بسم الله الرحمن الرحیم
🔴 این حجم خوشحالی منافق ها از بیماری رضوانی نشون میده هر دو طرف #نقطه_زن هستن
هم رضوانی که معلومه به جاهایی زده که درد داشته
هم اینا که خوب فهمیدن از کجا دارن میخورن
رضوانی #آگاهی مردم و هدف گرفته
دقیقا همون چیزی که #مزدوران دشمن تلاش کردن از مردم دریغ بشه
🔹به نیت سلامتی این #نقطه_زن
با اهدای شاخه گلی از صلوات به عیادتش میرویم
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و العن اعداهم🌹
✍ مـحـمــ🔆ــد
🍃🌹🍃🌹
🔸گفتم:
هنوز با این گرانی ها پای آرمانهای انقلاب و رهبرت هستی؟
گفت:
گرانی و فساد دستپخت دولتهایی ست که خودمان انتخابشان کردیم و عزت و امنیت زیرسایه رهبر و انقلابیست که پایش خون داده ایم...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#کلام_شهید 🥀
🍃خُدایا❗️
#شَهادٺرا نَصیبمڪُن😍
دِلم❣بَراےحُسینخرازےپَرمیڪِشد
دِلمبراے #شُهـَـداپَرمیڪِشد
🍁دُنیارا رَها ڪُنید
#دُنیارا وِل ڪنید
هَمهـ چیز را دَر آخِرَٺ #پیدا ڪُنید
و رِضاے خُدا را
بر رِضاے #مَخلوق ارجَحیٺ دَهید...✔️
🍃🌹🍃🌹
#تلنگـــــــر_و_تفکـــــــر
💠بانوی شیعه حجابت...💠
بیداری بانـــــــــــو❓
🔰مبادا اسیر جهالت های رنگین و زیبای پوچ و هلاکت بار شوی...❕❕
مبادا برنده ی میدان ظاهر کاذب در خیابانها, تو باشی...💄💅
نه☝️
👈تو نمی توانی چنین باشی
...نامت شیعه ....و فامیلت ❤️علوی است...
بر بلندای افکارت, پرچم 🌹فاطمی نصب شده...👌
👈تو نمی توانی.. انسانیت و شخصیت والایت را حتی لحظه ای, با ظاهر کاذب مبادله کنی..👌
و می دانی ظاهر کاذب ؛ همان پرچم شیطان است که هر جا نصب می شود, دور و برش را جهالت پر می کند...
ظاهر کاذب ( ساخته شده با مواد آرایشی و مصنوعی جات..) بماند برای اهلش⚠️
تو بمان و عطر نگاه پر مهر خدایت و
انعکاس صدای لبیک یا مهدی ات🌺👌
کاش آنها نیز مانند تو, می دانستند ؛ هر چیزی جایی دارد...
حریم خصوصی که علنی شد... , جامعه عجیب بوی جهل و خنده ی شیطان می دهد
و تو می دانی, واجب تر از واجب برای تو, پوشاندن همان تار موهاییست که نباید بدرند حریم ها را...
و او نمی داند...
نه☝️می داند... اما صدای توجیهات دیکته شده ی شیطان, پرده گوشش را پاره کرده..و وای بر او.....
تو بمان بانوی شیعه... که نور انعکاس صدای لبیک یا 🌹زهرایت, کور می کند چشم شیاطین انسان نما را
#حجاب_فرمان_الهی #ارثیه_ی_مادر_را_زمین_نگذاریم #غیرت_علوی #حجاب_فاطمی #تعجیل_در_فرج_گناه_نکنیم
17.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 «رسم رفاقت» روایت رفقا از حبیب مقاومت
🔹گوشههایی از سلوک و سیره شهید سلیمانی در برخورد با اطرافیان خود
🔹راوی: محمدرضا حسنی سعدی
🔹ویژه برنامه «رسم رفاقت» توسط حوزه هنری انقلاب اسلامی تهیه شده است.
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
3.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلمی تکاندهنده از شهید مدافع حرم "موحدنیا" بر بالین پیکر همرزم شهیدش در منطقه عملیاتی "المیادین" سوریه😞
#عند_ربهم_یرزقون
#شهدا_شرمنده_ایم
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
امروز روز پنجم است
که در محاصره هستیم
آب را جیره بندی کرده ایم
نان را جیره بندی کرده ایم
عطش همه را بی تاب کرده
همه را جز شهداء که حالا کنار هم
در انتهای کانال خوابیده اند..!
دیگر شهداء تشنه نیستند...
فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه(س)...
آخرین دست نوشته یک بسیجی کانال کمیل
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران،نگاه دار...
پ.ن:آقا حال و اوضاعمون خوب نیست
فقط ظهور شما تسکین دهنده قلب هاست💙
💔
#قرار_دلتنگی😔
یک #آیت_الکرسی و #سه_صلوات، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر
#سلام_امام_زمانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_و_پنج زنگ پیامک از جا میپراندم ، هرکس که باشد نمی داند نباید این ساع
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_و_شش
برای رساندن منظورم ، پیامک را نشانش می دهم ، وقتی می خواند چهره اش از حالت خواب الود به حالت تعجب تغییر شکل می دهد :نگفته چیکار داره ؟
-نه ولی نیما هیچ وقت این جوری پیام نمی داد ، اصلا بااین مدل حرف زدن بیگانه بود ، نمی دونم چی شده که اومده این جوری منت منو میکشه !
- خوب پس یعنی خیلی مشکلش حاده ، فقط به تو امید داره ، یه قرار بزار ببینش ...
حرف حامد برایم حجت است ، اما دلم میخواهد کمی روی نیما را کم کنم ، شاید بد نباشه پز خانواده ام را بدهم ، یک مانور قدرت کوچک که اشکال ندارد ، دارد؟ برای همین به حامد می گویم : میشه توهم بیای باهام ؟
قدری فکر می کند : خوب شاید می خواد فقط تو رو ببینه ..
- خب اگه صحبت شخصی داشت میگم به خودم بگه ـ،مگه نمیخواستی ببینیش ?
حامد از خدا خواسته قبول می کند ، من هم خیلی خشک ومعمولی برای نیما می نویسم :
-سلام . پنجشنبه باغ غدیر ، ساعت چهار ، میبینمت...
یکی از چیزهایی که مادر یادمان داده ان تایم بودن است ، پدر نیما هم به وقت شناسی اهمیت زیادی میدهد ، اما نمی دانم چرا نیما دیر کرده ?حامد ساعتش را نگاه می کند و می گوید :
- حالا این برادر کوچیکه ما چجور ادمی هست؟
نیشخند میزنم :
به قول خودش پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب ! البته فقط من می تونم حریف زبونش بشم ....
جوانی ژولیده با لباس سیاه به سمتمان می اید ، به چهره اش دقیق می شوم ، نیماست !
باورم نمی شود ، نیما هیچ وقت بااین وضع از در خانه هم نمی چرخید چه برسد به پارک.....
به قول دختر خاله ام ثنا ، نیما ازان پسرهای دختر کش است ، من حرفش را قبول دارم نه به خاطر تیپش ، دخترها را با اخلاق مزخرفش دق می دهـد !
تا نیما برسد به نیمکتمان بلند می شویم ، چشمانش سرخ و گود افتاده ، ته ریشش هم کمی بلند شده ، برای اولین بار دلم برایش می سوزد ، شاید اثر زندگی در خانواده ای ایرانی باشد ، ترس برم می دارد و تمام احوالات ممکن در ذهنم می گذرد ....
نکند اتفاقی برای مادر یا همسرش افتاده؟
جلو می روم : نیما حالت خوبه ؟
لبخند بی رمقی می زند : به قول خودت علیک سلام !
-سلام !
نگاهی به حامد که پشت سرمان ایستاده می اندازد : داداشته ؟
چشم غره می روم : داداشمون حامد .
حامد دستش را برای مصاحفه دراز می کند :
-سلام خوشحالم که دیدمت...
نیما بازهم به لبخند کم رنگی اکتفا می کند و دست می دهد :
-سلام . منـم ...
حامد می داند حال نیما زیاد خوب نیست برای همین زیاد خوش و بش نمی کند ، به خواست نیما روی نیمکتی می نشینیم ، حامد یک طرف من و نیما سمت دیگر . حالا که دقت می کنم هر دو شبیه مادر هستن با این تفاوت که چشمان نیما سبز است....
مثل مادر ، در کل نیما شباهت بیشتری به مادر دارد ، از روی چهره شان با کمی دقت می توان فهمید برادرند....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_و_شش برای رساندن منظورم ، پیامک را نشانش می دهم ، وقتی می خواند چهره
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_شصت_و_هفت
نیما بی تاب است ،حامد بلند می شود و می گوید : نمی شه که همین جوری بشینیم اینجا ، من میرم پفکی یه بستنی چیزی بخرم و بیام ...
می دانم رفته که نیما راحت حرفش را بزند ، می گویم : نمی خوای بگی چته ؟
سرش را روی زانو خم می کند و بین دستانش می گیرد : از همه بریدم ...نمی دونم باید چه غلطی بکنم ...
-یاعین ادم حرف می زنی یا بلند می شم میرم.!
یک باره سرش را بالا می اورد و به چشمانم خیره می شود ، نگاهش رنگ التماس دارد :
-توروخدا این دفه در حقم خواهری کن ! می دونم خیلی اذیتت کردم ، ولی ببخشید ! خواهش میکنم کمکم کن ...فقط قضاوتم نکن خواهشا .... به اندازه کافی داغونم ...فقط هم به تو امید دارم ....
دلم برایش می سوزد ، اولین بار است که این جور حرف می زند ، اصلا نیما بلد نبود خاکساری کند ، آنهم مقابل من ، پسری مغرور بود ، عین مادر ، مهربان تر می شوم ، او هم برادرم است ر گرچه مثل حامد خوب نیست ...
-چی شده نیما؟
با همان صدای بغض الوده می گوید :
- خسته شدم...ازهمه خسته شدم...
منتظر می مانم ادامه دهد ، اصلا چرا نیمای هجده ساله ، به این زودی از همه خسته شده ؟ او که همه چیز دارد !
-همه دوستام می دونستن ، می دونستن از اون تیپی نیستم که با دخترا صمیمی بشم و عشق پیش بیاد ، از این لوس بازیا خوشم نمیاد ....
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا ...
ادامه دارد ...🕊️
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi