eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.9هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 خدای مهربونم چطوری میشه نعمت وجود اهل بیت رو شکر گفت...؟؟؟؟🤔 اصلا امکانش نیست....🥰 تو جامعه کبیره میخونیم: وَبِمُوالاتِكُمْ تَمَّتِ الْكَلِمَةُ، وَعَظُمَتِ النِّعْمَةُ .... یعنی با اومدن شما دین کامل شد ونعمت عظمت یافت...🙏🏻❤ اصلا مگه نعمتی بالاتر از وجود این بزرگواران داریم...؟؟؟🌹👌 بعضی نعمتها هست که داریمشون ولی توراه درست استفاده نمیکنیم🤕 مثلا نعمت زبان،غیبت که میکنیم وبه این ترتیب کفران نعمت میکنیم...🤒 ولی نعمت اهل بیت رو که داشته باشیم همون بلاتشبیه چوب دوسر طلاست که درهرصورت برا ماسرمایه هستن هم در دنیا هم درآخرت...👌❤🙏🏻 خدایاممنونیم برا وجودآقاامیرالمومنین🙏🏻❤😍 که تپش های قلبمون ذکر علی میگه💔💔 باآوردن اسم قشنگش اشک شوق میریزیم وبا یاد مولامون دلامون آروم میگیره وهمه مشکلات رو ازیاد میبریم....🥰 خدایا یعنی میشه دوباره جلوی ایوون طلای آقا بشینیم و بامولامون درد ودل کنیم🙏🏻💔😭 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
1.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید عباس دانشگر شهید پاسدار مدافع حرم جوان مومن انقلابی محل ولادت:سمنان سن شهادت:23 محل شهادت:جنوب حلب سوریه 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠استوری مخصوص اینستاگرام پلاک شناسایی 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_دو حامد طوری که فقط من صدایش را بشنوم میگوید: باهم مجروح شدیم، ا
💔 حامد لبخند میزند: به خوبی و خوشی، فقط یادت باشه هنوز برای ازدواج خیلی زوده، حداقل بذار بیست و دو سالت بشه! نیما بازهم سرش را تکان میدهد؛ ناگاه مادر می آید توی اتاق، این اولین بار است که حامد را بعد از مجروحیت میبیند، حامد میخواهد بلند شود اما نمیتواند. مادر تحکم آمیز میگوید: بشین! مینشیند روبروی حامد؛ حامد سر به زیر دارد، مادر در اقدامی بی سابقه! جلو میرود و پیشانی حامد را میبوسد؛ مادر است دیگر! حتی اگر سال ها از پسرش دور شده باشد. صدایش بغض دارد: - عین باباتی، معلومه دستپخت عباسی؛ ولی خواهشا مثل عباس، خانوادتو قربانی عقیده شخصیت نکن! و دوباره حامد را می بوسد؛ حسودی ام میشود، به ذهنم فشار میآورم تا آخرین باری را که مادر مرا بوسید به یاد بیاورم؛ هرچه میگردم، چیزی دستگیرم نمیشود؛ حامد میخواهد دست مادر را ببوسد که مادر عقب میکشد. حامد از حرف مادر گرفته شده؛ مادر نمیداند چیزی که حامد بخاطرش می جنگد، عقیده شخصی نیست، حقیقت است؛ حقیقتی که با خون پدر و امثال او امضا شده و حامد بهتر از همه میداند در دنیا چیزی به شیرینی حقیقت وجود ندارد. یک ساعتی مینشینند و میروند؛ بعد از رفتنشان، حامد صدایم میزند. حالش خوش نیست، صدایش میلرزد: مامان چادر سرش نمیکنه؟ میفهمم دلیل ناراحتی اش را؛ بی آنکه نگاهش کنم، با صدایی آرام میگویم: نه! خودم هم میدانم با این «نه» من، چقدر به غرورش برخورده. آه میکشد: کاش مامانم چادر سرش میکرد. اینجاست که میفهمم گاهی انرژی حامد هم تمام میشود. نیما تصمیمش را گرفته؛ یکتا را دوست دارد؛ بدون مو، با صورتی تکیده و بیرنگ؛ یکتا اما دنبال چیز دیگری میگردد، دنبال خودش؛ دنبال هدفش؛ این را وقتی فهمیدم که مادرش با عصبانیت به من زنگ زد و گفت زندگی دخترش را بهم ریخته ام با کتابهای مسخره ام، گفت دخترش در دوران جوانی و تفریحش، نماز میخواند و صمیمیت قبل را با پسرخاله هایش ندارد؛ گفت دیگر نه لباس، نه تفریح و نه چیز دیگری یکتا را شاد نمیکند، خیلی صریح و قشنگ هم گفت پایم را از زندگی دخترش بیرون بکشم و بیشتر از این افسرده اش نکنم! ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_سه حامد لبخند میزند: به خوبی و خوشی، فقط یادت باشه هنوز برای ازدو
💔 یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛ هربار هم میگویم که رضایت پدر و مادرت مهم است اما او سریع جواب میدهد که خودت گفتی اگر دستورشان مخالف امر خدا بود نباید اطاعت کنم! و من صدباره یادآوری میکنم با رعایت احترام! عمه از پایین صدایم میزند: حوراء؟ یکی اومده دم در با تو کار داره! میگه‌ دوستته! کدام یکی از دوستان من اجازه دارند ساعت ده شب بیرون باشند و بیایند خانه ما؟! از شدت کنجکاوی درحال انفجارم! میروم پایین، دم در؛ سوز سرما دستانم را دور بدنم میپیچد؛ در را باز میکنم، پشت به در ایستاده و یک چمدان کنارش، کامم با دیدن چمدان تلخ میشود؛ یاد آن شب میافتم که... با شنیدن صدای بازشدن در، برمیگردد؛ یکتا! چشمانش قرمز است و از سرما میلرزد؛ یک دستش را گذاشته روی سمت راست صورتش؛ مرا که میبیند، بغض آلود می گوید: میشه بیام تو؟ راه را باز میکنم که داخل شود، در همان حال میپرسم: چی شده؟ بغضش میشکند: بابام گفت برو پیش همون که اینجوری خامت کرده! - یعنی چی؟ - انداختنم بیرون! گفتن تو از ما نیستی! حورا دیگه هیچکس منو نمیخواد. در آغوشش میگیرم؛ در سرمای بهمن ماه، گرمم میشود، اشک هایش گرمم میکند. میگوید: هیچکدوم از فامیلامون طرف من نیستن، فقط اینجا تونستم بیام. ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_چهار یکتا گاهی یواشکی و دور از چشم مادرش زنگ میزند؛ هربار هم می
💔 میبرمش‌ داخل‌ خانه؛ عمه با چشمانی پر از سوال جلو می آید، اشاره میکنم که بعداً توضیح میدهم. یکتا را می نشانم روی زمین، کنار شوفاژ؛ هنوز از سرما میلرزد، میگویم: چی شد که اینجور شد؟ - یه بحث مثل همیشه! اگه ساکت بمونم و جواب ندم، میگن تو با جواب ندادنت داری به ما میگی خفه شیم! اگرم جواب بدم، میگن چرا روی‌ حرف‌ ما حرف‌ میزنی؟ امشب بابام زد توی گوشم و گفت حق ندارم به مسخره بازیام ادامه بدم! هیچکس حرفمو نمیفهمه! اونا نمیدونن دارن وقتشونو با چیزای الکی تلف میکنن؛ من نمیخوام مثل اونا باشم، از خوشیای الکی خسته شدم! جای انگشتان پدرش را روی صورتش نوازش میکنم: اونا دوستت دارن، براشون مهمی که نگرانت شدن، اگه کاری میکنن بر ای توئه، فقط توی تشخیص خوشبختی تو اشتباه کردن! - چرا نمیفهمن من با اون سبک زندگی خوشبخت نمیشم؟ پس اون آزادی که میگن کجاست؟ مگه من آزاد نیستم خودم زندگیمو بسازم؟ - تو نمیتونی به زور چیزی بهشون بفهمونی، زندگی ادواردو آنیلی رو ببین! اون خیلی شرایطش سختتر بود، اما خودش زندگیشو ساخت، موانعی که بقیه براش ساختن هم نه تنها جلوشو نگرفت، باعث رشدش شد. عمه سفره شام را پهن کرده، صدایمان میزند؛ اشک های یکتا را پاک میکنم و میبرمش سر سفره، روسری اش را هم درمی آورم: نگران نباش داداشم خونه نیست،مسافرته. با چشمانم از عمه تشکر میکنم که سر شام نپرسید یکتا از کجا آمده و گرفتن جوابش را موکول کرد به وقتی یکتا خوابید. سرزده آمده و از وقتی آمده، یکتا خودش را حبس کرده در اتاق من؛ خجالت میکشد؛ ما هم به حامد نگفته ایم یکتا اینجاست، آخر وقتی با سر و روی بهم ریخته و آشفته آمد، همانجا گوشه هال بیهوش شده و به جرأت میتوانم بگویم ده دوازده ساعتی میشود که خواب است! ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🔴مطلب مهم لحظاتی قبل اینستاگرام سایت رهبرمعظم انقلاب درباره برجام ♦️شرط جمهوری اسلامی، لغو کامل همه تحریمها و انجام راستی‌آزمایی است. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
نمیخواهم در رختخواب بمیرم... بعد ازشهادت دوستانش گفت نمیخواهم دررختخواب بمیرم میخواهم راهشان راادامه دهم. مهدی تا آخرین نفس جنگید وتلفات زیادی از دشمن گرفت ولی... پیکرش برنگشت😭 وجاویدلاثر شد💔 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 شهادتتون مبارڪ که انقلابی ماندید و انقلاب را برای رسیدن به پشیز دنیا پله قرار ندادید 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
تویی خدایی که هر چه را پَست کردی کسی بلندش نتواند کرد و هر چه را بلند کردی کسی پَست نتواند کرد هر که را خوار کردی کسی عزت نتوان داد و هر که را عزت دادی کسی نتوانست خوارش کند به نام خدای همه 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi