گوشهی چشم تو از ملک جهان مارا بس...
#صائب_تبریزی
اللهم عجل لولیک الفرج🍃
┏━━━━🍃🥀━━━━━┓
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
┗━━━🥀🍃━━━━━━┛
سلام
بر صبح صادق
که دمیدن آن طلوع زندگی
در جان تک تک موجودات است
مهربانان سلااااااام
صبحتون بخیر
روزتون سراسر
عشق و محبت باشه
ان شاالله🌹
┏━━━━🍃🥀━━━━━┓
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
┗━━━🥀🍃━━━━━━┛
🔸میلیاردها انسان در جهان متولد شده اند
اما هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشته اند
اثر انگشت تو، امضای خداوند است
که اتفاقی به دنیا نیامده ای و دعوت شده ای تو منحصر به فردی مشابه یا بدل نداری تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی
وقتی انتخاب شده بودن و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی٬دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی.و احساس حقارت یا برتری که حاصل مقایسه کردن است از وجودت محو میشود...
👤دکتر الهی قمشه ای
┏━━━━🍃🥀━━━━━┓
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
┗━━━🥀🍃━━━━━━┛
🍃شهید ابراهیم هادی:
اگر #پدرم فرزندان خوبی #تربیت کرد به خاطر #سختی_هایی بود که برای رزق حلال میکشید.
┏━━━━🍃🥀━━━━━┓
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
┗━━━🥀🍃━━━━━━┛
کانال شهید ابراهیم هادی
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت پنجاهم : سلاح کمری ( ۱ ) ✔️ راوی : امیر منجر آخرين روزهاي سال 1360 بود
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥 قسمت پنجاهم : سلاح کمری ( ۲ )
✔️ راوی : امیر منجر
رفتيم جلوي پادگان، ماشين را پارك كردم، ابراهيم پياده شد، به سمت دژباني رفت و پرسيد: سلام، آقاي مداح اينجا هستند؟
دژبان نگاهي به ابراهيم كرد، سرتا پاي ابراهيم را برانداز نمود؛ مردي با شلوار كُردي و پيراهن بلند و چهر هاي ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته!
من جلو آمدم و گفتم: اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هستيم و از جبهه آمديم، اگر امكان دارد ايشان را ببينيم.
دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد. دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوسيد. با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد.
بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند.
آقاي مداح مسئول جلسه بود. دو تا صندلي براي ما آورد و ما هم در كنار اعضاي جلسه نشستيم. بعد هم ايشان شروع به صحبت كرد:
دوستان، همه شما من را میشناسيد، من چه قبل از انقلاب، در جنگ 9 روزه، چه در سال اول جنگ تحميلي مدال شجاعت و ترفيع گرفتم.
گروه توپخانه من سخت ترين مأموريت ها را به نحو احسن انجام داد و در همه عمليات هايش موفق بوده. من سخت ترين و مهم ترين دوره هاي نظامي را در داخل و خارج كشور گذرانده ام.
اما كساني بودند و هستند كه تمام آموخته هاي من را زير سؤال بردند. بعد مثالي زد كه: قانون جنگ هاي دنيا ميگويد: اگر به جايي حمله ميكنيد كه دشمن يكصد نفر نيرو دارد، شما بايد سيصد نفر داشته باشی، مهمات تو هم بايد بيشتر باشد تا بتواني موفق شوی. بعد كمي مكث كرد و گفت: اين آقاي هادي و دوستانش كارهائي ميكردند كه عجيب بود.
مثلاً در عملياتي با كمتر از صد نفر به دشمن حمله كردند، اما بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند و يا اسير مي آوردند.
من هم پشتيباني آنها را انجام میدادم. خوب به ياد دارم كه يكبار ميخواستند به منطقه بازي دراز حمله كنند.
من وقتي شرايط نيروهاي حمله كننده را ديدم به دوستم گفتم: اينها حتماً شكست میخورند.
اما در آن عمليات خودم مشاهده كردم كه ضمن تصرف مواضع دشمن، بيش از تعداد خودشان از دشمن تلفات گرفتند!
يكي از افسران جوان حاضر در جلسه گفت: خُب آقاي هادي، توضيح
دهيد كه نحوه عمليات شما به چه صورت بوده، تا ما هم ياد بگيريم؟
ابراهيم كه سر به زير نشسته بود گفت: نه اخوي، ما كاري نكرديم، آقاي مداح زيادي تعريف كردند، ما كاره اي نبوديم. هر چه بود لطف خدا بود.
آقاي مداح گفت: چيزي كه ايشان و دوستانشان به ما ياد دادند اين بود كه ديگر مهمات و تعداد نفرات كارساز نيست، آنچه كه در جنگ ها حرف اول را ميزند روحيه نيروهاست.
اینها با يك تكبير، چنان ترسي در دل دشمن می انداختند كه از صد تا توپ و تانك بيشتر اثر داشت.
بعد ادامه داد: اینها دوستي داشتند كه از لحاظ جثه كوچك، ولي از لحاظ قدرت و شهامت از آنچه فكر ميكنيد بزرگتر بود.
اسم او اصغر وصالي بود كه در روزهاي اول جنگ با نيروهايش جلوي نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسيد.
من از اين بچه هاي بسيجي و با اخلاص اين آيه قرآن را فهميدم كه میفرمايد:
«اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه ميكنید.»
ساعتي بعد از جلسه خارج شديم. از اعضاي جلسه معذرت خواهي كرديم و به سمت تهران حركت كرديم. بين راه به اتفاقات آن روز فكر ميكردم.
ابراهيم اسلحه كمري پرماجرا را تحويل سپاه داد و به همراه بچه هاي اندرزگو راهي جنوب شدند و به خوزستان آمدند.
دوران تقريباً چهارده ماهه گيلان غرب با همه خاطرات تلخ و شيرين تمام شد.
دوراني كه حماسه هاي بزرگي را با خود به همراه داشت. در اين مدت سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمين گير حملات يك گروه كوچك چريكی بودند...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
┏━━━━🍃🥀━━━━━┓
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
┗━━━🥀🍃━━━━━━┛
🏳 کانال کمیل...
📎جایی که بیشتری هامون دلمون جامونده ...
تشنگی
شرط "شهادت" است
و تشنه کامی
زینت آن . . .
┏━━━━🍃🥀━━━━━┓
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
┗━━━🥀🍃━━━━━━┛
( #شهید_گمنام )
مـ^❤️^ـادر
مَرا بِبَخش اَگَر دیــر آمَدَم
یڪ مُشتـ" ✊ استُخوان شُدنَم
طولـ* ⌛️ مے ڪِشید ...
┏━━━━🍃🥀━━━━━┓
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
┗━━━🥀🍃━━━━━━┛
فرصت زندگی کم است
بزرگوارتر از آن باش
که برنجی
و نجیب تر از آن باش
که برنجانی
┏━━━━🍃🥀━━━━━┓
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
┗━━━🥀🍃━━━━━━┛
خبری نيست
به جز تنگی دل در اينجا ؛
خبری هست اگر پيش شما
بِسْم الله
┏━━━━🍃🥀━━━━━┓
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
┗━━━🥀🍃━━━━━━┛
💠 برشی از کتاب #خدای_خوب_ابراهیم:
🌸 تو اوج درگیری و عملیات بودیم. شرایط خیلی سخت و روحیه نیروهای ما خراب بود. از همه طرف به سمت ما شلیک میشد. دشمن حلقه محاصره را کامل کرد. در این شرایط ابراهیم روی بلندی رفت و با صدای بلند فریاد زد: الله اکبر... اشهد ان لا اله الا الله...
🌸 وقتی اذان و نام خدا به گوش ما خورد چنان آرامش پیدا کردیم که گویی هیچ خبری نیست! دشمن هم با شنیدن نوای ملکوتی ابراهیم عقب نشینی کرد. وقتی ابراهیم پایین آمد، یکی از رفقا بهش گفت: خیلی عالی بود. با صدای شما آرامش پیدا کردیم.
🌸ابراهیم یادآور شد که: من نبودم. این یاد خدا بود که آرامش ایجاد کرد:
أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
آگاه باش که تنها با یاد خدا دلها آرام و مطمئن میگردد. (رعد/۲۸)
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
┏━━━━🍃🥀━━━━━┓
@ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
┗━━━🥀🍃━━━━━━┛
اولین باری که آقامحمدتقی رو دیدم توی محوطه با صفای لشکر تقریبا ساعت ۶ صبح روز یکی از جمعه های اسفند ماه سال ۹۴ بود.
چهره ی دلربا و با صفای ایشون هیچ وقت از چشمانم کنار نمی ره، در برخورد اولی که دیدمش، پیش خودم گفتم : حتما باید از سادات حضرت زهرا باشه که انقدر چهره زیبا و دلنشینی داره اون شال سبز رنگی که اکثر مواقع دور گردنش بود چهره ش رو شهدایی می کرد
یکی از رزمندگان منو بهش معرفی کرد ؛ سلامی بهش کردم و اومد جلو و دست هاش رو به گرمی فشردم و احوالپرسی مختصری کردیم ، برگشت گفت: که شما از سادات هستید برای ما دعا کنین بریم همسفره سیدجلال بشیم، بعد از هم جدا شدیم
شهید محمدتقی سالخورده