کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_شش سر تکان می دهم ، دلم می خواهد تا ابد در خانه ای پر از خاطرات پد
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_هفت
دائم خبرتو از عمو رحیمت می گرفت ، هرروز ، اگه میفهمید مریضی خودشم ناخوش احوال می شد و برات حمد شفا می خوند ...
موقع امتحانات دعا می کرد ، هر سال عید همش می گفت کاش حوراء بینمون بود ، وقتی تو مسابقه های مدرسه و قران و اینا مقام می اوردی ،کلی ذوق می کرد ، شیرینی می داد ...
تو المپیاد هم وقتی مقام اوردی برات گوسفند کشت ، حتی اومد فرودگاه ، نمی دونم دیدیش یانه ، هربار کلا یه جوری با عموت قرار می ذاشت که از دور ببینتت...
عکساتو می دید گریه می کرد ، می گفت کاش می تونستم یه کاری برای دخترم بکنم ، تو هر تفریحی ، حتی یه خوراکی خوشمزه هم مس خوردیم می گفت کاش حورا این جا بود ...
اول می ترسیدیم توی خانواده مادریت که خیلی مقید نیستن ، تو هم راه کج بری ولی عباس می گفت دختر من ، دخترمنه ! یه قدمم کج نمیزاره ، بعدا وقتی تو عکسی می دید توی محیطی که خیلی مذهبی نیستن ، تو با حجاب و مقیدی به من می گفت ،دیدی گفتم؟ کلی ذوق می کرد...
با خودم که فکر میکنم واقعا هم سالم مانده ام در آن محیط ، شبیه معجزه بوده و انگار کسی دستم را گرفته و نگذارد پایم را کج بگذارم ...
کم کم زبانم باز می شود : به من گفته بودن همون موقع که بچه بودم فوت کرده و حتی نذاشتن قبر شو ببینم...
سرم را نوازش می کند : می دونی چقدر هممون دلمون میخواست ببینیمت ، یا یه کاری انجام بدیم برات ؟ خیلی برامون عزیز بودی ، الانم هستی ...
همین داداشت حامد ، خیلی جاها رو دنبالت میومد ، مثلا همین راهیان نوری که رفتی اومده بود که مواظبت باشه ، ولی مادرت غدغن کرده بود که تو حامد رو ببینی ، بچم حامد خیلی تنها بود، دلش خوش بود به تو...
خاطرات راهیان نور پیش چشمم مجسم می شود و آن شبی که ناشناسی به دادم رسید ، هنوز نمی دانم باید چه احساسی داشته باشم..
نیما هیچ وقت برایم همچنین کارهای نمی کرد با ذوق از حامد تعریف می کرد :
حامد رو خودم بزرگش کردم از بچه های خودم عزیزتر ، مادر صدام می کرد ...
تو چی دوست داری صدام کنی ؟ دوست داری بگی عمه یا مادر؟
هنوز نمی دانم محبتش مادرانه است ، اما دلم نمی خواهد کسی را جای مادرم بنشانم ..
زمزمه می کنم : عمه...
لبخند می زند : قربون عمه گفتنت بشم عزیزم...بخواب خسته ای ...شب بخیر...
ادامہ دارد...🕊️
نویسنده : خانم شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_هفت دائم خبرتو از عمو رحیمت می گرفت ، هرروز ، اگه میفهمید مریضی خود
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_هشت
خیره می شوم به ماه ، چشمانم گرد می شود ، پیشانیم را می بوسد و انقدر نوازشم می کند که به خواب روم...
کمک عمه سفره صبحانه را جمع می کنم ، صدای زنگ می آید ، عمه از پشت آیفون می پرسد : کیه ؟
و نمی دانم چه جوابی میگرد که با تعجب به من نگاه می کند : یکیه میگه با تو کار داره . میگه اسمش نیمائه ! .....
چشمانم چهار تا می شود ! نیما ؟ اینجا ؟ آمده دنبال من ؟
یک چادر رنگی از عمه میگیرم وسرم می کنم ، در حیاط به سختی باز می شود ، شاید هم چون من عادت به این مدل در ندارم ! ....
پشت به در ایستاده ، با پیراهن سبز تیره و شلوار جین ، صدای نخراشیده باز شدن در را که می شنود ، بر می گردد ..
به محض اینکه چشمش به من می افتد ، مزه پرانی اش شروع شود : به ! خواهر پست مدرن ما چطوره ؟
-علیک سلام
- و علیکم سلام و رحمهالله و برکاته ! وای عین مامان بزرگا شدی ، البته مامان بزرگ بودی !
- از اون سر شهر پا شدی بیای اینجا تیکه بارم کنی ؟
تازه انگار متوجه موقعیت و شرایط می شود ، شاید با دیدن چشمان سرخ و متورم ، یا صدای گرفته ام ...
سربه زیر می اندازد : متاسفم بابت اتفاقی که افتاده ...
یک اصل مهم در روابط من و نیما می گوید (خنده گرگ بی طمع نیست .) برای همین جواب نمی دهم و منتظر اصل حرفش می شوم....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
مادرم در گوش من خوانده است: «یا ام البنین»
ذکر من تا روز محشر هست: «یا ام البنین»
#ام_البنین
#مادر_عباس
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_دوم بهمن ماه ، ليلا سه ماهه
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_سوم
مي خواستم جوراب هايش را در بياورم كه بيدار شد . وقتي مرا در آن حالت ديد عصباني شد .
گفت :" من از اين كار خيلي بدم مي آيد . چه معني دارد كه تو بخواهي جوراب من را دربياوري ؟ "
بلند شد و دست و صورتش را شست و سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد . سر اين چيزها خيلي حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد .
مي گفت :" از زماني كه خودم را شناختم به كسي اجازه ندادم كه جوراب و زيرپوشم را بشويد . "
خودش لباسهاي خودش را مي شست . يك جوري هم مي شست كه معلوم بود اين كاره نيست بهش مي گفتم ،
مي گفت :" نه اين مدل جبهه اي است . "
آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم .
از عمليات خيبر مي گفت .
مي گفت :" جنازه ي خيلي از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم ."
حميد باكري را گفت كه شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم :
" اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست كه منيري ، ليلايي وجود دارد ؟"
چند ثانيه حرف نزد .
بعد گفت :" خوب قاعدتاً وقتي كه مشغول كاري هستم ، نمي توانم بگويم كه به فكر شما هستم . اما بقيه ي وقت ها شما از ذهنم بيرون نمي رويد . "
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_سوم مي خواستم جوراب هايش
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_سی_و_چهارم
می گفت: "دوستانم را مي بينم كه مي آيند به خانه هايشان تلفن مي زنند و مثلاً مي گويند بچه را فلان كار كن . ولي من نمي توانم از اين كارها بكنم . "
آن شب خيلي با هم حرف زديم . فهميدم كه اين آدم ها خيلي هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولي در شرايط فعلي نمي توانند آن طور كه بايد اين را بگويند .
همان شب بود كه گفت: " من حالا تازه مي خواهم شهيد بشوم ."
گفتم: " مگر به حرف شماست ؟ شايد خدا اصلاً نخواهد كه تو شهيد بشوي . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوي . "
گفت :" نه . اين را زوركي از خدا مي خواهم . شما هم بايد راضي شويد . توي قنوت برايم اللهم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلك بخوانيد . "
اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يك سال طول كشيد .
من داشتم بزرگ تر مي شدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازك دل سابق نبودم . ليلا جاي پدرش را خوب برايم پر كرده بود . خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . كربلا رفتنش را يادم هست . يك بار ديدم زير لباسهاي من ، روي بند رخت يك لباس عربي پهن شده
پرسيدم: " مهدي اين لباس مال شماست ؟ "
گفت :" آره ."
گفتم :" كجا بودي مگر؟"
گفت: " همين طوري ، هوس كرده بودم لباس عربي بپوشم ."
گفتم :" رفته بودي دبي ؟ مكه ؟"
گفت :" نه بابا ، ما هم دل داريم ."
" با موتور زده بود رفته بود كربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف مي كرد ، يك چيز خنده دار هم گفت . وقتي رفته بود ، همين جوري عادي با لباس عربي زيارت كرده بود و داشته بر مي گشته كه به يكي تنه مي زند ، به فارسي گفته بود " ببخشيد " يك باره مي فهمد كه چه اشتباهي كرده.
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
💔
فرزندانم و هرکس زیر آسمان کبود است، همه فدای حسین علیه السلام؛ از حسین به من خبر بده!🖤
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
🍃🌹🍃🌹
هیچ لذتی برای مومن در تمام عمر لذت بخش تر از لحظه جان دادن نیست
#علامه_جوادی_آملی
🍃🌹🍃🌹
~🕊
#پیام_شهید
[⚘ما اگࢪ ؏ـاشـق جبھھ بودیم،
بھ خاطࢪ صفاۍ بچھ هایے بود ڪھ لذت هاۍ مادۍ ࢪا فࢪاموش ڪࢪدند و اکنون ما نیز چون شـماییم.
وقتے دࢪ خون خویش غلتیدیم و چشـم از دنیا بسـتیم،
فڪࢪ مےڪࢪدیم ڪھ دیگࢪ همھ چیز تمام شـد
اما این گونھ نشـد.
دࢪدهاۍ شـما دࢪ فࢪاق ما،
دݪ ما ࢪا بیشـترࢪآتش مےزند💔.
دࢪسـت اسـت ڪھ ما بھ هࢪ چھ مےڪنید، آگاهیم؛
اما این بݪاۍبزرگے بود
ڪھ اێ ڪاش نصیب ما نمےشـد.🥀]
[⚘وقتے شـما از این و آن طعنھ مےخوࢪید
و ݪاجࢪم بھ گوشھ اتاق پناھ مےبࢪید
و با عڪس های ما سخن مےگویید
و اشڪ مےࢪیزید،
بھ خدا قسـم اینجا ڪࢪبلا مےشـود
و بࢪای هࢪ یڪ از غم هاۍ دݪتان
اینجا تمام شـھیدان زاࢪ مےزنند..💔🥀
#شهید_سیدمجتبی_علمدار♥️🕊
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
11.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رهبـرانه
شهــادت فضـل خـداست؛
به هــرکس که بخواهـد،
میدهـد...
"امام خامنـهاے"
#اللّهمارزقناشهـادت...
#شهیدعزیزالله_ملکی
#شهیدمحمدغفاری
#گروه_جهادی_شهیدآوینی_شهرکرد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
بچه سیدها که بر زهرا توسل می کنند
با فقیران هر که دارد کار ، یا ام البنین ...
#بعد_زهرا_تو_شدی_مادر_ما_نوکرها
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)
#مادر_ادب
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
2.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥✨ | #استوری :
"فرق مادر شهید با تمام مادر دیگر زمین خلاصه می شود به این..."
#تکریم_مادران_شهدا
#استوری #وفات_حضرت_ام_البنین
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
14.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 #استوری
سفره دار روضه های ماتم حسینم
مادر مدافعان حرم حسینم💔...
#وفات_حضرت_امالبنین_س
#پیشنهاد_دانلود
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi