eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.6هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
33.3هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لبخند بزن به روزگاری که از نو شروع شده، صبح یادآور زیبایی‌هاست. یادآور زندگی نو، شروعی نو، نگاهی نو و امیدی نو. سلام ...روز نو مبارک☀️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔 خواستیم با حرفهایمان ، راه شهدا را ادامه دهیم اما دیدیم راه شهدا رفتنےست نه گفتنی.... این زندان دنیا این گناهان بےشمارمان آخر لنگــ مےکند پای رفتن را پـــ🕊ـــر گشودنم آرزوست و چه خوش گفت سیدشهیدان اهل قلم شهیدآوینی: هیچ شنیده ای که مرغی اسیر قفس را هم بر دارد و با خود ببرد؟ یاران! پای در راه نهیم که این راه رفتنےست و نه گفتنی... 😍 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
اين متن قشنگ كمی آرامش ميده 🌹 آیا هنوز هم نیاموختی ؟! که اگر همهٔ عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد ،" نمی توانند " پس به " تدبیرش " اعتماد کن به " حکمتش " دل بسپار به او " توکل " کن و به سمت او ”قدمی بردار : سکوت گورستان رامیشنوى؟ دنیا ارزش دل شکستن را ندارد ... میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود ...! ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟ ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ ﻋﻤﯿﻖ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ بودن را ﺑﭽﺶ ﺑﺒخش ﻟﻤﺲ ﮐﻦ ﻭﺑﺎﺗﮏ ﺗﮏ ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن😊😊😊😊 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
♦️قول داده بودند هرکدام که شهید شود آنها را هم در قیامت شفاعت کند اما هر سه نفر شهید شدند و نیاز به شفاعت یکدیگر پیدا نکردند... 🌷شهیدان علی سراج ، مجتبی سعیدی، احمد مختاری 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
3.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‍ اجازه دهید به شجاعت زنی دیگر از حماسه‏ آفرینان تاریخ انقلاب اشاره کنم. زنی که در اوج جوانی با داشتن فرزندان زیاد همسرش در دوران ستم شاهی به شهادت می رسد و یکی از فرزندان ایشان هم در همان دوران اسیر ظلم ظالمی می شود و جان می بازد. این زن تنها و با تربیتی بسیار حساب شده و هدفدار فرزندانشان را تربیت می کند تا اینکه بعد از انقلاب و در ابتدای دوران دفاع مقدس یکی از فرزندان رشیدش مفقود گردید. و فرزند دیگر این بزرگوار که خود نیز خاطرات بسیاری از بزرگ کردنشان دارد با عنوان فرمانده گردان به شهادت رسید. اینجاست که باید گفت کوه هم در مقابل استقامت و شجاعت این زن سرافکنده می شود. این فرمانده شهید از سن تنها فرزندش فقط چند روز می گذشت و همسر نوعروس و فرزند چند روزه ‏اش را به مادر سفارش کرده بود که با تربیتی حسینی و زینبی ایشان را پرورش دهد و بحق چنین هم کرد و سفارش فرزندش را مو به مو اجرا نمود امّا نحوۀ شهادت این عزیز به شکلی بود که چون سرور آزادگان در راه حق و آزادی سر باخته بود درحالی که مردم از ساعتها قبل خبر داشتند کسی جرأت نداشت که مادر خانواده را مطلع کند تا اینکه اوایل صبح بود که در منزل ایشان زده شد و این زن بزرگ و شجاع با باز کردن در فرمودند حتماً محمود شهید شده، زیرا خود در خواب دیده ‏ام، خانواده و برادران و خواهران که تاب شنیدن این مصیبت را نداشتند مادر یک یک فرزندان را در آغوش می گرفت و تسلی می داد، 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
‍ اجازه دهید به شجاعت زنی دیگر از حماسه‏ آفرینان تاریخ انقلاب اشاره کنم. زنی که در اوج جوانی با داشت
عزت: تا اینکه موقع تدفین اعلام کردند پدر یا برادران شهید برای آخرین دیدار حاضر شوند این عزیز شهید که قبلاً ایشان را از دست داده بود و برادران دیگر طاقت این فاجعه را نداشت... مادر زینب‏ وار یک بار دیگر کمر بربست و گفت خودم حاضرم به وصیت فرزندم عمل کنم زیرا او دستمالی نزد من به امانت گذاشته، دستمالی که شبهای عاشورا در آن گریه کرده و خواسته هنگام شهادت دستارش باشد. اطرافیان که می دانستند شهید سر ندارد اجازه نمی دادند مادر جلو رود. خود نیز باوقاری استوار و چهره ‏ای گلگون با صدای بلند گفت می دانم عزیز شهیدم سر ندارد. اجازه دهید خود می دانم چه کنم و با استقامتی مضاعف جلو رفت و دستمال را دور استخوان از گردن بیرون آمده بست سپس با آرامشی دستها را روحانیت به آسمان گرفت و گفت خدایا این قربانی را از ما پذیرا باش و روز ختم شهید هم آن‌چنان سخنرانی نمود که همگان مات و مبهوت ماندند. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
روایت جانبازی دست حاج قاسم هنر فرماندهی، تلفیقی از علم و قریحه ذاتی است، قدرت رهبری در ذات سردار سلیمانی وجود داشت. این موضوع زمانی مشخص شد که در عملیات ثامن الائمه (ع) بچه‌های استان کرمان در حد یک گردان بودند. هنوز حاج قاسم در جبهه نبود. برای عملیات بستان که در آذر سال ۱۳۶۰ انجام شد، استان کرمان دو گردان داشت که فرماندهی آنها را به حاج قاسم دادند. یکی از فرماندهان شهید و خود حاج قاسم به شدت مجروح شدند در حدی که همه فکر کردند شهید شده. بخشی از معده و روده ایشان در عملیات آسیب جدی دید و با تیری که به بازویش اصابت کرد، یک گودی روی بازو به وجود آمد که هیچ وقت ترمیم نشد. مجروحیت دست او مربوط به همین عملیات است که انگشتانش به سختی خم می‌شد به خاطر ضربه‌ای که دید نمی‌توانست به راحتی قلم به دست بگیرد. همه فکر می‌کردند حاج قاسم در عملیات شهید شده و پیکرش را از خط خارج کرده‌اند، اما بعدا معلوم شد در درمانگاه است، و بدنش به شدت آسیب دیده به طوری که یک ماه و نیم بعد به جبهه بازگشت/«محمدعلی ایران‌نژاد» از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله (ع) 🍃🌹🍃🌹
3.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خواهر حاج عماد: خبر شهادت جهاد برای من خیلی سخت تر از حاج عماد بود💔 حاجی ۲۵ سال بود منتظر بودیم هرروز شهیدش کنن و هرروز که میگذشت می گفتیم یه روز بیشتر پیشمونه اما جهاد انتظارشو‌ نداشتم دنبالش باشن و شهیدش کنن، همه چی یهو اتفاق افتاد جهاد واقعا قهرمان بود، توی همه چیز قهرمان بود 🍃🌹🍃🌹
حَرَم عَجَب حال و هوایی دارد••• چه صفایی دارد♥️ بنویسید✍ به روی این شهدا🌷 چقدر عمه ی سادات دارد😍 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_یک نیما بااینکه به این مدل حرف زدن من عادت دارد ،با چشمان گرد نگ
💔 با ولع همراه می گیرم و صوت را پخش میکنم ، صدای مهربانش گرفته و هر بار سرفه های خشک ، سخنش را قطع می کند : -حوراء جون ، سلام بابا ، ببخشید که قبل از دیدن تو دارم میرم.... منو ببخش که هیچ وقت نشد ببینمت و اونجوری که میخوای ....برات پدری کنم.... فکر نکن به قول مادرت...من بچه های حلبچه رو بیشتر از تو....دوست داشتم....ولی یادت باشه خدارو از همه شما که زندگیمید دوست داشتم... بچه های معصوم حلبچه هم ...مثل تو معصوم بودن ..کمک می خواستن...دستور خدا بود که ...به مظلوم کمک کنم ...اگه میدیدی....چه کربلایی بود بابا....منو ببخش... مواظب خودت و برادرت و عمه هانیه باش...غصه چیزی رو هم نخور... منم همیشه کنارتم...دعات می کنم...تو هم منو دعا کن ...اگه همو ندیدیم ، قرارمون کربلا. صدای گریه بلند می شود و صوت به پایان می رسد ، راست می گفت ، اولین بار که دیدمش کربلا بود ... ..... چمدانم را روی موزاییک های حیاط متوقف می کنم ، احساس خوبی دارم ، مطمئنم که اینجا خانه من است ، عمه راهنمایی ام می کند به طبقه بالا ، عمو رحیم چمدان را از پله ها بالا می آورد وبا لحنی پدرانه و غمگین می گوید : -مطمئنی عمو ؟ دلمون برات تنگ میشه ها ! عمه اما خوشحال است ، چمدانم را به اتاقی می برد که پیداست صاحب ندارد ، یک فرش دارد و یک کمد قدیمی و چند رخت خواب ، اما منظره اش بد نیست .... - اینجا رو از اول که ساختیم ، عباس می خواست اتاقاش زیاد باشه که مادرت راحت باشه ، اما بعد طلاقشون این اتاق بی صاحب موند ، بهترین اتاقم هستا ، عباس می گفت بلاخره یه روز حورا میاد دلم میخواد این اتاق مالش باشه ... چمدان را گوشه ای می گذارم ، زن عمو در اغوشم می گیرد : تو مثل دخترمون بودی ... کاش پیشمون می موندی ... بهمون سر بزن، فرض کن من مادرتم... صورتش را می بوسم : چشم زن عمو ، دستتون بابت همه زحمت هایی که کشیدید درد نکنه ، خیلی اذیتتون کردم ... -تو رحمت بودی حوراء... قرار شد بعد از آمدن حامد برویم خانه مادر و بقیه وسایل راهم بیاوریم ، با رفتن عمو و زن عمو ، عمه نفس راحتی می کشد که پیشش ماندگار شده ام ، او هم از تنهایی در آمده و خوشحالم ، حالا می فهمم چقدر دوسش دارم. طول کشیده تا با اخلاقش خو بگیرم ، اخلاقی به سبک مادران ایرانی ، مهربان ، دلسوز ، نگران ، برای همین است دائم برای حامد جانش دعا می خواند و صدقه می دهد ... زنگ تلفن از جا می پراندش و روز شماری می کند تا حامد برسه ... تلفن زنگ می خورد ، عمه سریع گوشی را بر می دارد، متوجه مکالمه اش نیستم ، تا وقتی صدای یازهـرا (س) گفتنش را بشنوم و حدس بزنم اتفاق ناگواری افتاده ، یک لحظه تمام احتمالات از ذهنم می گذرد تا برسد به یک کلمه: *حامد!* دوباره همان حس غریب به سراغم می اید ، دلشوره ، بی انکه بخواهم نگران شوم و می روم به پذیرایی تا عمه را ببینم ، عمه روی مبل نشسته گریه می کند ..... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ادامہ دارد...🕊️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 چروک های پیشانی و پای چشمش بیشتر می شود : حامد... دوست حامد بود ...گفت حامد زخمی شده .. سعی می کنم خودم و عمه را ارام کنم : -خوب گریه نکنین ان شاءالله که چیزی نیست... -نه.. من می دونم وقتی بگن زخمی شده حتما شهید شده... این بچه آخر خودشو به کشتن داد! وای خدا بچـم .. گویا واقعا حالش خوب نیست ، نمی دانم بروم اب قند بیاورم یا با حرف زدن آرامش کنم... - از کجا معلوم ؟ شاید واقعا هم زخمی شده باشه! اصلا گفتن الان کجاست؟ -گفتن اصفهانه.. بیمارستانه... -خب دیگه خودتونم میگید بیمارستان ! چیزی نیست نترسید ! -باید بریم بیمارستان ...تا با چشمای خودم نبینم اروم نمیشم ! تنها راه آرام شدنش همین است ، تسلیم می شوم : چشم ، شما آماده شین میریم بیمارستان. راهروها را یک به یک می گذرانیم و عمه با هر قدم ، یک صلوات می فرستد یا ذکری می گوید ، بوی تند مواد ضد عفونی اعصابم را خرد می کند ، نمی دانم در اولین مواجهه باید چه رفتاری داشته باشم ، دلهره چند لحظه بعد ، نمی گذارد به راحتی نفس بکشم... هرچه به اتاقش نزدیکتر می شویم ، قدم های من هم کندتر می شود ،اتاقی را با دست نشان عمه می دهم : اونجاست .... عمه ناگهان می پرسد : خودت نمیای تو ؟ سوالش خون در رگ هایم منجمد می کند ، سر تکان می دهم : فعلا نه ، حالا شما برین ، منم میام.... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi