eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.6هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
33.3هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹👆نحیف بود و لاغر مادرش میگفت اخه پسرم تو چکاری از دستت برمیاد و میتونی تو جبهه انجام بدی ❤️نمیدانست فرزندش مغز متفکر برنامه ریزی و عملیات های مهم و استراتژیک و معاون فرمانده نیروی زمینی ست. او کسی نیست جز غلامحسن افشردی معروف به حسن باقری فرمانده شجاع و کارآمد دوران جنگ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 و لا تکلني إلی خلقک.. مرا به خلق خود وا مگذار♥️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌅 اختصاصی | باید به خود جرات‌ داد ▪️به مناسبت سالروز شهادت شهید باقری 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
شب‌قبل‌شهادتش‌ارباب‌تو❣ خواب‌بهش‌گفت‌سرتورو👤 میبرن‌ولی‌دردنمیکنه‌سر🔪 منم‌بریدن‌درد‌نداشت😭 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_یک نیما بااینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد ،با چشمان گرد نگ
فاطیما: 💔 با ولع همراه می گیرم و صوت را پخش میکنم ، صدای مهربانش گرفته و هر بار سرفه های خشک ، سخنش را قطع می کند : -حوراء جون ، سلام بابا ، ببخشید که قبل از دیدن تو دارم میرم.... منو ببخش که هیچ وقت نشد ببینمت و اونجوری که میخوای ....برات پدری کنم.... فکر نکن به قول مادرت...من بچه های حلبچه رو بیشتر از تو....دوست داشتم....ولی یادت باشه خدارو از همه شما که زندگیمید دوست داشتم... بچه های معصوم حلبچه هم ...مثل تو معصوم بودن ..کمک می خواستن...دستور خدا بود که ...به مظلوم کمک کنم ...اگه میدیدی....چه کربلایی بود بابا....منو ببخش... مواظب خودت و برادرت و عمه هانیه باش...غصه چیزی رو هم نخور... منم همیشه کنارتم...دعات می کنم...تو هم منو دعا کن ...اگه همو ندیدیم ، قرارمون کربلا. صدای گریه بلند می شود و صوت به پایان می رسد ، راست می گفت ، اولین بار که دیدمش کربلا بود ... ..... چمدانم را روی موزاییک های حیاط متوقف می کنم ، احساس خوبی دارم ، مطمئنم که اینجا خانه من است ، عمه راهنمایی ام می کند به طبقه بالا ، عمو رحیم چمدان را از پله ها بالا می آورد وبا لحنی پدرانه و غمگین می گوید : -مطمئنی عمو ؟ دلمون برات تنگ میشه ها ! عمه اما خوشحال است ، چمدانم را به اتاقی می برد که پیداست صاحب ندارد ، یک فرش دارد و یک کمد قدیمی و چند رخت خواب ، اما منظره اش بد نیست .... - اینجا رو از اول که ساختیم ، عباس می خواست اتاقاش زیاد باشه که مادرت راحت باشه ، اما بعد طلاقشون این اتاق بی صاحب موند ، بهترین اتاقم هستا ، عباس می گفت بلاخره یه روز حورا میاد دلم میخواد این اتاق مالش باشه ... چمدان را گوشه ای می گذارم ، زن عمو در اغوشم می گیرد : تو مثل دخترمون بودی ... کاش پیشمون می موندی ... بهمون سر بزن، فرض کن من مادرتم... صورتش را می بوسم : چشم زن عمو ، دستتون بابت همه زحمت هایی که کشیدید درد نکنه ، خیلی اذیتتون کردم ... -تو رحمت بودی حوراء... قرار شد بعد از آمدن حامد برویم خانه مادر و بقیه وسایل راهم بیاوریم ، با رفتن عمو و زن عمو ، عمه نفس راحتی می کشد که پیشش ماندگار شده ام ، او هم از تنهایی در آمده و خوشحالم ، حالا می فهمم چقدر دوسش دارم. طول کشیده تا با اخلاقش خو بگیرم ، اخلاقی به سبک مادران ایرانی ، مهربان ، دلسوز ، نگران ، برای همین است دائم برای حامد جانش دعا می خواند و صدقه می دهد ... زنگ تلفن از جا می پراندش و روز شماری می کند تا حامد برسه ... تلفن زنگ می خورد ، عمه سریع گوشی را بر می دارد، متوجه مکالمه اش نیستم ، تا وقتی صدای یازهـرا (س) گفتنش را بشنوم و حدس بزنم اتفاق ناگواری افتاده ، یک لحظه تمام احتمالات از ذهنم می گذرد تا برسد به یک کلمه: *حامد!* دوباره همان حس غریب به سراغم می اید ، دلشوره ، بی انکه بخواهم نگران شوم و می روم به پذیرایی تا عمه را ببینم ، عمه روی مبل نشسته گریه می کند ..... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ادامہ دارد...🕊️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
فاطیما: 💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_دو با ولع همراه می گیرم و صوت را پخش میکنم ، صدای مهربانش
💔 چروک های پیشانی و پای چشمش بیشتر می شود : حامد... دوست حامد بود ...گفت حامد زخمی شده .. سعی می کنم خودم و عمه را ارام کنم : -خوب گریه نکنین ان شاءالله که چیزی نیست... -نه.. من می دونم وقتی بگن زخمی شده حتما شهید شده... این بچه آخر خودشو به کشتن داد! وای خدا بچـم .. گویا واقعا حالش خوب نیست ، نمی دانم بروم اب قند بیاورم یا با حرف زدن آرامش کنم... - از کجا معلوم ؟ شاید واقعا هم زخمی شده باشه! اصلا گفتن الان کجاست؟ -گفتن اصفهانه.. بیمارستانه... -خب دیگه خودتونم میگید بیمارستان ! چیزی نیست نترسید ! -باید بریم بیمارستان ...تا با چشمای خودم نبینم اروم نمیشم ! تنها راه آرام شدنش همین است ، تسلیم می شوم : چشم ، شما آماده شین میریم بیمارستان. راهروها را یک به یک می گذرانیم و عمه با هر قدم ، یک صلوات می فرستد یا ذکری می گوید ، بوی تند مواد ضد عفونی اعصابم را خرد می کند ، نمی دانم در اولین مواجهه باید چه رفتاری داشته باشم ، دلهره چند لحظه بعد ، نمی گذارد به راحتی نفس بکشم... هرچه به اتاقش نزدیکتر می شویم ، قدم های من هم کندتر می شود ،اتاقی را با دست نشان عمه می دهم : اونجاست .... عمه ناگهان می پرسد : خودت نمیای تو ؟ سوالش خون در رگ هایم منجمد می کند ، سر تکان می دهم : فعلا نه ، حالا شما برین ، منم میام.... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
شب جمعه بگیرم قطره اشکی را ز ابر دیدگانم بگیرم گوشه شش گوشه ات را در خیالم بخوانم قطعه شعری را پر از سوز السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
CQACAgQAAx0CUyYOlAACDJpgEsNAEU8hMhDRDgxJz4fOwbknegAC9A0AAnHRYFD04USpGmUhDR4E.mp3
حجم: 11.51M
باشه منو نبر به کربلا حق داری آقا . . . باشه میرم دور میشم از جلو چشات . . . ♥️ هوایت نکنم میمیرم 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🍃 به یاد شهـدا 🌱 و و و تمام آنهایی که دسته‌گل دادند، و لاله‌ے پرپر به دستشان دادند...🥀 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
2.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️🍃   خوشا به حال بنده‌اے که خـدا او را بشناسـد و مـردم او را نشناسـند! این‌ها چـراغ‌هاے هـدایـت و چشـمه‌هاے دانـش هستنـد؛ که هـر فتنـه‌ے تاریک، از برکت آنها برطـرف می‌شـود.🌱 "پیامبـر اکـرم ﷺ" 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi