eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.6هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
33.3هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_شش سر تکان می دهم ، دلم می خواهد تا ابد در خانه ای پر از خاطرات پد
💔 دائم خبرتو از عمو رحیمت می گرفت ، هرروز ، اگه میفهمید مریضی خودشم ناخوش احوال می شد و برات حمد شفا می خوند ... موقع امتحانات دعا می کرد ، هر سال عید همش می گفت کاش حوراء بینمون بود ، وقتی تو مسابقه های مدرسه و قران و اینا مقام می اوردی ،کلی ذوق می کرد ، شیرینی می داد ... تو المپیاد هم وقتی مقام اوردی برات گوسفند کشت ، حتی اومد فرودگاه ، نمی دونم دیدیش یانه ، هربار کلا یه جوری با عموت قرار می ذاشت که از دور ببینتت... عکساتو می دید گریه می کرد ، می گفت کاش می تونستم یه کاری برای دخترم بکنم ، تو هر تفریحی ، حتی یه خوراکی خوشمزه هم مس خوردیم می گفت کاش حورا این جا بود ... اول می ترسیدیم توی خانواده مادریت که خیلی مقید نیستن ، تو هم راه کج بری ولی عباس می گفت دختر من ، دخترمنه ! یه قدمم کج نمیزاره ، بعدا وقتی تو عکسی می دید توی محیطی که خیلی مذهبی نیستن ، تو با حجاب و مقیدی به من می گفت ،دیدی گفتم؟ کلی ذوق می کرد... با خودم که فکر میکنم واقعا هم سالم مانده ام در آن محیط ، شبیه معجزه بوده و انگار کسی دستم را گرفته و نگذارد پایم را کج بگذارم ... کم کم زبانم باز می شود : به من گفته بودن همون موقع که بچه بودم فوت کرده و حتی نذاشتن قبر شو ببینم... سرم را نوازش می کند : می دونی چقدر هممون دلمون میخواست ببینیمت ، یا یه کاری انجام بدیم برات ؟ خیلی برامون عزیز بودی ، الانم هستی ... همین داداشت حامد ، خیلی جاها رو دنبالت میومد ، مثلا همین راهیان نوری که رفتی اومده بود که مواظبت باشه ، ولی مادرت غدغن کرده بود که تو حامد رو ببینی ، بچم حامد خیلی تنها بود، دلش خوش بود به تو... خاطرات راهیان نور پیش چشمم مجسم می شود و آن شبی که ناشناسی به دادم رسید ، هنوز نمی دانم باید چه احساسی داشته باشم.. نیما هیچ وقت برایم همچنین کارهای نمی کرد با ذوق از حامد تعریف می کرد : حامد رو خودم بزرگش کردم از بچه های خودم عزیزتر ، مادر صدام می کرد ... تو چی دوست داری صدام کنی ؟ دوست داری بگی عمه یا مادر؟ هنوز نمی دانم محبتش مادرانه است ، اما دلم نمی خواهد کسی را جای مادرم بنشانم .. زمزمه می کنم : عمه... لبخند می زند : قربون عمه گفتنت بشم عزیزم...بخواب خسته ای ...شب بخیر... ادامہ دارد...🕊️ نویسنده : خانم شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_هفت دائم خبرتو از عمو رحیمت می گرفت ، هرروز ، اگه میفهمید مریضی خود
💔 خیره می شوم به ماه ، چشمانم گرد می شود ، پیشانیم را می بوسد و انقدر نوازشم می کند که به خواب روم... کمک عمه سفره صبحانه را جمع می کنم ، صدای زنگ می آید ، عمه از پشت آیفون می پرسد : کیه ؟ و نمی دانم چه جوابی میگرد که با تعجب به من نگاه می کند : یکیه میگه با تو کار داره . میگه اسمش نیمائه ! ..... چشمانم چهار تا می شود ! نیما ؟ اینجا ؟ آمده دنبال من ؟ یک چادر رنگی از عمه میگیرم وسرم می کنم ، در حیاط به سختی باز می شود ، شاید هم چون من عادت به این مدل در ندارم ! .... پشت به در ایستاده ، با پیراهن سبز تیره و شلوار جین ، صدای نخراشیده باز شدن در را که می شنود ، بر می گردد .. به محض اینکه چشمش به من می افتد ، مزه پرانی اش شروع شود : به ! خواهر پست مدرن ما چطوره ؟ -علیک سلام - و علیکم سلام و رحمه‌الله و برکاته ! وای عین مامان بزرگا شدی ، البته مامان بزرگ بودی ! - از اون سر شهر پا شدی بیای اینجا تیکه بارم کنی ؟ تازه انگار متوجه موقعیت و شرایط می شود ، شاید با دیدن چشمان سرخ و متورم ، یا صدای گرفته ام ... سربه زیر می اندازد : متاسفم بابت اتفاقی که افتاده ... یک اصل مهم در روابط من و نیما می گوید (خنده گرگ بی طمع نیست .) برای همین جواب نمی دهم و منتظر اصل حرفش می شوم.... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 مادرم در گوش من خوانده است: «یا ام البنین» ذکر من تا روز محشر هست: «یا ام البنین» 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_دوم بهمن ماه ، ليلا سه ماهه
💔 زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 مي خواستم جوراب هايش را در بياورم كه بيدار شد . وقتي مرا در آن حالت ديد عصباني شد . گفت :" من از اين كار خيلي بدم مي آيد . چه معني دارد كه تو بخواهي جوراب من را دربياوري ؟ " بلند شد و دست و صورتش را شست و سه لقمه غذا خورد و رفت خوابيد . سر اين چيزها خيلي حساس بود . دوست نداشت زن بَرده باشد . مي گفت :" از زماني كه خودم را شناختم به كسي اجازه ندادم كه جوراب و زيرپوشم را بشويد . " خودش لباسهاي خودش را مي شست . يك جوري هم مي شست كه معلوم بود اين كاره نيست بهش مي گفتم ، مي گفت :" نه اين مدل جبهه اي است . " آن شب بعد از چند ساعت بيدار شد . نشستيم و حرف زديم . از عمليات خيبر مي گفت . مي گفت :" جنازه ي خيلي از بچه ها آن جا مانده و نتوانستيم برشان گردانيم ." حميد باكري را گفت كه شهيد شده . حالا من وسط اين آشفته بازار پرسيدم : " اصلاً شما ها ياد ما هستيد ؟ اصلاً يادت هست كه منيري ، ليلايي وجود دارد ؟" چند ثانيه حرف نزد . بعد گفت :" خوب قاعدتاً وقتي كه مشغول كاري هستم ، نمي توانم بگويم كه به فكر شما هستم . اما بقيه ي وقت ها شما از ذهنم بيرون نمي رويد . " ادامه دارد..... 🍃🌹🍃🌹
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_سی_و_سوم مي خواستم جوراب هايش
💔 زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 می گفت: "دوستانم را مي بينم كه مي آيند به خانه هايشان تلفن مي زنند و مثلاً مي گويند بچه را فلان كار كن . ولي من نمي توانم از اين كارها بكنم . " آن شب خيلي با هم حرف زديم . فهميدم كه اين آدم ها خيلي هم به خانواده شان علاقه مندند ، ولي در شرايط فعلي نمي توانند آن طور كه بايد اين را بگويند . همان شب بود كه گفت: " من حالا تازه مي خواهم شهيد بشوم ." گفتم: " مگر به حرف شماست ؟ شايد خدا اصلاً نخواهد كه تو شهيد بشوي . شايد خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهيد شوي . " گفت :" نه . اين را زوركي از خدا مي خواهم . شما هم بايد راضي شويد . توي قنوت برايم اللهم ارزقني توفيق اشهاده في سبيلك بخوانيد . " اين دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقريباً يك سال طول كشيد . من داشتم بزرگ تر مي شدم . مادر شده بودم و ديگر آن جوان نازك دل سابق نبودم . ليلا جاي پدرش را خوب برايم پر كرده بود . خاطرات اين دومين سال بيش تر در ذهنم مانده . كربلا رفتنش را يادم هست . يك بار ديدم زير لباسهاي من ، روي بند رخت يك لباس عربي پهن شده پرسيدم: " مهدي اين لباس مال شماست ؟ " گفت :" آره ." گفتم :" كجا بودي مگر؟" گفت: " همين طوري ، هوس كرده بودم لباس عربي بپوشم ." گفتم :" رفته بودي دبي ؟ مكه ؟" گفت :" نه بابا ، ما هم دل داريم ." " با موتور زده بود رفته بود كربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها كه خاطرات سفرش را تعريف مي كرد ، يك چيز خنده دار هم گفت . وقتي رفته بود ، همين جوري عادي با لباس عربي زيارت كرده بود و داشته بر مي گشته كه به يكي تنه مي زند ، به فارسي گفته بود " ببخشيد " يك باره مي فهمد كه چه اشتباهي كرده. ادامه دارد..... 🍃🌹🍃🌹
💔 فرزندانم و هرکس زیر آسمان کبود است، همه فدای حسین علیه السلام؛ از حسین به من خبر بده!🖤 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 🍃🌹🍃🌹
هیچ لذتی برای مومن در تمام عمر لذت بخش تر از لحظه جان دادن نیست 🍃🌹🍃🌹
~🕊 [⚘ما اگࢪ ؏ـاشـق جبھھ بودیم، بھ خاطࢪ صفاۍ بچھ هایے بود ڪھ لذت هاۍ مادۍ ࢪا فࢪاموش ڪࢪدند و اکنون ما نیز چون شـماییم. وقتے دࢪ خون خویش غلتیدیم و چشـم از دنیا بسـتیم، فڪࢪ مےڪࢪدیم ڪھ دیگࢪ همھ چیز تمام شـد اما این گونھ نشـد. دࢪدهاۍ شـما دࢪ فࢪاق ما، دݪ ما ࢪا بیشـترࢪآتش مےزند💔. دࢪسـت اسـت ڪھ ما بھ هࢪ چھ مےڪنید، آگاهیم؛ اما این بݪاۍبزرگے بود ڪھ اێ ڪاش نصیب ما نمےشـد.🥀] [⚘وقتے شـما از این و آن طعنھ مےخوࢪید و ݪاجࢪم بھ گوشھ اتاق پناھ مےبࢪید و با عڪس های ما سخن مےگویید و اشڪ مےࢪیزید، بھ خدا قسـم اینجا ڪࢪبلا مےشـود و بࢪای هࢪ یڪ از غم هاۍ دݪتان اینجا تمام شـھیدان زاࢪ مےزنند..💔🥀 ♥️🕊 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
بچه سیدها که بر زهرا توسل می‌ کنند با فقیران هر که دارد کار ، یا ام البنین ... (س) 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
2.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥✨ | : "فرق مادر شهید با تمام مادر دیگر زمین خلاصه می شود به این..." 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi