eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.9هزار ویدیو
84 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
روز اعزامش به من گفت: "مادر برایم نان نیاوردی؟ گفتم تو نان نخواستی!! رفتم تا برایش نان بگیرم وقتی برگشتیم دیدیم که حرکت کردند و رفتند بعدها فهمیدم به یکی از اقوام گفته بود که " نمی‌خواستم گریه‌‌ ی مـادرم را موقع خداحافظی ببینم"😔 💔 🕊 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
و از تو میپرسند: زیبایی را کجا میشود یافت؟! به آنها بگو در چهره ی آنان که از خدا حیا میکنند... شهید هادی ذوالفقاری🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
یه وقت میگفتن: از دنیا دل بکنید! آخرتو بچسبید‌...چشم به هم زدنی میگذره و به خودتون میاید می‌بینید همش درگیر دنیا بودید... الان باید گفت: بابا رو رها کنید به دنیاتون برسید!!! خلاصه خیلی‌ها تو همین مجازی مفقود شدن!مشغول بحث و جدل و بیهوده چرخیدن و دست و پای الکی زدن...دیده شدن و شاید آخرش...غرق شدن... کسایی که شاید خیلی حالیشون بود 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌱🌼• مَحا‌ل‌است‌شکست‌بخورید وَقتی«مَـن»یاورتان‌هستم... آل‌عمران/61 ❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
گردان پشت میدون مین زمین گیر شد ، چند نفر رفتن معبر باز کنن … 15ساله بود ، چند قدم که رفت برگشت ، گفتن حتما ترسیده … پوتین هاشو داد به یکی از بچه ها و گفت : تازه از گردان گرفتم ، حیفه ، بیت الماله و پا برهنه رفت ! خدایا مارامدیون شهدا نگردان وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 🍃🌹🍃🌹
🍃جانش را داده بود... دگر تعلقی به دنیا نداشت. میترسید بر سر زبان ها باشد. ✍خدایا به تو پناه میبرم ؛ از هرچه تعلق دنیاست 💔دعایش اجابت شد. روی قبرش فقط نوشتند: 🕊 ✨نائب الزیاره شما
قرار بود زنده باشید و زنده‌کنید جان های مُرده را من مُرده ام ، به فریادم نمی رسید!؟💔 ...!! 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
شاید بهترین دعا همین باشد! امیدوارم همه چیز به وقتش برات اتفاق بیوفته♥️ 💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_هشت وقتی لفظ بابا را به کار می برم اتیش می گیرم نمی دانم بلند ا
💔 حتی اجازه نمی دهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم ، همه کارها را خودش بردوش گرفته ، بالاخره عازم مرز هویزه می شویم ، آه ، هویزه ! چه خاطراتی از اینجا دارم و حالا این سرزمین کربلایی مرا عازم کربلا می کند ! خوشبخت تر از من در دنیا وجود ندارد ، چه ازاین بهتر ؟ کربلا ، پای پیاده اربعین ....حامد به جمعی از زوار که کنارهم ایستاده اند اشاره می کند ، گویا کاروانند ، اسم روی پرچمشان را میخوانم : هیئت ابالفضل العباس(علیه السلام). پشت سر حامد ، می رویم به سمت کاروان ، حامد با روحانی جوانی دست می دهد : -سلام اقاسید ! احوال شما ؟ -به آقا حامد ! عازمی به سلامتی؟ باخودمون میای؟ -نه حاجی ، امسالم مهمون بچه های سپاه بدرم. لبخند روحانی جوان روی لبش خشک می شود و چندبار با حالتی حسرت بار دست می زند سر شانه حامد : خوش به حالت ، برای ماهم دعاکن حامد نیم نگاهی به من و عمه می اندازد که کمی ان طرفتر ایستاده ایم و هنوز دقیقا نمی دانیم حامد چه برنامه ای دارد... -حاجی زحمت دارم برات ، دیگه خودت هوای خونواده مارو داشته باش تا اونجا رسیدید کربلا خودم میام سرشون میزنم .... روحانی جوان دست بر چشمش می گذارد : -چشم آقا حامد ، نگران نباش .... مرد جوانی (همسن و سال حامد ) به جمعشان می پیوندد ، چفیه را به حالت عرقچین دور سرش بسته ، به گرمی باحامد احوال پرسی می کند و یکدیگر را در اغوش می گیرند ، حامد به مرد جوان هم سفارش مارا می کند و همان جواب را می گیرد : -چشم اخوی ، عین خونواده خودم... این یعنی حامد نمی خواهد همراه ما بیاید ، وا می رویم ، هم من هم عمه، منتظر می شویم بیاید و توضیح دهد دلیل این کارش را ، من هنوز به غافلگیری هایش عادت نکرده ام ...حامد که خیالش راحت شده به سمت ما بر میگردد ، ابروهایم را محکم درهم می کشم و با دلخوری می گویم : نمیای باهامون؟ حامد دلجویی می کند : چرا منم میام کربلا... بازهم طلبکارانه نگاه می کنم تا بیشتر توضیح دهد... -من جلوتر از شما میرم سامرا ، اونجا اوضاعش خوب نیست ، باید امنیتش حفظ بشه ، قبل اربعینم میام کربلا که شلوغتره ، هر سال برنامه امون همینه ! عمه گله مندانه می گوید : من فکر کردم امسال نمیری که با ما باشی ! حامد گردنش را کج می کند و میخندد تا دل عمه را بدست اورد : نشد ، اگه یه قطره خون از بینی زائر اباعبدلله (ع) بیاد من اون دنیا مسئولم ،حالام ببخشید ، اصلا شما که به خاطر من نیومدید مگه نه ؟ -حداقل میذاشتی یه ماه از مجروحیتت بگذره ، بذار زخمات خوب شه که وبال بقیه نشی ! -چیزی نیس که مادر من ! دوتا خراشه ، خوب شده تا الان .... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_نه حتی اجازه نمی دهد من و عمه دست به سیاه و سفید بزنیم ، همه کاره
💔 عمه آه می کشد چون می داند نمی تواند کاری بکند : چکار کنم از دست تو ؟ حامد می فهمد که دل عمه به دست امده ، خوشحال دست به آسمان بر می دارد و می گوید : دعا ! دعا کنید مامان ، بلکه منم آدم بشم ! کوله پشتی را دستم می دهد و می گوید ـ: به حاج اقا کاظمی و علی سپردم کاری داشتین انجام بدن ، کاروانشون خیلی کار درسته . با عمه دیده بوسی می کند و عمه به خدا می سپاردش ، اما من هنوز از دستش دلگیرم ، می داند چطور دلم را به دست اورد ، بالحن نرم و ملایمش نازم را می کشد : -ابجی حوراء.....نمیای خداحافظی گلم؟ یه وقت شهید شدما! این حرفش باعث می شود از کوره در بروم ، او حق ندارد شهید شود ، دیر امده و نباید زود بره . با عصبانیت می گم : تو شهید نمیشی بااین کارات ! حامد جلوی خنده اش را میگیرد و به دلجویی ادامه می دهد : باشه ، حالا هنوز قهری؟ جواب نمی دهم دست به سینه ، رویم را برمیگردانم ، ناگاه انگشتان کشیده اش را زیرچانه ام حس میکنم ، صورتم را به سمت خودش میکشد و بوسه ای بین ابروهایم می نشاند : ببخشـــــید ! صورتم داغ می شود ، جلوی این همه ادم زشته چه کاری بود ؟ باصدایی خفه جیغ میزنم : -زشته جلوی مردم.... -زشت داعشه ! نه ما که میخوایم ابجی مون باهامون اشتی کنه ! حالا حلال میکنی یا دوباره همین حرکتو بزنم ؟ خنده ام میگیرد : باشه بابا حلالت کردم.... مظلومانه می گوید : دعام کن .... دلم برایش می سوزد ، اما باید ادب بشود ، بی اعتنا می گویم : توهم همینطور . ادامہ دارد .....🕊️ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi