قسم به بغضِ گلویم،
که بی تو، هر لحظه
قدم... قدم
شده ذکرم
امان از این دوری
#هاتف_حضرتی
اللهم عجِّل لولیک الفرج
وَ تَصَدَّق عَلَینا ؛
یَا صاحبَ العصرِ والزَّمان...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
از صیدِ تاریڪ دنیا ڪه فرار میڪنم
آهو صفت
پناه می آورم
به آغوشت اے حضرت خورشید...
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰا"
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
حی علی العزاء فی ماتم ام العباس (ع)
عزای مادر عباس است!
یا ام البنین سلام الله علیه
#وفات_حضرت_ام_البنین
شرمنده ام رباب پسرم را حلال کن..😢😔
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
به چَشمانَت بگو هر روز...
طُلوعِ جانِ مَن باشَند...
چه زیبا میشَود روزَم...
اگر خورشید مَن باشی...
#سلام_رفیق_شهیدم🥀
#صبحتون_شهدایی🌤
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 اثر نیت مادران در سرنوشت فرزندان
👌🏻عظمت وجود اباالفضل العباس(س) مربوط به نیّتهای مادرشان امالبنین(س) است
#تصویری
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
قبل از عملیات کربلای۴ بود که شهید حاج ناصر اربابیان معاون گردان تخریب لشگر۱۰سیدالشهداء(ع) من را دید و گفت:
جعفر! رفته بودم پادگان دو کوهه و سری به تعاون لشگر۲۷ حضرت رسول زدم، روحانی جوانی بود و سلام و علیکی کردیم و وقتی فهمید من از تخریب لشگر۱۰ سیدالشهداء(ع) هستم گفت: سلام ما رو به فلانی برسون
گفتم اون کی بود؟
گفت روحانی جوان و جمع و جوری به نام حسن آقای آقاخانی بود.
گفتم: حاج ناصر کارش رو درست میکردی و میاوردیش تخریب!!!!خیلی به درد ما میخوره.
این قضیه گذشت و خیلی دوست داشتم شهید حسن رو در جبهه و با لباس آخوندی ببینم اما این توفیق نشد و مشغول کار عملیات شدیم و حسن آقاخانی در مرحله پنجم عملیات کربلای ۵ از شلمچه پرکشید.
شهید حسن درسته ۱۸ سالش بیشتر نبود وقتی شهید شد اما به قول امام ره صدساله را یک شبه طی کرده بود و حکایت شهادت حسن، موید این مطلب است.👇
خاطره ای از نحوه شهادت شهید حسن آقاخانی بر سر زبانهاست. این مطلب را بنده از ۳ نفر بلاواسطه شنیدم
که…
شهید حسن با گلوله توپ مستقیم دشمن سر از پیکرش جدا میشود و بدن بی سر چند قدمی برمیدارد و از حلقوم بریده صدای حسن را میشنوند که میگوید:
السلام علیک یا اباعبدالله
#شهید_حسن_اقاخانی
#زندگینامه
#خاطره
سالروزشهادت🥀
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_هشت خیره می شوم به ماه ، چشمانم گرد می شود ، پیشانیم را می بوسد و
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_و_نه
_دلم برات تنگ شده حوراء ، برگرد پیشمون .
پیداست از طرف مادر برای شست و شو مغز من اعزام شده ،پوزخندی میزنم : تو؟ تو دلت واسه من تنگ شده ؟ هه هه خندیدم !
- جدی میگم ...
-تازشم این مدت که نبودی قدرت دستم اومد، فکرم نکن مامان منو فرستاده اینجا ، خودم اومدم...
-واقعا انتظار داری باور کنم؟
-میخوای بکن میخوای نکن ...
روی پاهایم جابهجا می شوم و سرم را کمی به جلو خم میکنم ، لحنم رنگ خشن به خود می گیرد :
-ببین اقانیما ! ببین برادر محترم ! الان اینجا خونه منه ...
کسی هم نمیتونه منو برگردونه تو خونه ای که با منت توش بزرگ شدم ، میخوام تو خونه خودم باشم...
خونه بابای خودِ خودمه ، به مامانمم سلام برسون بگو مثل قبل خیلی دوسش دارم...
گرچه ازش ناراحتم ، اگه دیگه کاری نداری نداری،برو چون زشته جلوی در و همسایه...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
ادامہ دارد...🕊️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_و_نه _دلم برات تنگ شده حوراء ، برگرد پیشمون . پیداست از طرف مادر برا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_و_یک
نیما بااینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد ،با چشمان گرد نگاهم می کند ، بعد هم با همان حالت متحیر ، سرش را به نشانه تایید تکان می دهد :
- باشه خواهر بزرگه!
تخت فلزی ،
کپسول اکسیژن ،
قاب عکس های بی شمار از دوستان قدیمی ،
صندلی چرخدار ،
گلدان های کوچک و بزرگ ،
قفسه کتاب ومیز مطالعه ،
قرآن وسجاده ای که گویا از فرط نماز ساییده شده ،
چند پوکه فشنگ و ترکـش ،
چفیه ولباس نظامے و سربـند" اتاق پدر"!
روی پنجره می نشینم وبه پنجره و عکس دوستان جبهه اش نگاه می کنم ، حتما یک به یک نفس هایش را شمرده تا به دوستان قاب نشینش بپیوندد....
عکس هایی که با حامد و عمه گرفته هم خودنمایی می کنند ، چقدر دلم می خواست من هم دست در گردن پدر بیندازم و عکس بگیرم ، کاش به جای من قضاوت نمی کرد...
کاش از خودم می پرسید پدر جانباز دوست دارم یا نه تا جواب بدهم که با سرفه هایش ، خس خس سینه اش ، تاول هایش ، صندلی چرخدارش و ترکش های جا خوش کرده در بدنش دوستش دارم ...
شاید اگر می دانست خودش را از من دریغ نمی کرد و مجبور نمی شد عکسم را با خود همه جا ببرد تا احساس دلتنگی اش تسکین یابد ...
چشمم که به عکس هایم (از کودکی تا همین چند سال اخیر ) می افتد ، از خودم خجالت میکشم ، من به اندازه او دلتنگش نبوده ام ، من اصلا او را نشناختم و محبتش را نفهمیدم ، حتی دنبالش نگشتم ...
عمه که وارد می شود ، درباره پوکه های فشنگ و ترکـش روی طاقچه می پرسـم ...
-ترکشه عزیزم ، اینا رو از توی بدنش در اوردن ، نگهشون داشت ، بهشون می گفت هدیه خدا ، اون پوکه ها رو هم از جبهه آورده...
به یکی از ترکـش ها که از بقیه ریزتر بود اشاره کرد :
این خورده بود به سینه اش ، دکترا فکر می کردن زنده نمیمونه ، اصلا کسی باورش نمی شد این دربیاد ، ولی انقدر نذر و نیاز کردیم که خوب شد...
ترکش را بر می دارم ، این یعنی زمانی در مجاورت قلب مهربان پدر من بوده؟
حتما صدای ضربانش را شنیده ، آن را نزدیک گوشم می گیرم تا شاید صدای قلبش را بشنوم ، دستم همراه ترکش ضربان می گیرد...
عمه همراهش را به طرفم دراز می کند : بیا، چند روز قبل شهادتش این صوت رو پرکرده که اگه تورو ندید و یه روزی حقیقتو فهمیدی بشنوی ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
🦋 مثل افسانه
🌹 مادرانی که قویتر و محکمتر از پدران هستند...
🥀 به مناسبت رحلت حضرت امالبنین(س) و روز تکریم مادران و همسران شهدا
#وفات_حضرت_ام_البنین
#پوستر
#روز_تکریم_مادران_همسران_شهدا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
مادری هايت برای بچه های "فاطمه"
در كنار علقمه
يك روز جبران می شود...
کنار علقمه نشستم و به مرغابی ها نگاه می کردم
تاریکی شب آنقدر نبود که گِلآلود بودنِ آب به چشم نیاید...
اما
قلبم را چیز دیگری در خود میفشرد...
نگاهم را برگرداندم
خواستم مسیری را که آمده بودم دوباره از نظر بگذرانم
چند دقیقه پیش از مسیر خاکیِ خیمهگاه آمده بودم...
دلم پر بود از غم اباالفضل
پر بود از شرمندگی عباس
و گریان بودم از عطش کودکان....
راستی شرمندگی عباس بیشتر بود یا ناامیدی رباب؟؟؟....
#مادر_عباس
#ام_البنین
#تسلیت_باد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کسانی که برای هدایت
دیگران تلاش می کنند؛
به جای مردن، شهید می شوند....!
استاد پناهیان🌱
#شهیدانه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi