.
چقدر درد دارد این جمله
"و تک و تنها مانده..."
#یادمان_باشد...
حسین علیهالسلام را هم روزی، خواص بی بصیرت آن زمان "تنها" گذاشتند...
#یادمان_باشد...
حسین علیهالسلام را هم روزی، همان کسانی "تنها" گذاشتند
که نامه ی فدایت شوم نوشته بودند!
#یادمان_باشد...
حسین علیهالسلام یک روزی، آنقدر "تنها" شد که، فریاد بر آورد
و "تقاضای یاری" کرد، ولی هیچکس نبود که "لبیک" بگوید!
#یادمان_باشد...
یک روز حسین علیهالسلام، "تنها" ماند، در میانِ " #دوستانی_که_دشمن_شدند "...!
#یادمان_باشد...
حسین علیهالسلام را یک روزی، همان هایی کشتند که پا به پای رسول خدا و امیر المومنین، "شمشیر میزدند و جانباز هم بودند...!"
#مواظب_باشیم لبیک هایمان از جنس کوفه نباشد!
+ بیاید حقیقتا ما ملت امام حسین علیه السلام باشیم..
#ما_ملت_امام_حسینیم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_89 طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_90
دستانش مشت شد، آنقدر صف و سخت که سفید شدنشان را میدیدم و بی هیچ حرفی با قدمهایی تند چند گام به عقب گذاشت و رفت.
منِ بیچاره از زورِ درد رویِ زمین نشستم و قدمهایِ خشم زده اش را نظاره گر شدم...
آن ظهر درست در وسط حیاتِ امامزاده شکستم و تکه هایم را به خانه آوردم.
هیچ وقت حتی به ذهنم خطور نمیکرد که این قهرمان تا این حد پتانسیلِ خباثت داشته باشد.
وقتی به خانه رسیدم چون مرده ایی بی حرکت رویِ تخت اتاقم مچاله شدم و اندیشیدم به حرفهایی که از دهانم پرتاب شد و اَدایِ دِینی که راضیم کرد.
نمیدانم چقدر گذشت که به لطفِ کیسه ی داروهایم، به کمایِ خستگی فرو رفتم اما وقتی با تکانهایِ دانیال و قربان صدقه هایش بیدار شدم که نجوایِ الله اکبر حس شنواییم را قلقلک میداد.
چند ثانیه با پلک زدنهایِ متمادی، تصویر تار برادر را به بازی گرفتم و یادم نبود چه به سر غرورم آمده، که ناگهان برق وجودم را تحت الشعاع خودش قرار داد..
وجودی پر از تکه های جامانده در حیاط امامزاده..
دانیال دستی نوازش وار به صورتم کشید (خواهر گلم.. پاشو.. رنگ به صورتت نیست.. پروین میگه هیچی نخوری.. چرا انقدر اذیتم میکنی؟ پاشو..پاشو بریم یه چیز بذار دهنت.)
و بیچاره برادر که نمیدانست سارایِ یک دنده و کله شق، امروز به حکم دل، بازی را رها کرده بود.
باید زندگیِ کوتاهم را پیچیده و پر عذاب نمیکردم. چند ساعت قبل همه چیز تموم شده بود. خدا مهربانتر از آنی ست که فکرش را میکردم.
شاید اگر تمام آن حرفها در امامزاده زده نمیشد، من هنوز هم دلباخته ی آن مرد مغرور بودم و تندیس اش میخ میشد بر دیوار قلبم.
حداقل حالا غرورش مرا بیزار کرده بود.
لبخند زدم و نشست. به چشمانِ غم زده اش خیره شدم. تا به یاد دارم غصه ام را روزیِ روزهایش میکرد این یگانه برادر.
حالا در اوجِ ناراحتی خوشحال بودم که در باقی مانده ی اندکِ عمرم، خدا.. مادر.. دانیال.. امامزاده ی چند کوچه بالاتر.. و حتی پروینِ چاق و مهربان هست.
رویِ مبلهایِ سالن نشستم. دانیال از پروین خواست تا برایم غذا گرم کند اما من چای و نان پنیر میخواستم.
پروین یک سینی چای با نان و پنیر آورد.
دانیال کنارم نشست. چای را شیرین کرد و با مهربانی لقمه ایی دستم داد. خوردم.
جرعه ایی از چای و تکه ایی از لقمه.
نه.. هیچکدام طعم خدا نمیداد.. ساده ی ساده ی بود؛ معمولیِ معمولی..
نفسی عمیق کشیدم و لبخندی تلخ بر لبانم نشست.
از خوردن دست کشیدم و دانیال اعتراض کرد. فایده ایی نداشت. پس در سکوت تماشایم کرد.
باید نماز مغرب و عشا را میخوانم، از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم که صدایم زد. ایستادم. (سارا.. یکی از همکارام بعد از شام، با خوونواده اش میاد واسه شب نشینی..
مادر که مریضه، انتظاری ازش نمیره.
تو رو خدا تو دیگه نرو خودتو تو اتاق حبس کن. از ظهر تا الانم که خوابیدی، خستگیتم حسابی در رفته.
بیاو آّبرویِ داداشتو بخرو یه ساعت کنار خوونوادش بشین که یه وقت فکر نکنن که بی کس و کارم.
یه لباس شیک و پوشیده تنت کن.
میگم پوشیده چون بچه های نظامی همه شون مذهبین.
عاشقتم زشتِ داداش.)
لبخند زدم و با تکانِ سر حضورم را برایش محکم کردم. این برادر ارزشش از هر چیز برایم بیشتر بود. دانیالی که به خودش اجازه نداد حتی یک کلمه از مکالمات امروزم با حسام بپرسد.
بعد از نماز و شام، به سراغ کمد لباسهایم رفتم. مدتی بود که سعی میکرد حجابم کامل باشد، هر چند که هنوز شیوه ی درستش را نمیشناختم.
به پیراهنی بلند و یشمی رنگ که هنرِ دستانِ پروین و فاطمه خانم بود رضایت دادم. اصلا تنها لباسِ پوشیده ام به جز مانتو، همین پیراهنِ ساده و زیبا بود که بعد از محجبه شدن برایم دوختند.
حالا باید چیزی سرم میکردم. نگاهی به بساطِ درونِ کمدم انداختم، غیر از چند شالِ معمولی و تیره رنگ چیزی پیدا نمیشد، به جز.....
به جز آن روسری که حسام قبل از رفتنش به سوریه هدیه داده بود.
نفسهایم تند شد. باید فراموشش میکردم. با خشم در کمد را بستم. و به آن تیکه دادم.
اما فعلا آبرویِ دانیال از یک دلبستگیِ احمقانه مهم تر بود. و این روسری، تنها داراییِ زیبایم برایِ شیک به نظر رسیدن در این شب نشینی دوستانه.
پس روسری به دست روبه رویِ آینه ایستادم.
بزرگ بود و زیبا، با مخلوطی از رنگهایِ یک بسته مداد شمعیِ بیست و چهار طعم.
آن را سر کردم و به شیوه ی لبنانی ها، گوشه ی صورتم سنجاقی اش زدم.
با مداد به ابروهایِ نصف و نیمه ام رنگ دادم و در آینه خوب خودم را برانداز کردم.
مانند گذشته نه، اما شبیه به حالم، کمی زیبا شده بودم. سلیقه ی حسام در انتخاب روسری واقعا حرف نداشت.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌷 شهید روحانی مدافع حرم محمد حسن دهقانی محمد آبادی
🌸 #احترام_به_والدین
🌱 ایشان بسیار به پدرو مادرشان احترام می گذاشتند و در اولین فرصت ممکن با آنها تماس میگرفتند و عرض ادب میکردند او سلام و صحبت کردنش با خنده بود و چهره او همیشه خندان بود☺️
🕊 شهادت: #اربعین حسینی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
شبِ جمعه شد و با اشک، رفاقت دارم
نیست پنهان چِـقدٙر میلِ زیارت دارم
مادرت گفت حُـسین و دلم آشفته شد
اَربعینے نشدم باز ، شڪایت دارم💔
.
.
{ای رفیق ابدی،حضرت ارباب سلام✋🏻
{شب جمعه است هوایت به دلم افتاده..
#شب_جمعه_مزارمطهرشهیدغفاری🌷
#جامانده #اربعین ۹۹
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
برای ما « ڪـربلا »
بیش از آن که یک شهر باشد
یک افق است که آن را
به تعداد شهدایمان فتح کردہایم
|شهیدسیدمرتضیآوینی|
#تفحص
#فاتحان_کـربلا
#یاد_کنید_شهدا_را_باصلوات
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#نجوای_عاشقانه_منو_خدا💞
راز عاشقی حسین
فرازی از دعای عرفه 💖
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
باز هم
صبح شد از پنجره ی احساسم
نورِ عشقِ
تو بر این سینه ی من می تابد
#مجتبی خوش زبان
به نام خدای همه
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور ✨
وَلَقَدْ زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِمَصَابِيحَ.
حسین(ع)
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
لبخند آسمان
غیرمنتظره ترین اتفاقِ
سال می شود؛
إنَّ ولیِّکَم... القائم بِالحَق
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج🍃
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
هر صبح باید دروازه ای برای رویش دوباره مهربانی باشد
همان که نیما گفت:
پس از این همه چیز جهان تکراريست
جز "مهربانی"
سلام روزتان پراز مهربانی💚
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌿زمانی که تمام نیروها از کار و عملیات خسته می شدند، هر طور بود ابراهیم بساط ورزش را راه می انداخت و شور و نشاط را به جمع باز می گرداند.
✅اینجا با یک قابلمه سیاه مشغول ضرب شد و بقیه دوستان مشغول ورزش باستانی. شهید وصالی از بهترین خاطرات جبهه، از ورزش باستانی ابراهیم هادی یاد می کند.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#شـهیدانــه✨
﴿خوابش رو دیدم مےگفتـ...
ماهستیم این نظام وانقلاب رو نگه داشتیمـ
ما زنده ایم و موجود زنده اثرگذاره!
توسل کنیم به روح مقدسشون واونارو
واسطه قرار بدیم درخونه اهل بیتـ♥️﴾
#حاج_حسین_یکتا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi