eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.9هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت شصت و هفتم : والفجر مقدماتی ( ۲ ) ✔️راوی : علی نصرالله 🔸تقريباً همه بچه ها از كانال دوم عبور كردند. يكدفعه آسمان فكه مثل روز روشن شد!! مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليك كردند. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دست قرار داشت. آنها از همه طرف به سوي ما شليك كردند! بچه ها هيچ كاري نمي توانستند انجام دهند. موانع خورشيدي و ميدان هاي مين، جلوي هر حركتي را گرفته بود. 🔸تعداد كمي از بچه ها وارد كانال سوم شدند. بسياري از بچه ها در ميان خاك هاي رملي گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف مي رفتند. بعضي از بچه ها مي خواستند با عبور از موانع خورشيدي در داخل دشت سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند. اطراف مسير پر از مين بود. ابراهيم اين را می دانست، براي همين به سمت كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نميداد. همه روي زمين خيز برداشتند. هيچ كاري نميشد كرد. توپخانه عراق كاملاً ميدانست ما از چه محلي عبور مي كنيم! و دقيقاً همان مسير را ميزد. همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتي ميدويد. 🔸ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتري داشت داخل كانال ها بود. در آن تاريكي و شلوغي ابراهيم را گم كردم! تا كانال سوم جلو رفتم، اما نميشد كسي را پيدا كرد! يكي از رفقا را ديدم و پرسيدم: ابراهيم را نديدي؟! گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد. همين طور اين طرف و آن طرف مي رفتم. يكي از فرمانده ها را ديدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توي معبر، بچه هایي كه توي راه هستند بفرست عقب. اينجا توي اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد. 🔸طبق دستور فرمانده، بچه هایي را كه اطراف كانال دوم و توي مسير بودند آوردم عقب، حتي خيلي از مجروح ها را كمك كرديم و رسانديم عقب. اين كار، دو سه ساعتي طول كشيد. ميخواستم برگردم، اما بچه هاي لشکر گفتند: نميشه برگردي! با تعجب پرسيدم: چرا؟! 🔸گفتند: دستور عقب نشيني صادر شده، فايده نداره بري جلو، چون بچه هاي ديگه هم تا صبح بر ميگردند. ساعتي بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد. از همه بچه هايي كه بر ميگشتند سراغ ابراهيم را ميگرفتم، اما كسي خبري نداشت. 🔸دقايقي بعد مجتبي را ديدم، با چهره اي خاك آلود و خسته از سمت خط بر ميگشت. با نااميدي پرسيدم: مجتبي، ابراهيم رو نديدي؟! همينطور كه به سمت من مي آمد گفت: يك ساعت پيش با هم بوديم. با خوشحالي از جا پريدم، جلو آمدم وگفتم: خُب، الان كجاست؟! جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دستور عقب نشيني صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاري نمي تونيم انجام بديم. اما ابراهيم گفت: بچه ها توكانال ها هستند. من ميرم پيش اونها، همه با هم بر ميگرديم. 🔸مجتبي ادامه داد: همين طور كه با ابراهيم حرف ميزدم يك گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقب نشيني را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم يك آر پي جي با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت كانال، ديگه از ابراهيم خبري ندارم. ساعتي بعد ميثم لطيفي را ديدم. به همراه تعدادي از مجروحين به عقب بر ميگشت. به كمك شان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر؟! گفت: من و اين بچه هایي كه مجروح هستند جلوتر از كانال، لاي تپه ها افتاده بوديم. ابرام هادي به داد ما رسيد. 🔸يكدفعه سرجايم ايستادم. با تعجب گفتم: داش ابرام؟! خُب بعدش چي شد!؟ گفت: به سختي ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب. توي راه رسيديم به يك كانال، كف كانال پر از لجن و... بود، عرض كانال هم زياد بود. ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزي شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب. خودش هم رفت جلو. ساعت ده صبح، قرارگاه لشکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود. خيلي ها مي گفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته اند. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
🔸رهبرانقلاب: "تشییع فرمانده سپاه قدس، بزرگترین بدرقه جهان بود." 🔸رهبر معظم انقلاب اسلامی: این دو هفته که بر ما گذشت، دو هفته پر ماجرا و استثنایی بود، حوادث تلخ ، ماجراهای شیرین. روزی که ده ها میلیون در ایران و صدها هزار در عراق به خیابان ها آمدند و بزرگترین بدرقه جهان را شکل دادند یکی از ایام الله است. 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
توکل برخدایت کن؛ کفایت میکندحتما؛ اگرخالص شوی بااو؛ صدایت میکندحتما"؛ اگربیهوده رنجیدی؛ ازاین دنیای بی رحمی؛ به درگاهش قناعت کن؛ عنایت میکندحتما"؛ 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
💔 چقدر این جمعه، جای "حاج قاسم" خالی بود! #سرباز_ولایت😭 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
🕊🌷🕊 هر کاری مى كردن دکترا، سید به نمی ‌اومد. اگر هم می اومد.. یه (س) می‌ گفت؛ دوباره از هوش می‌ رفت. کمی آب با به دستم رسیده بود، با هم قاطی کردم مالیدم رو لبای سید. چشماشو باز کرد وگفت: این چی بود؟ گفتم: ... گفت: نه آب نبود، ولی دیگه این کارو نکن..! من با مادرم تو کوچه های بودیم،تازه یازهرا(س) گفتناشو فهمیدم. 🌷 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
ایـن جمعه بیا به فکر مادر باشیم در فکر عزای یاس پرپر باشیم هرجمعه اگر ز هجر، فقط خون خوردیم این هفته به یاد پهلو و در باشیم اللهم عجل لولیک الفرج 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جمعه ڪه به پایان مےرسد، "اَلْعَجَلْ"‌ گفتن‌هاےمان دوباره رنگِ انٺظارِ سردِ شنبه مےگیرند.. و غافل از آنڪه این جمعه‌ها بهانه‌اند، باید ڪه منٺظران، منٺظِر شوند بر ظهورِ منٺظَر... 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi