eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
28.5هزار ویدیو
76 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
•°🌱 گدای‌قدیمے‌امام‌هآدی‌ام♥️✋🏻 ✩❏ السَّلامُ‌عَلَیْکَ‌یَا‌رُکْنَ‌الْإِیمَانِ؛ ﴿یااِمام‌هادِیَ‌عَلَیْهِ‌‌السَّلام﴾❏✩ 🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8594138_726.mp3
7.45M
•°🌱 ای جان جانان یا مولا یا هادی .. 🎊🎉 🍃🌹🍃🌹
•°🌱 حقا که حقیقتا "علی" حق باشد... حق با "علی" و "علی مع الحق" باشد🍃🌸 🍃🌹🍃🌹
4_5972023974933039021.mp3
3.21M
•°🌱 🎧 دلنشین و شنیدنی 🌸 🎼 هوای نجف تو سر دارم... 🍃🌹🍃🌹
•°🌱 بادها!میل‌نجف‌دارم‌ودستم‌خالیست گله‌ام‌رابرسانیدشفـــــــاهی‌به‌علی... یاعلی 🍃🌹🍃🌹
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•°🌱 🎁 کادوی تولد به امام هادی علیه‌السلام پیشنهاد دانلود👌 ویژه‌ی ولادت علیه‌السلام 🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🎥 | ۱۳ به در ♨️ حق الناس شهید حججی 🔰 مجموعه کلیپ‌های برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی 🍃🌹🍃🌹
والله اگر شهید نمیشد حیف بود نگاهش کنید روی زمین نیست اصلا... 🌷
برادران شهید محمد حسین یوسف الهی پنجمین بار که مجروح و شیمیایی شد سال ۶۲ بود. او را به بیمارستان شهید لبّافی نژاد تهران آوردند. من و برادر دیگرم با اتوبوس راهی تهران شدیم. ساعت ۱۰ شب به بیمارستان رسیدیم. با اصرار وارد ساختمان بیمارستان شدیم. نمی‌دانستیم کجا برویم. جوانی جلو آمد و گفت: شما برادران محمد حسین یوسف الهی هستید؟ با تعجب گفتیم: بله! جوان ادامه داد: محمدحسین گفت: برادران من الان وارد بیمارستان شدند. برو آنها را بیاور اینجا!. وارد اتاق که شدیم، دیدیم بدن محمدحسین سوخته ولی می تواند صحبت کند. اوّلین سؤال ما این بود: از کجا دانستی که ما آمدیم؟ لبخندی زد و گفت: چیزی نپرسید؛ من از همان لحظه که از کرمان راه افتادید، شما را می دیدم! محمّدحسین حتی رنگ ماشین و ساعت حرکت و … را گفت! 🕊 🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای تکان دهنده مادری که اصرار میکرد فرزندش به جبهه برود ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
ᔢ✯✯🍃🌸🍃✯✯ᔢ ☀برای مراسم ختم شهید شهبازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد. ظهر هم برای میهمانان آفتابه لگن می آوردند. با شستن دست های آنان مراسم با صرف ناهار تمام می شد. ▪️در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم آمدم و کنار ابراهیم نشستم. و جواد دوستانی صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند. 🍶شوخی های آنها هم در نوع خود جالب بود. در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا ظرف آب و لگن آوردند. اولین کسی که به سراغش می رفتند جواد بود. ابراهیم در گوش او که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد. جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟! 😀ابراهیم هم آرام گفت: یواش بابا هیچی نگو! بعد به طرف منبر گشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید. گفتم: چی شده ابرام؟ زشته نخند! گفت: به جواد گفتم آفتابه رو که آوردن سرت رو قشنگ بشور رسمه. چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست سرش را زیر آب گرفت و.. 💦جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد. گفتم:" چیکار می کنی جواد؟مگه اینجا حمامه! بعد چفیه ام را دادم سرش را خشک کند. 📙برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱. نشر شهید هادی 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi