روز اعزامش به من گفت:
"مادر برایم نان نیاوردی؟
گفتم تو نان نخواستی!!
رفتم تا برایش نان بگیرم
وقتی برگشتیم دیدیم
که حرکت کردند و رفتند
بعدها فهمیدم به یکی از اقوام
گفته بود که " نمیخواستم
گریه ی مـادرم را
موقع خداحافظی ببینم"😔
#شهیدجاویدالاثر💔
#علیاصغر_کوچکی🕊
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
و از تو میپرسند:
زیبایی را کجا میشود یافت؟!
به آنها بگو در چهره ی آنان که از خدا حیا میکنند...
شهید هادی ذوالفقاری🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
یه وقت میگفتن: از دنیا دل بکنید! آخرتو بچسبید...چشم به هم زدنی میگذره و به خودتون میاید میبینید همش درگیر دنیا بودید...
الان باید گفت: بابا #مجازی رو رها کنید به دنیاتون برسید!!!
خلاصه خیلیها تو همین مجازی مفقود شدن!مشغول بحث و جدل و بیهوده چرخیدن و دست و پای الکی زدن...دیده شدن و شاید آخرش...غرق شدن...
کسایی که شاید خیلی حالیشون بود
#یک_فنجان_تفکر
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌱🌼•
مَحالاستشکستبخورید
وَقتی«مَـن»یاورتانهستم...
آلعمران/61
#ضمانتنامهخدا❤️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
گردان پشت میدون مین زمین گیر شد ، چند نفر رفتن معبر باز کنن …
15ساله بود ، چند قدم که رفت برگشت ، گفتن حتما ترسیده …
پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها و گفت : تازه از گردان گرفتم ، حیفه ، بیت الماله و پا برهنه رفت !
#ماملت_شهادتیم
خدایا مارامدیون شهدا نگردان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
🍃🌹🍃🌹
🍃جانش را داده بود...
دگر تعلقی به دنیا نداشت.
میترسید بر سر زبان ها باشد.
✍خدایا به تو پناه میبرم ؛ از هرچه تعلق دنیاست
💔دعایش اجابت شد.
روی قبرش فقط نوشتند:
#شهیدگمنام 🕊
✨نائب الزیاره شما #گلزارشهدا
قرار بود زنده باشید
و زندهکنید جان های مُرده را
من مُرده ام ، به فریادم نمی رسید!؟💔
#رفیقم_نگاهی...!!
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
شاید بهترین دعا همین باشد!
امیدوارم همه چیز
به وقتش برات اتفاق بیوفته♥️
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#قرار_عاشقی
آقای امام رضا!
بخوان مـارا
لطفا :)
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_هشت وقتی لفظ بابا را به کار می برم اتیش می گیرم نمی دانم بلند ا
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_پنجاه_و_نه
حتی اجازه نمی دهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم ، همه کارها را خودش بردوش گرفته ، بالاخره عازم مرز هویزه می شویم ، آه ، هویزه ! چه خاطراتی از اینجا دارم و حالا این سرزمین کربلایی مرا عازم کربلا می کند !
خوشبخت تر از من در دنیا وجود ندارد ، چه ازاین بهتر ؟ کربلا ، پای پیاده اربعین ....حامد به جمعی از زوار که کنارهم ایستاده اند اشاره می کند ، گویا کاروانند ، اسم روی پرچمشان را میخوانم :
هیئت ابالفضل العباس(علیه السلام).
پشت سر حامد ، می رویم به سمت کاروان ، حامد با روحانی جوانی دست می دهد :
-سلام اقاسید ! احوال شما ؟
-به آقا حامد ! عازمی به سلامتی؟ باخودمون میای؟
-نه حاجی ، امسالم مهمون بچه های سپاه بدرم.
لبخند روحانی جوان روی لبش خشک می شود و چندبار با حالتی حسرت بار دست می زند سر شانه حامد :
خوش به حالت ، برای ماهم دعاکن
حامد نیم نگاهی به من و عمه می اندازد که کمی ان طرفتر ایستاده ایم و هنوز دقیقا نمی دانیم حامد چه برنامه ای دارد...
-حاجی زحمت دارم برات ، دیگه خودت هوای خونواده مارو داشته باش تا اونجا رسیدید کربلا خودم میام سرشون میزنم ....
روحانی جوان دست بر چشمش می گذارد :
-چشم آقا حامد ، نگران نباش ....
مرد جوانی (همسن و سال حامد ) به جمعشان می پیوندد ، چفیه را به حالت عرقچین دور سرش بسته ، به گرمی باحامد احوال پرسی می کند و یکدیگر را در اغوش می گیرند ، حامد به مرد جوان هم سفارش مارا می کند و همان جواب را می گیرد :
-چشم اخوی ، عین خونواده خودم...
این یعنی حامد نمی خواهد همراه ما بیاید ، وا می رویم ، هم من هم عمه، منتظر می شویم بیاید و توضیح دهد دلیل این کارش را ، من هنوز به غافلگیری هایش عادت نکرده ام ...حامد که خیالش راحت شده به سمت ما بر میگردد ، ابروهایم را محکم درهم می کشم و با دلخوری می گویم : نمیای باهامون؟
حامد دلجویی می کند : چرا منم میام کربلا...
بازهم طلبکارانه نگاه می کنم تا بیشتر توضیح دهد...
-من جلوتر از شما میرم سامرا ، اونجا اوضاعش خوب نیست ، باید امنیتش حفظ بشه ، قبل اربعینم میام کربلا که شلوغتره ، هر سال برنامه امون همینه !
عمه گله مندانه می گوید :
من فکر کردم امسال نمیری که با ما باشی !
حامد گردنش را کج می کند و میخندد تا دل عمه را بدست اورد : نشد ، اگه یه قطره خون از بینی زائر اباعبدلله (ع) بیاد من اون دنیا مسئولم ،حالام ببخشید ، اصلا شما که به خاطر من نیومدید مگه نه ؟
-حداقل میذاشتی یه ماه از مجروحیتت بگذره ، بذار زخمات خوب شه که وبال بقیه نشی !
-چیزی نیس که مادر من ! دوتا خراشه ، خوب شده تا الان ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_نه حتی اجازه نمی دهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم ، همه کاره
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت
عمه آه می کشد چون می داند نمی تواند کاری بکند : چکار کنم از دست تو ؟
حامد می فهمد که دل عمه به دست امده ، خوشحال دست به آسمان بر می دارد و می گوید : دعا ! دعا کنید مامان ، بلکه منم آدم بشم !
کوله پشتی را دستم می دهد و می گوید ـ: به حاج اقا کاظمی و علی سپردم کاری داشتین انجام بدن ، کاروانشون خیلی کار درسته .
با عمه دیده بوسی می کند و عمه به خدا می سپاردش ، اما من هنوز از دستش دلگیرم ، می داند چطور دلم را به دست اورد ، بالحن نرم و ملایمش نازم را می کشد :
-ابجی حوراء.....نمیای خداحافظی گلم؟ یه وقت شهید شدما!
این حرفش باعث می شود از کوره در بروم ، او حق ندارد شهید شود ، دیر امده و نباید زود بره . با عصبانیت می گم : تو شهید نمیشی بااین کارات !
حامد جلوی خنده اش را میگیرد و به دلجویی ادامه می دهد : باشه ، حالا هنوز قهری؟
جواب نمی دهم دست به سینه ، رویم را برمیگردانم ، ناگاه انگشتان کشیده اش را زیرچانه ام حس میکنم ، صورتم را به سمت خودش میکشد و بوسه ای بین ابروهایم می نشاند : ببخشـــــید !
صورتم داغ می شود ، جلوی این همه ادم زشته چه کاری بود ؟ باصدایی خفه جیغ میزنم :
-زشته جلوی مردم....
-زشت داعشه ! نه ما که میخوایم ابجی مون باهامون اشتی کنه ! حالا حلال میکنی یا دوباره همین حرکتو بزنم ؟
خنده ام میگیرد : باشه بابا حلالت کردم....
مظلومانه می گوید : دعام کن ....
دلم برایش می سوزد ، اما باید ادب بشود ، بی اعتنا می گویم : توهم همینطور .
ادامہ دارد .....🕊️
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi