به گفته خانواده شهید طاهره هاشمی، وی یک شب قبل از شهادتش شهید مظلوم بهشتی و یارانش را با دو تن از اعضای انجمن اسلامی محل(شهید امان الله قدیر و شهید فضلی) را در خواب دیده و مژده شهادتش را از زبان آنها برای خانواده اش تعریف می کند. شهید طاهره هاشمی در ششم بهمن 1360 در حالیکه برای رزمندگان اسلام که برای مقابله با جنگ های محارب در شهر مستقر بودند و مشغول جمع آوری غذا بود، مورد رگبار ملحدین قرار گرفت و به سوی معبود شتافت.
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_سیده_طاهره_هاشمی_انجپلی
#شهیده_طاهره_هاشمی
#شهیده_ی_دفاع_مقدس
سالروزشهادت🥀
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
▪️خانم یکی از پاکبانان محله مریض شده بود، بهش مرخصی نمیدادند و میگفتند: نفر جایگزین نداریم.
رفته بود پیش شهردار، آقای شهردار بهش مرخصی داده بود و خودش رفته بود جاش...
*اول با خودمان بسنجیم
#شهید_مهدی_باکری
💬 محمّد مَهدی همّت
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
این روزها کسی به خودش زحمت نمی دهد یک نفر را کشف کند !
زیبایی هایش را بیرون بکشد ...
تلخی هایش را صبر کند ...
آدمهای امروز ، دوست های کنسروی می خواهند !
یک کنسرو که درش را باز کنند و یک نفر شیرین و مهربان
از تویش بپرد بیرون !
و هی لبخند بزند و بگوید
حق با توست...
زیبایی رفاقت آنجاست که پای خوب و بد هم بمانید. همانقدر که پای بگو بخندها، همانقدر هم پای دلتنگیها و بی حوصلگیها.
اصلا تضمین ادامه ی یک دوستی همینه!
این که؛
به رشد رفیقتون کمک کنید.
نه اینکه فقط در خوشی و شوخی همراهش باشید، نه این که هروقت فرصت کردید یادش بیفتید، نه اینکه رفیق و مرهم لحظههای سختی و روزهای تنهایی نباشید...
پای خوب و بد یک آدم به قدر معرفتتون بمونید...
خیلی راحت از هم نبُرّید... راحت و حق به جانب!!!
قرار نیست آدم ها فریز شده مطابق میل ما رفتار کنن و فقط ازشون تشویق و تایید و تمجید ببینیم، یه وقتایی باید صبر کرد
صبر که نباشه
آدما میرن...
وقتی رفتن...
اون وقت حسرت همان آدم کشف نشده رو میخورید که، دیگر خیلی وقته از دستش دادید...
#رفاقت
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_چهارم نفسش را بیرون می دهد ، نمی داند چه بگویـد : نمی دونستم این جو
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_پنج
به سختی می گویم : الو ...
- گوش کن ببین چی میگم ،باید بین من و خانواده بابات یکیو انتخاب کنی ! تو دختر منی ، نه کسی که دخترای حلبچه رو به دختر کوچولوی خودش ترجیح داد !
کی برات پدری کرد ؟ هان ؟
من اگه اونو ازت دور نگه داشتم برای این بود که میخواستم راحت زندگی کنه ، همین روزام خواستم ماجرا رو بهت بگم، فعلا میتونی یکم اونجا بمونی تا اروم شی ولی بعد بیای تا باهم حرف بزنیم....
لحن مادر آرامتر شده ،یعنی می داند حرف هایش تا عمق وجودم را می سوزاند ؟ او جای من نیست که بفهمد چه حالی دارم ، او هجده سال بی پدری نکشیده ....
پدر او شهید نشده ، نمی فهمد ، دستانم طاقت نگه داشتن تلفن را ندارد ، آن را به زن عمو می دهم و سرم را می گذارم روی زانو هایش ...
هانیه خانم با دیدن حال من ، در آغوشم می گیرد و روبه عمو می گوید :
-بزارین امشب اینجا بمونه ، اصلا بیاد اینجا زندگی کنه ، خونه حوراء اینجاست ...
عمو برای کسب تکلیف به من نگاه می کند : از نظر من مشکلی نداره ، خودش اگه می خواد بمونه ....
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_شش
سر تکان می دهم ، دلم می خواهد تا ابد در خانه ای پر از خاطرات پدرم زندگی کنم....
هانیه خانم رخت خوابم را روبروی پنجره بزرگ حیاط می اندازد و پرده ها را کنار میزند :
-بیا دخترم ، از این جا میتونی ماه رو ببینی ، بابات عاشق این بود که ماه را نگاه کنه شبا..
نگاهی به رخت خواب می اندازم ، تابه حال جز روی تخت نخوابیده ام ، محیط نسبتا سنتی و قدیمی خانه برایم غریب است ...
پرچم ها را هم هنوز برنداشته اند ، مداح امشبشان مثل قبلی نبود اما دل شکسته من ، تا جان داشتم گریستم ...
رخت خواب خودش را هم در کنارم پهن می کند ، پارچه اب و لیوانی روی میز بالای سرم می گذارد و چراغ ها را خاموش و در را قفل می کند...
بعد هم خسته ، در رخت خواب می نشیند اما مرا می بیند که هنوز ایستاده ام : بخواب عزیز دلم، خسته ای ، فردا خیلی کار داریما !
می نشینم اما هنوز یخم اب نشده که بخوابم ، از بعد فهمیدن ماجرا ، یک کلمه هم حرف نزده ام ، آرام دستش را روی شانه هایم می گذارد...
با حالتی مادرانه می خواباندم و پتو رویم می کشد ، مسحور رفتارش شده ام ، دراز می کشد و دستانم را می گیرد :
- انقدر حرف دارم باهات ... فکرشم نمی کردم یه روز بیای پیشم .. همیشه به خودم می گفتم حوراء الان کجاست ؟
داره چکار میکنه ؟
اشکی از گوشه چشمم سر میزند ، بلاخره روزه سکوتم را می شکنم :
-بابام چکار می کرد این چندسال ؟ چرا سراغمو نگرفت ؟
با تعجب می گوید :
بابات سراغتو نمی گرفت ؟ تو خبر نداشتی ولی عباس فکر و ذکرش تو بودی ...
ادامہ دارد..🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
ما به
او محتاج بوديم
او به ما مشتاق بود :)♥️
.
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سیام فهميدم عصبانيتم بهانه بوده
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_یکم
بعد از اين كه او رفت . رفتم حرم و يك دل سير گريه كردم . خيال مي كردم تحويلم نگرفته است . خيال مي كردم اصلاً مرا نمي خواهد . فكر مي كردم اگر دلش مي خواست مي توانست مرا هم با خودش ببرد . دلم هواي اهواز و جنگ را كرده بود . انگار گريه و دعاهايم در حرم نتيجه داد . چون فردايش تلفن زد . صدايم از گريه گرفته بود .
گفت: " صدات خيلي ناجوره .فكر كنم هنوز از دست من عصباني هستي ؟ "
گفتم :" نه ."
هرچه گفت ، گفتم نه .
آخرش گفتم :" مگر خودتان چيزي بروز مي دهيد كه حالا من بگويم ؟ "
گفت: " من براي كارم دليل دارم "
داشتيم عادت مي كرديم كه با هم حرف بزنيم .
گفت: " تنها وقتي كه با خيال ناراحت از پيشت رفتم ، همان شب بود . فكر كردم كه بايد يك فكري به حال اين وضعيت بكنم "
احساساتي ترين جمله اي بود كه تا به حال از دهان او شنيده بودم . ولي مي دانستم اين بار هم نشسته حساب و كتاب كرده .
اين عادت هميشه اش بود . اين كه يك كاغذ بردارد و جنبه هاي مثبت و منفي كاري را كه مي خواهد انجام بدهد تويش بنويسد . حالا هم مثبت هايش از منفي هايش بيشتر شده بود . به او حق مي دادم . من دست و پايش را مي گرفتم . اسير خانه و زندگيش مي كردم و او اصلاً آدم زندگي عادي نبود.
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_یکم بعد از اين كه او رفت
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_دوم
بهمن ماه ، ليلا سه ماهه بود كه دوباره برگشتيم اهواز . سپاه در محله ي كوروش اهواز يك ساختمان براي سكونت بچه هاي لشكر علي بن ابي طالب گرفته بود . هر طبقه يك راه روي طولاني داشت كه دو طرفش سوييت هاي محل زندگي زن وبچه بود كه شوهرانشان مثل شوهر من سپاهي بوند . اين جا نسبت به خانه ي قبلي مان اين خوبي را داشت كه ديگر تنها نبودم . همه ي زن هاي آن جا كم و بيش وضعي شبيه من داشتند . همه چشم به راهِ آمدن مردشان بودند واين ما را به هم نزديك تر مي كرد .
هر هفته چند بار جلسه ي قرآن و دعا داشتيم . بعد از جلسه ها از خودمان و اوضاع و هركداممان مي گفتيم . وقتي مي ديديم جلوي در يك خانه يك جفت كفش اضافه شده مي فهميديم كه مرد آن خانه آمده . بعضي وقت ها هم مي فهميديم خانمي دو اتاق آن طرق تر مي نشست ، شوهرش شهيد شده . حول و حوش عمليات خيبر بود .
خيلي وقت مي شد كه از مهدي خبر نداشتم . از يكي از خانم ها كه شوهرش آمده بود پرسيدم :
" چه خبره ؟ خيلي وقته كه از آقا مهدي و بچه ها خبري نيست "
گفت شوهرم مي گويد: " همه سالم اند ، فقط نمي توانند بيايند خانه . بايد مواضعي را كه گرفته اند حفظ كنند . "
هر شب به يك بهانه شام نمي خوردم يا دير تر مي خوردم . مي گفتم صبر كنم شايد آقا مهدي بيايد . آن شب ديگر خيلي صبر كرده بودم . گفتم حتماً نمي آيد ديگر . تا آمدم سفره را بيندازم وغذا بخورم ، مهدي در زد و آمد تو . صورتش سياهِ سياه شده بود .
توي موهايش ، گوشه چشم هايش و همه ي صورتش پر از شن بود . بعد از سلام و احوال پرسي گفتم: " خيلي خسته اي انگار . "
گفت: " آره چند شبه نخوابيدم ."
رفتم غذا گرم كنم و سفره بيندازم . پنج دقيقه بعد برگشتم ديدم همان جا ، دم در ، با پوتين خوابش برده . نشستم و بند پوتين هايش را باز كردم .
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
هوالمحبوب:
الہی جـون بدم برا سہ سـالت حسـین
که زنجـیر دلـم دسـت #رقـیہ اسـت حسـین
برایـمان خـوانـد و برایـمان عـمل کرد ،
تا یاد دهـد مسیر دلـداگے را ...
#شبتون_حسینی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
ما از ٺو بہ غیر از ٺو
نداریم تمنـــــا
حلوا بہ ڪسی ده
ڪہ محبت نچشیدهست
#سعدی
خـــــدا جانم
بودنت مثل گذاشتن پاهای خسته و تب دارم در
آب سرد یڪ جوی ڪوچڪ است
همانقدر دلچسب،
همانقدر لذت بخش،
همانقدر دوست داشتنی
پس همیشہ بمان ڪنارم #خدا
به نام خدای همه🌱
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
دراین سه شنبه زیبا
زندگیتون رو بیمه کنید
با ذکر پر برکت صلوات
بر حضرت محمد(ص) و
خاندان مطهرش
اللّهمَّ صَلِّ عَلی محمَّد و
آلِ مُحَمَّد و عجل فرجهم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور✨
يَا عِبَادِ الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا رَبَّكُمْ ۚ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا فِي هَٰذِهِ الدُّنْيَا حَسَنَةٌ ۗ وَأَرْضُ اللَّهِ وَاسِعَةٌ ۗ إِنَّمَا
يُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُم بِغَيْرِ حِسَابٍ
ای بندگان من که ایمان آوردهاید، از پروردگارتان پروا کنید. برای کسانی که در این دنیا اعمال شایسته انجام داده اند، پاداش نیکی است و زمین خدا گسترده است. فقط شکیبایان پاداششان را کامل و بدون حساب دریافت خواهند کرد.
#زمر-آیه ۱۰
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi