💔
همین حوالی اند؛
شِمرهایی که ستم میکنند،
حسین هایی که قربانی میشوند،
و مختارهایی که دیر میرسند...
#نرگس_صرافیان_طوفان
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#شهید_قدیر_سرلک:
کاش وصیت شهدا که قاب اتاق های ما را اشغال کرده؛
دل هایمان را اشغال می کرد....
کاش صحبتهای ولی امر مسلمین،که سر لوحه ی روز مره یمان شده؛
سر لوحه ی اعمالمان میشد.
کاش دل حضرت زهرا (سلام الله علیها) با اعمال ما خون نمی شد.
کاش مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فاطمه (سلام الله علیها) با اعمال تا ظهورش به تأخیر نمی افتاد.
نمی دانم تبریک ما برای سالروز زمینی شدن تو، به گوشَت می رسد یا نه؟
ولی این را خوب میدانم؛
اگر قرار حـَیْ را معنا کنم، شهدا میشوند تفسیر جاودانه اش.
اما با دل هایی که فقط دم از مرام شما میزنند و دریغ از خرده ای معرفت شهدایی که در وجودشان رشد کرده باشد،
مگر می شود رسید به شهیدانی که دنیا برایشان دنیا نبود
قفسی بود بسی، کوچکتر از روح بزرگشان
تو ای شهید
خوب طعم سربازی خالصانه را چشیده ای و ما فقط خودمان را سرگرم واژه ها کردیم و دلخوشیم به آنها.
می گوییم:
«جانم فدای رهبر » اما؛
انگار حواسمان نیست ولیِّ مان در مظلومیتی نفسگیر است
که اگر مولایمان غریب نبود،
سرباز ولایت؛
شهید سلیمانی عزیز اینگونه نمی نوشت:
خصوصا این حکیم، مظلوم، وارسته در دین، فقه، عرفان، معرفت؛
[خامنه ای عزیز را عزیز جانِ خود بدانید. حرمت او را حرمت مقدسات بدانید.]
یا هر جمعه تسبیح در دست وِرد زبانمان است:
«اللهم عجل لولیک الفرج»
اما قدمی برداشته ای؟
گناهی را به خاطر صاحب زمانمان ترک کرده ایم؟
یا اصلا برای سربازی آماده ایم؟
ای رفیق!
میدانم که از مرام و مسلکتان فاصله ای داریم به اندازه؛
شهادت و مُردن.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
شیرین ترین توت ها ، پای درخت میریزد،
در حالی که ما برای چیدن توت های کال، چشم به بالا ترین شاخه ها دوخته ایم ...
"این است حکایت ندیدن بهترین ها"
برای صدقه دادن، توي جیب هایمان بدنبال کمترین مبلغ میگردیم ..!
آنوقت ازخداوند بالاترین درجه نعمتها را هم میخواهیم!!!
چه ناچیز می بخشیم وچه بزرگ تمنا میکنیم.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
وقتی دست جوانان را
در دستِ امامحسین(ع) قرار دهید
مشکل آنها حل میشود
و امام با مهربانی به آنها نگاه میکند..
_شهیدابراهیمهادی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
شهید محمود نریمانی✨🌸
🔸همیشه میگفت :
هرچی میخواید
از #شهدا بگیرید.👌
ازشون بخواید براتون دعا کنن.
من خودم خیلی چیزها از #شهدا گرفتم.
💜شادی روحش و جهت رفع حوائج خودتان #صلوات
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
این شهدا اول مراقبت از دلشون کردند، بعد مدافع حرم شدند. چون قلب خونهی خداست. از حرم خدا خوب دفاع کردند که بهشون لیاقت دفاع از حرم حضرت زینب(س) رو دادند. شاخصه اصلی شهدا ولایت پذیر بودن آنها بود.
[ حاج_حسین_یکتا ]
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
به #عمروعاص گفتند:
چرا پشت سر علی(علیه السلام ) نماز میخوانی
ولی در خانه معاویه غذا میخوری؟
گفت : نماز علی قشنگه اما پلو معاویه هم خوشمزه هست !
🔹چقدر این روزها حال و روز بعضی از آدم ها اینگونه است ...
#معاویه
#عمر_و_عاص
#علی_علیه_السلام
#محرم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#تلنگرانه ✨
از آیتالله بهجت«ره» پرسيدند:
آيا آدم گناهکار هم میتونه امام زمانش رو ببينه؟!
ایشون فرمودند:
"شمر" هم "امامزمانش" را ديد!
اما نشناخت....!
#اللهمعرفنیحجتک
+خدایا
به من معرفتی دِه
تا امام خویش را بشناسم و بصیرتی دِه
تا آنچه را باطل است در لباسحق، تشخیص دهم وآنچه را دوست بدارم که امامم دوست دارد... :)
#مولاجانممهدیعج💚
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#شهدای_حسینی
ﭘﺎﺵ اﺯ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺷﺖ.....
ﺷﺐ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ چشم هاش از گریه سرخ شده بود.
گفتم چی شده سید؟
گفت حتما تو هم فکر می کنی, با این پای لنگم نمی تونم بیام تو عملیات...
اما من با همین پا,توی تمام آموزش ها, پا به پای بچه ها اومدم که بگم با یه پای علیل هم می شه از کشور دفاع کرد و. ﻣﻂﻤﺌﻦم اگر شهید شدم, جدم امام حسین به خاطر این پا ردم نمیکنه!
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ فرمانده را راضی کرد.همون شب با ذکر #یاحسین ع شهید شد!
#شهید_سید_ایاز_خردمندان 🌷
#شهدای_ﻏﺮﻳﺐ_فارس
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_56 ابروهایم گره خورد. (میترسم؟ از چی؟ از چایی؟) لبخند رویِ لبش پررنگت
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_57
هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. باور نمیشد که زندانیش باشم.. در طول مسیر مثل همیشه سکوت کرد. وقت پیاده شدن صدایم زد (سارا خانووم...) ایستادم. (من بهتون قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیوفته.. تا پایِ جوونمم سر قولم هستم.)
نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند.
اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن تم.)
نمیدانم چه چیز در صورتِ یخ زده ام دید که خواست آرامم کند.
اما ای کاش دنیا میایستاد و او برایم قرآن میخواند. منتظرِ صدا زدنِ اسمم توسط منشی، نشستم و حسام با یک صندلی فاصله، تمام حواسش به من بود. به ساعتم نگاه کردم، زمان زیادی تا اجرایِ نقشه نمانده بود. تنم سراسر تپش شد. منشی نامم را صدا زد. پاهایم میلزید. حسام مقابلم ایستاد (نوبت شماست، حالتون خوب نیست؟)
با قدمهایی سست و بی حال به سمت در رفتم و حسام با احتیاط پشت سرم آمد. دو مرد، چند گام آن طرفتر با لحنی عصبی و بلند با یکدیگر بحث میکردند و این اولین هشدار برایِ اجرایِ نقشه بود. درب اتاق پزشک را باز کردم.
دو مرد دعوایشان بالا گرفت. ضرب و شتم شروع شد. مردم جمع شدند. دکتر به سرعت از اتاقش خارج شد. حالا نوبت اجرایِ نقشه بود. برایِ آخرین بار به صورتِ متین ترین خانه خراب کنِ دنیا نگاه کردم. حواسش به مردها بود. قصد داشت تا آنها را از هم جدا کند.
آرام آرام چند گام به عقب برداشتم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد روی پله ها منتظرم بود. دستم را گرفت و شروع به دویدن کرد. صدایِ بلندِ حسام را شنیدم. نامم را صدا میزد و با فاصله به دنبالم میدوید.
ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن. به خیابان رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم. یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد. در باز شد و دستی مرا به داخل کشید. خودش بود، صوفی!
ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد. به پشت سر نگاه کردم.
حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید و افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد.. یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد. با
جیغی خفه، چشمانم را بستم...
صوفی به عقب برگشت. اشک در چشمانم جمع شد.. حسام بی حال، رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند. ناگهان دو مرد از روی زمین بلندش کردند. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد.
در جایم نشستم. کاش میشد گریه کنم.. کاش.. صوفی، عینک دودی اش را کمی پایین آورد (خوبی؟)
نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود؟؟
ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم.. صوفی چادری به سمتم گرفت (سرت کن!) مقنعه ایی مشکی پوشید و چادری سرش کرد.
مات مانده بودم با پارچه ایی سیاه رنگ در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. صوفی به سمتم آمد (عجله کن.. چته تو؟) چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود، هل داد.
دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد (کار از محکم کاری عیب نمیکنه.. نباید پیدامون کنن.) درد داشتم با تهوعی بی امان.. باز هم خیابان گردی اما اینبار با مقنعه و چادر. دلم هوایِ دانیال را داشت و نگرانِ حسام بود.
من در کدام نقطه از سرنوشت ایستاده بودم...
مردِ راننده با دستگاهی عجیب مقابلم ایستاد. دستگاه را به آرامی رویِ بدنم حرکت داد. صدایِ بوق بلند شد. صوفی ایستاد (پالتو رو دربیار.) وقتی تعللم را دید با فریاد، آن را از تنم خارج کرد (لعنتی.. لعنتی.. تو یقه اش ردیاب گذاشتن.. اینجا امن نیست سریع خارج شین..) صوفی چادر را سرم کرد من را به سمت ماشینِ پارک شده در گوشه پارکینگ هل داد.
به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ایی مبدل و محجبه..
چادر.. غریب ترین پوششی که میشناختم.. حالا رسیدنم به دانیال منوط به مخفی شدن در پشت آن بود. به صوفی نگاه کردم. چهره اش در پسِ این حجابِ اسلامی کمی عجیب به نظرمیرسید.
درد لحظه به لحظه کلافه ترم میکرد. حالم را به صوفی گفتم، اما او بی توجه به رانندگی اش ادامه داد. کاش به او اعتماد نمیکردم. سراغِ عثمان و دانیال را گرفتم. بدونِ حتی نیم نگاهی گفت که در مخفیگاه انتظارم را میکشند و این تنها تسکین دهنده ی حسِ پشیمانم از اعتماد به این زن بود. کاش از حالِ حسام خبر داشتم..
بعد از دو ساعت خیابانگردی ، در یک پارگینگ طبقاتی متوقف شدیم و باز هم تغییر ماشین و چهره. چادر و مقنعه را با شالی تیره رنگ تعویض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما توانی در پاهایم نبود و صوفی عصبی و دست پاچه مرا به دنبال خود میکشید. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تامین میشد؟؟
↩️ #ادامہ_دارد
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
سخت است . . .
از رقیه بگویم به دخترت ؛
ای کاش بعدِ واقعه دختر نداشتی
#یارقیه_بنت_الحسین
#امان_از_دل_دختران_شهدا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi