eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.6هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
33.4هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_یک میدانم اعتراض فایده ای ندارد،حتی دلم نمی آید قهر کنم؛عمه برایش
💔 دلیل اینکه از صبح تا الان در هتل مانده ایم، این نیست که سوریه جاهای دیدنی ندارد، اتفاقا پر است از بناهای باستانی و تاریخی، از تمدنهای وابسته‌به‌امپراطوری رم و ایران بگیر تا حکومت اموی؛ که البته بیشترشان را داعش نابود کرده؛ اما دلیل ماندنمان در هتل، این نیست که داعش با بناهای باستانی مشکل دارد، حتی ناامنی و این حرفها هم نیست؛ دلیلش ابوحسام است که میگوید فعلا در هتل بمانیم چون شرایط عادی نیست، و توضیحی هم نمیدهد. با گوشت کوب حامد هم تماس نمیتوانم بگیرم، آنتن نمی‌دهد؛ دلشوره ای که به جانم افتاده، فقط با دیدن حامد آرام میشود. عمه از من بهتر نیست، اما نمی خواهد بروز دهد. هردو از حال هم خبر داریم و نمی‌خواهیم دیگری بفهمد و نگران شود؛ عمه تسبیح میگرداند و صلوات میفرستد، صدقه هم کنار گذاشت؛ اما نمیدانم چرا آرام نشدیم؛ اصلا خبری نرسیده که ما نگرانیم... نه... همین بیخبری موجب نگرانی ست! همین که صدایش را هم بشنوم، قرار میگیرم؛ بیشتر از همیشه دلم برایش تنگ شده است؛ این بار که ببینمش، خجالت را کنار میگذارم و در آغوشش میگیرم، شاید حتی ببوسمش! اصلا شاید با خودم عهد بستم دیگر نبندمش به رگبار و خواهر خوبی باشم! بالاخره طاقتم تمام میشود و زانو میزنم جلوی پای عمه که روی تخت نشسته؛ قبل از اینکه دهان باز کنم، دست میکشد بین موهایم و میگوید: چته تو دختر؟ از صبح تا الان داری به خودت می پیچی... - عمه نگرانم... دلم برای حامد شور میزنه! از اینکه حرفم را واضح گفتم و لو دادم چقدر وابسته حامد شده ام پشیمان نیستم؛ مطمئنم عمه زودتر از اینها حرف دلم را می‌دانسته. دوباره دستش را میکشد بین موهایم و از روی صورتم کنارشان میزند: نگران چی؟ درسته نیم الف بچه ست ولی مردی شده دیگه! قطره اشکی از گوشه چشمم سر میزند: اما اگه چیزیش شده باشه...؟ صدایش میلرزد: ای بابا! این حامد بیچاره الان سالمه ها! انقدر نفوس بد میزنی که دوباره ناقصشه برگرده ور دلمون! بجای این حرفا به ابوحسام بگو بیاد ببردمون حرم. میدانم با این حرفها خودش را دلداری میدهد و میخواهد برود حرم که آرام بگیرد. پیشنهاد بدی نیست، ابوحسام را میگیرم. اول مخالفت کرد و گفت بمانیم هتل، اما خودم هم نفهمیدم چطور اصرار کردم که راضی شده و حالا هم دارد می آید دنبالمان؛ بنده خدا معطل ما شده. تا حرم پرواز میکنیم؛ انقدر شوق زیارت دارم که یادم میرود از حامد خبر بگیرم یا بپرسم چرا ابوحسام پریشان است. هوای حرم، به آب روی آتش میماند؛ نگرانی ام تمام میشود و جایش را میدهد به آرامش. اینبار اما دست و دلم به زیارتنامه و نماز زیارت نمیرود، دلم میخواهد فقط ضریح را نگاه کنم ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_دو دلیل اینکه از صبح تا الان در هتل مانده ایم، این نیست که سوریه
💔 روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم: امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر... چقدر تکرار این کلمه را دوست دارم؛ از ابوحسام که پشت سرمان نشسته و سویی دیگر را نگاه میکند میپرسم: چرا گوشی حامد جواب نمیده؟ انگار بخواهد فرار کند، شانه بالا می اندازد: اگه بتونه تماس میگیره،لازم نیست زنگ بزنید دائم. طوری اخم میکنم که یادش بیفتد خواهر حامدم: اگه اتفاقی افتاده بگید. خیره میشود به ضریح؛ همچنان منتظر جوابم. با تسبیح در دستش بازی میکند و سر تکان میدهد، نگاهش را روی زمین می اندازد که چشمان پر اشکش را نبینم. این حالاتش، آماده‌ام میکند برای شنیدن خبر ناگوار؛ یک لحظه از ذهنم میگذرد که در برابر خبر شهادت، باید چه واکنشی داشته باشم؟ انگار صاحب حرم، از بین پنجره های ضریح نگاهم میکند که ببیند چقدر شبیهش هستم؟ به ابوحسام نهیب میزنم: نگفتید چی شده؟ بلند میشود و میایستد: یه لحظه بیاید بیرون... جایی میرویم که در دید عمه نباشد، اما سنگینی نگاه عمه را بازهم حس میکنم. ابوحسام با دیدن برافروختگی ام، تسلیم میشود: برادرتون و نیروهاش محاصره شده بودن... نمیدانم چرا اما نه ضربانم و نه تنفسم هیچ تغییری نمیکند و منتظر ادامه ‌حرفش میمانم. - سوریه خیلی با ایران فرق داره و جنگی که الان هست پیچیده و سخت؛ تشخیص دوست و دشمن سخته، متاسفانه بچه های ایران و حزب الله توی این شرایط، به این راحتی نمیتونن به کسی اعتماد کنن؛ اما... مقدمه چینی هایش بی طاقتم میکند: اصل حرفتون چیه؟ - برادر شما با چند نفر از بچه های فاطمیون، داشتن میرفتن منطقه که... نفوذی ها لوشون میدن و... ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_نود_و_سه روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم: امیرالمومنی
💔 چنگ می اندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام فکر میکند من نگرانم. نهیبش میزنم: خب...؟ - متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و چند نفر دیگه، الان اسیر تکفیری ها هستن... قلبم تکان میخورد؛ انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟ منتظر بودم بگوید شهید یا مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه! فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش نشان دهم. پلک بر هم میگذارم و خیلی عادی، سر تکان میدهم؛ ابوحسام که انگار منتظر بوده من گریه و زاری راه بیندازم، از واکنشم تعجب کرده! نمی‌داند از درون ویران شده ام، مثل دمشق؛ نمی‌داند حتی دلم میخواهد خبر شهادت حامد را بشنوم اما اسارتش را نه! آخر اگر شهید میشد، خیالم راحت بود که جایش خوب است اما الان، منم و بلاتکلیفی، منم و بی خبری، منم و دلواپسی... در کشور غریب... انگار من هم اسیر شده ام! نگاهم را دخیل می‌بندم به ضریح؛ دلم میخواهد اینها را به آنکه از پشت شبکه های ضریح نگاهم میکند بگویم اما خجالت میکشم؛ دلم میخواهد سر بر ضریح بگذارم و صدای گریه ام را بلند کنم، اما دور از ادب است اینطور منت گذاشتن؛ فدای سر صاحب غریب این حرم، که وقتی پسرانش را در راه حسین(ع) داد، حتی بیرون خیمه نیامد که ببیندشان، مبادا منتی باشد. هرچه هست را در قلبم میریزم، در قلبم را می‌بندم و زندانی میکنم احساسم را... این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را. انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق رویش دم میگیرم: امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر... دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانیست، شیعه است، پاسدار است و داعشی ها چقدر از ایرانی های شیعه آنهم از جنس پاسدار متنفرند. یاد حرف هایش می‌افتم: «...خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خدارو شکر که مردم کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟ از عمه بپرس، اگه‌توشنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه موجوداتین میخوام برم، خوبم میدونم چقدر وحشی اند...» ... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
‏حرم قُرُق شده تا مادر علی برسد... ♥️🌹🌷🌹🌷🌹♥️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
📝 دقت کردیدانسانهای صادق به صداقت حرف هیچکس شک نمیکنند و حرفِ همه را باور دارند. انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ میگویند . انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند . انسانهای نا امید همیشه آیه یاس میخوانند . انسانهای حیله گر معتقدند که همه مشغول توطئه هستند انسانهای شریف همه را شرافتمند میدانند انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان ، تشکر از دیگران است. انسانهای نظر بلند هرکاری برای هرکسی میکنند بازهم با شرمندگی میگویند: ببخشید که بیشتر از این از دستم بر نیامد . انسانهای تنگ نظر هرکاری برای هرکس انجام دهند چندین برابر می بینندش . انسانهای بامحبت در نهایت مهربانی همه را با جانم ، عمرم ، عزیزم خطاب میکنند. انسانهای متواضع تقریبا در مقابل خواسته همه دوستان میگویند: چشم سعی میکنم انسانهای پرتوقع انتظار دارند همه در مقابل حرف هایشان بگویند چشم . انسانهای حسود همیشه فکر میکنند که همه به آنها حسادت میکنند . انسانهای دانا در جواب بیشتر سوالات میگویند: نمیدانم . انسانهای نادان تقریبا در مورد هر چیزی میگویند: من بهترمیدانم 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🔰گزیده ای از وصیت نامه شهید حمید باکری به احسان و آسیه عزیز: در پی اصول اعتقادی، تحقیق و مطالعه نمایید و تفکر زیاد نمایید تا به اصول اعتقادی یقین کامل داشته باشید. احکام اسلامی را (فروع دین ) با تعبد کامل و به طور دقیق و با معنی به جا آورید. از راحت طلبی و بدست آوردن روزی به طور سادهدوری نمایید. دائم باید فردی پرتلاش و خستگی ناپذیر باشید. یقین بدانید تنها اعمال شما که مورد رضایت خداوند متعال قرار خواهد گرفت، اعمالی است که تحت ولایت الهی و رسولش و امامش باشد. بنابراین در هر زمان و هر موقعیت، همت به اعمالی بگمارید که مورد تأیید رهبری و امامت باشد. شهید حمید باکری🌷 ولادت: ۱۳۳۴/۹/۱ ،ارومیه شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۶ عملیات خیبر جزایر مجنون 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
15.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 دنیا را دیدند.... نخواستند.. روحشان بزرگ تر از دنیــا بود خـــدا به فرشته ها گفتــــ: بیاوریدشـــــان .... اینها سهـــم شان پـــرواز است.... 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 لحظات قبل از شهادت 🦋 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
یـادِ تو می وزد ولـے بی خبرم ز جـای تو ...💔 جانشین فرمانده لشگر۳۱ عاشورا شهادت: عملیات‌خیبر/ جزیره‌مجنون ٦۲ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⋱⸾💔✨⸾ توجوشن‌ڪبیریہ‌عبارتےهست ڪہ‌میگـہ‌: یاڪریم‌الصـفح انگارنہ‌انگارڪـہ توخطایےمرتڪب‌شدے :) ‌ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi