#یک حبه نور ✨
یا مَنْ اَظْهَرَ الْجَمیلَ،
وَ سَتَرَ الْقَبیحَ ...
ای که زیبایی را آشکار کنی،
و زشتی را بپوشانی ...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🍃❤️🍃
🌹 ارباب خوبم سلام
صـبح اسـت دلم
هواییِ کرب وبلاست
ازجـانـب قلبِ من
بر آن خاک سـلام..
🌹 السَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا مَوْلاَیَ
یَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ رَحْمَهُ اللَّهِ وَ بَرَکَاتُهُ
🌹 اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا
فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن
وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
اقای من
چقدر نبودنت را کم داریم..
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج🍃
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
سلام دوست خوبم
صبح را برایت لطیف آرزو مےکنم...
مانند گل هاے بہارے،
کہ استنشاق کنے و
سیر نشوے از آن...
عطرش در خاطرت مےماند،
مطمئنم...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
4.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 خبرنگار بود وقتی رفت جبهه ،واحد شناسایی سپاه و راه انداخت...
♦️غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری، نابغه جنگ شناخته شد
👆 روایت اولین دیدار و آشنایی حضرت آقا با حسن باقری
🕊سالروز شهادت/شادی روحش صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌹👆نحیف بود و لاغر
مادرش میگفت اخه پسرم تو چکاری از دستت برمیاد و میتونی تو جبهه انجام بدی
❤️نمیدانست فرزندش مغز متفکر برنامه ریزی و عملیات های مهم و استراتژیک و معاون فرمانده نیروی زمینی ست.
او کسی نیست جز غلامحسن افشردی معروف به حسن باقری فرمانده شجاع و کارآمد دوران جنگ
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
و لا تکلني إلی خلقک..
مرا به خلق خود وا مگذار♥️
#دم_اذانی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
4.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام آقا... که الان روبروتونم...
#شب_جمعست_هوایت_نکنم_میمیرم
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌅 #پوستر اختصاصی | باید به خود جرات داد
▪️به مناسبت سالروز شهادت شهید باقری
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
شبقبلشهادتشاربابتو❣
خواببهشگفتسرتورو👤
میبرنولیدردنمیکنهسر🔪
منمبریدندردنداشت😭
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_یک نیما بااینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد ،با چشمان گرد نگ
فاطیما:
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_و_دو
با ولع همراه می گیرم و صوت را پخش میکنم ، صدای مهربانش گرفته و هر بار سرفه های خشک ، سخنش را قطع می کند :
-حوراء جون ، سلام بابا ،
ببخشید که قبل از دیدن تو دارم میرم....
منو ببخش که هیچ وقت نشد ببینمت و اونجوری که میخوای ....برات پدری کنم....
فکر نکن به قول مادرت...من بچه های حلبچه رو بیشتر از تو....دوست داشتم....ولی یادت باشه خدارو از همه شما که زندگیمید دوست داشتم... بچه های معصوم حلبچه هم ...مثل تو معصوم بودن ..کمک می خواستن...دستور خدا بود که ...به مظلوم کمک کنم ...اگه میدیدی....چه کربلایی بود
بابا....منو ببخش...
مواظب خودت و برادرت و عمه هانیه باش...غصه چیزی رو هم نخور...
منم همیشه کنارتم...دعات می کنم...تو هم منو دعا کن ...اگه همو ندیدیم ، قرارمون کربلا.
صدای گریه بلند می شود و صوت به پایان می رسد ، راست می گفت ، اولین بار که دیدمش کربلا بود ...
.....
چمدانم را روی موزاییک های حیاط متوقف می کنم ، احساس خوبی دارم ، مطمئنم که اینجا خانه من است ، عمه راهنمایی ام می کند به طبقه بالا ، عمو رحیم چمدان را از پله ها بالا می آورد وبا لحنی پدرانه و غمگین می گوید :
-مطمئنی عمو ؟ دلمون برات تنگ میشه ها !
عمه اما خوشحال است ، چمدانم را به اتاقی می برد که پیداست صاحب ندارد ، یک فرش دارد و یک کمد قدیمی و چند رخت خواب ، اما منظره اش بد نیست ....
- اینجا رو از اول که ساختیم ، عباس می خواست اتاقاش زیاد باشه که مادرت راحت باشه ، اما بعد طلاقشون این اتاق بی صاحب موند ، بهترین اتاقم هستا ، عباس می گفت بلاخره یه روز حورا میاد دلم میخواد این اتاق مالش باشه ...
چمدان را گوشه ای می گذارم ، زن عمو در اغوشم می گیرد :
تو مثل دخترمون بودی ... کاش پیشمون می موندی ... بهمون سر بزن، فرض کن من مادرتم...
صورتش را می بوسم :
چشم زن عمو ، دستتون بابت همه زحمت هایی که کشیدید درد نکنه ، خیلی اذیتتون کردم ...
-تو رحمت بودی حوراء...
قرار شد بعد از آمدن حامد برویم خانه مادر و بقیه وسایل راهم بیاوریم ، با رفتن عمو و زن عمو ، عمه نفس راحتی می کشد که پیشش ماندگار شده ام ، او هم از تنهایی در آمده و خوشحالم ، حالا می فهمم چقدر دوسش دارم.
طول کشیده تا با اخلاقش خو بگیرم ، اخلاقی به سبک مادران ایرانی ، مهربان ، دلسوز ، نگران ، برای همین است دائم برای حامد جانش دعا می خواند و صدقه می دهد ...
زنگ تلفن از جا می پراندش و روز شماری می کند تا حامد برسه ...
تلفن زنگ می خورد ، عمه سریع گوشی را بر می دارد، متوجه مکالمه اش نیستم ، تا وقتی صدای یازهـرا (س) گفتنش را بشنوم و حدس بزنم اتفاق ناگواری افتاده ، یک لحظه تمام احتمالات از ذهنم می گذرد تا برسد به یک کلمه: *حامد!*
دوباره همان حس غریب به سراغم می اید ، دلشوره ، بی انکه بخواهم نگران شوم و می روم به پذیرایی تا عمه را ببینم ، عمه روی مبل نشسته گریه می کند .....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
ادامہ دارد...🕊️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi