صبح شد
زندگی در می زند
مهربانی، شوق، شادی
پشت در منتظر است
بازکن پنجره را که خداوند
ز شوقِ من و تومی خندد
سلام
صبح یکشنبه تون بخیر
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
📖ڪلام طلایی شهـید :
💐توان مـــا ؛
به اندازهٔ امکاناتِ در دست ما نیسـت
توان ما به اندازهٔ اتّصال ما ،
با خداست . . .🍃
🥀روحانی شهـید عبدالله میثمی
نمایندہ حضرت امامخمینی
در قرارگاہ خاتمالانبیاء
ڪربلای۵🕊
شهیدحاج قاسم سلیمانی
🌹♥️
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
من آن مالِ بَدَم که اول و آخرش
بیخ ریش صاحبش است..🥀
هرکجا که بروم باز به خودتان باز میگردم..
با همه بدی ها، دستمو گرفتی...
#رهام_نکن ❤️
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی
🍃🌹
💠 آخرین عکس #شهید_سلیمانی در حال خواندن نماز شب قبل از شهادت در هواپیمای دمشق به بغداد.....
🌹 تو در قنوت عشقت چه خواندی که یار، اینگونه خریدارت شد؟!😭
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
مادر ؛
فقط جوانت نه
جوانیت رفت ...
#مادر_شهید
#شهید_مرتضی_کارور
#از_بدرقه_تا_دلتنگی
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
🔸گفتم:
هنوز با این گرانی ها پای آرمانهای انقلاب و رهبرت هستی؟
گفت:
گرانی و فساد دستپخت دولتهایی ست که خودمان انتخابشان کردیم و عزت و امنیت زیرسایه رهبر وانقلابیست که پایش خون داده ایم
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کسی که
زیبایی اندیشه دارد
زیبایی ظاهر را به نمایش نمی گذارد
✍شهید مطهری
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
💔
هوای امام رضـــا رو کرده بودم. اصرار روی اصرار کہ ســـید بیا بریم مشهد پابوس امام رضا. یہ نگـــاه بهم کرد و گفت؛ "خیلے دوست دارم بیام، ولے همون سفر قبلے هم کہ قسمت شد خدارو شــــکر، این بار قصد کردم برم کــــربلا زیارت امام حســـین ..." وقتے شهـــید شد هنوز یاد حرفش بودم غصہ ام بود کہ نتونست بره کربلا ، اما وقتے وصیت نامـــہ ش رو دیدم دلم آروم گرفت.
توی وصیت نامــــہ ش نوشتہ بود:
موفق نشدم قبر شش گــوشہ آقا را زیارت کنم؛ اما توفیق نصیبم شد کہ خــــود آقا اباعبـــداللہ را زیارت کنم.
#شهید_سید_زین_العابدین_نبوی
#شهید_دفاع_مقدس
#خاطره
#آھ_اے_شھادت...
🍃🌹
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت هفتم حیاء🌺 💢از وقتی خودم را در دبیرستان شناختم همراه همیشگی ابراهیم بو
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
قسمت هشتم
سیلی🌺
💢اوایل دهه پنجاه و دوران نوجوانی ما بود. روزها در چراغ سازی در حوالی مزار چهل تن کار می کردم در اوقات بیکاری با دوست و رفیقا دنبال کفتر بازی بودم.
💢اون موقع همسن و سال های ما با اینکه سرشان گرم بود دنبال فساد و گناه بودند من به خاطر برخی از دوستانم به خیابان عجب گل می آمدم.
💢در آنجا با شخصی به نام #ابراهیم_هادی برخورد کردم که روحیاتش با بقیه فرق می کرد مثل خود ما می خندید و حرف می زد اما اهل گناه نبود.
💢از اینکه با او رفیق شدم خیلی خوشحال بودم کشتی گیر بود و بدنی قوی داشت.
💢من در آن دوران رفقای زیادی داشتم که بعدها به کاروان شهدا پیوستند اما ابراهیم بینشون چیز دیگه بود.
💢یه مثال می زنم تا متوجه بشید.
💢ما عصرهای جمعه دور هم جمع می شدیم گل یا پوچ بازی می کردیم خیلی حال می داد.
💢ابراهیم نیز ما را تشویق به بازی می کرد تا به سراغ کار خلاف نرویم. بعد موقع نماز که می شد ما را به مسجد می کشاند.
💢از مجالس حاج آقا کافی در مهدیه تهران خیلی تعریف می کرد و می گفت صبح جمعه بیا بریم دعای ندبه تو مهدیه.
💢من هم می گفتم ول کن بابا حال داری!
💢حضور در کنار ابراهیم بسیار لذت بخش بود می گفتیم و می خندیدیم.
💢من وقتی آخر هفته مزد می گرفتم همه رفقا را بستنی مهمان می کردم.
💢ابراهیم ناراحت می شد می گفت یه خورده تو کارهات برنامه ریزی داشته باش چرا یکدفعه تمام حقوقت رو خرج می کنی؟ پس انداز داشته باش.
💢یک شب باهم اومدیم مسجد من نماز خوندن ابراهیم رو نگاه می کردم چشماش رو می بست.
💢بهش اعتراض کردم که این کار درست نیست.
💢ابراهیم گفت: اگه برای توجه توی نماز بشه اشکالی نداره من هم چشمام رو می بندم تا حواسم بیشتر جمع باشه.
💢ابراهیم نه فقط برای من بلکه برای بچه های دیگه هم وقت می گذاشت.
💢البته همه مومن مسجدی نشدند، اونهایی که مسجدی نشدند اهل کاسبی شدند در هر صورت دنبال خلاف نرفتند.
💢باور کنید خودم می دیدم آدم های بزرگسال هم وقتی با ابراهیم بودند به احترام ابراهیم حرف زشت نمی زدند. 💢برای همین اعتقاد دارم او یک مومن واقعی بود.
💢هیچ وقت در کارهایش از عدالت و حرف حق دور نمی شد.
💢مثلا یکی از همسایه های ما که خیلی اهل دعوا بود با یکی دیگه از همسایه های ما دعوا افتاده بود و دندان یک نفر را شکست.
💢همسایه ما هم شکایت کرد شاکی رضایت نمی داد.
💢متهم به من گفت: برو ابراهیم رو بگو بیاد.
💢من هم هر طور شده ابراهیم رو پیدا کردم و آوردم.
💢هم شاکی هم متهم به احترام ابراهیم بلند شدند.
💢شاکی گفت: اگه ابراهیم بگه رضایت بده من رضایت میدم.
💢ابراهیم خیلی جدی گفت: نه خیر رضایت نده این آقا باید بفهمه برای هر چیزی نباید دعوا به پا کنه.
💢متهم ۲۴ساعت داخل بازداشگاه بود.
💢بعد ابراهیم به شاکی گفت: حالا برو رضایت بده باید کمی ادب می شد.
💢اما ماجرایی که بعد چهل سال یاد آن دلم را می سوزاند یک روز بود حال رفتن به سر کار را نداشتم آن روز سراغ ابراهیم رفتم شروع کردم باهاش صحبت کردن.
💢نمی دانید نصیحت و سخنان او چقدر در انسان تاثیر می گذاشت.
💢بعد یک ساعت صاحب کارم با موتور آمد جلوی ما و گفت: حالا جرات کردی سر کار نیای و دنبال دوست و رفیق بری.
💢بعد پیاده شد او که ابراهیم را نمی شناخت یه سیلی محکم به صورت ابراهیم زد و من را باخودش به محل کار برد.
💢اما وقتی به صورت ابراهیم زد بند دل من پاره شد ابراهیم با آن بدن قوی می تونست راحت جوابش رو بده اما چیزی نگفت.
💢بعد از اون هم هروقت ابراهیم رو دیدم چیزی در موردش نگفت تا من خجالت بکشم.
🗣محمد اکبری دولابی