آخر آذرماه بود. با ابراهیم برگشتیم تهران. در عین خستگی خیلی خوشحال بود.
می گفت: هیچ شهیدی یا مجروحی در منطقه دشمن نبود ،هرچه بود آوردیم.
بعد گفت: امشب چقدر چشم های منتظر را خوشحال کردیم، مادر هرکدام از این شهدا سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست.
من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خود دعا می کنی که گمنام باشی!؟
منتظر این سوال نبود. لحظه ای سکوت کرد و گفت: من مادرم رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه،
حتی گفتم دعا کنه که گمنام شهید بشم! ولی باز جوابی که می خواستم نگفت.
راویان: علی صادقی، علی مقدم
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
✨﷽✨
•°• از وقتی فهمیدم
"حضرت زهرا(سلام الله علیها)" به خواب
#شهید_ابراهیم_هادی اومده بودن و به #شهید
فرموده بودن: " ما تو رو دوست داریم " .
با خودم میگم ای کاش همه ما
یک #شهید_ابراهیم_هادی بودیم..
تا میرفتیم تو لیستِ
مورد علاقه های "حضرت زهرا(سلام الله علیها)" •°•
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
4.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
🌳شهید مصطفی صدرزاده
-بدونید که ما لیاقتِ شهادتو نداشتیم
-ماه_رجب بود، درِ رحمت خدا خیلی باز بود..!.
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
✨﷽✨
دوستش میگفت:
توی مدتی که عراق بود
وقتی میخواست به کربلا بره
روی صورتش چفیه میانداخت و میگفت:
اگر به نامحرم نگاه کنی؛ راه شهادت بسته میشه..:)
🌷شهید هادی ذوالفقاری.
📙پسرک فلافل فروش
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌸﷽✨🌸
دفترچه ای داشت که برنامه و کارهایش را داخل آن می نوشت.
روزی که خیلی کار برای خدا انجام می داد بیشتر از روز های قبل خوشحال بود.
یادم هست یک بار گفت :
امروز بهترین روز من است! چون خدا توفیق داد توانستم گره از کار چندین بنده خدا باز کنم.
🌳شهید ابراهیم هادی
📙 برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🤐 شرح این تصویر بدون شرح بسیار دردناک است.پس اجازه دهید بدون شرح باقی بماند...
#جاهلیت_مدرن
انتـشاربدونلینک : آزاد✅
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
¤مدافع حرم شهید #سعید_خواجه_صالحانی🌹
🌹تاریخ تولد: ۸فروردین۶۸
🌹تاریخ شهادت: ۴فروردین۹۶
🌹محل شهادت: #قمحانه سوریه
آقا سعید پهلوان بود، بچه خونگرمی بود. باهمه مدل و تیپی برخورد خوب و گرمی داشت اهل باشگاه بود اهل هیأت بود تو پایگاه بسیج قمربنی هاشم(ع) عضو فعال بود.
خیلی خون گرم و با معرفت بود، ورزشکار خوش برخورد ، تو هیئت حضور فعال داشت
آقاسعید پاسدار بود، چندین بار رفته بود سوریه، اما رفتن این بارش یه مدل دیگه ای بود.
انگار خودش
میدونست
میگفت شاید دیگه نبینمتون ولی ما به شوخی میگفتیم بادمجون بم که آفت نداره ، رفت و به خیل شهدا پیوست...💔
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#هٰادےٓدِلھٰا🕊
عِنْدَمٰا تَسْتَشْهِدُ الرَّوحٌ لَم يَعِد لَجَسدِك مَعنِى
وقتی نفست شَھیٓد شود دیگر جسمت
معنایۍ ندارد!✨
آنڪہ پاے دینِ خود جآن مۍدهد
عاشق تر اسٺ! ♥️
.
•
˹
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
اگرچه این دل ما کل هفته کربوبلاست
ولی سهشنبه فقط جمکران صفا دارد ...
#اللهمعجللولیکالفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
11.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
💥حالا به این نزدیکیام که نیست که...
هِی میگن ظهور نزدیکه! نزدیکه! نزدیکه❗️
✅سخنرانی کوتاه از استاد پناهیان
#ما_امام_زمان علیهالسلام
🌹🍃🌹🍃
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🔴 خاطره ای ناب از شهید محمودوند (مهمانی شهداء)
❌ همراه بچه های تفحص بودیم و از همراهی شان کسب فیض می کردیم. گهگاه پای خاطراتشان هم می نشستیم، از جمله پای خاطرات جانباز شهید حاج علی محمودوند.
❌ خاطره ای که در ذیل می آید نقل از اوست، که قسمم داد تا وقتی زنده ام آن را بازگو نکن!
و حالا که محمودوند گرامی در بهشت آرمیده است نقل مجدد این خاطره شاید نقبی بزند به آن روزهای خوب خدا. امید که از آن حال و هوا خوشه چین معرفت باشیم.
❌ سال ۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی (فکه) از واحد تخریب لشگر ۲۷ به گردان ها مأمور شده بودیم و محل حضورم در گردان حنظله بود، یکشب که در گردان خواب بودم متوجه شدم شخصی که در کنار من خوابیده، به نام عباس شیخ عطار به شدت در حال لرزیدن است! و به حال تشنج افتاده بود. دندانهایش به شدت چفت شده بود، من که یکباره از خواب پریدم او دست و پای خودش را گم کرد و بعد از یک ربع ساعت بالاخره به حالت اولیه برگشت و همین که متوجه شد من بالای سرش بوده ام خیلی ناراحت شد که من این قضیه را فهمیده ام، لذا مرا قسم داد تا به کسی چیزی نگویم تا احیانا این مسأله باعث نشود که به عملیات نرود.
❌ از او سؤال کردم که چرا به این حالت دچار می شوی؟ در جوابم گفت من هر وقت خوشحال یا ناراحت شوم به این حالت دچار می شوم و دیگر صحبتی نکرد.
من به او گفتم اگر مجددا به این حالت دچار شدی من چه باید بکنم؟ گفت: در جیب من شیشه قرصی است که اگر به این حالت دچار شدم یک قرص را با کمی آب حل کن و از لای دندانها به دهانم بریز و شیشه قرص را نشانم داد و سپس داخل جیبش گذاشت.
❌ بالاخره نمی دانم این قضیه چگونه لو رفت که مسئولین گردان فهمیدند و تصمیم گرفتند که او را به عملیات نبرند. اما او حرفی زد که دیگر هیچکس نتوانست تصمیمی بگیرد. او گفت: آن کسی که مرا آورده، خودش هم مرا به عملیات می برد و واقعا هم کسی حرفی نزد.
❌ دوست دیگری هم داشتم به نام حسین رجبی ایشان هم خیلی با من رفیق بود. در شب عملیات یک لحظه از من جدا نمی شد. شدیدا به هم وابسته بودیم. در آن شدت درگیری در فکه هر وقت از من عقب می ماند بلند صدایم می کرد، محمودوند، محمودوند.
و به هر صورتی که بود همدیگر را پیدا می کردیم. در شب عملیات از یک کانال بزرگی رد می شدیم، تعدادی نیرو دیدم که داخل کانال نشسته بودند از آنها سؤال کردم بچه های کجا هستند؟ گفتند بچه های گردان کمیل . گفتم چند روز است که در اینجا هستید؟ گفتند سه روز. سپس در تاریکی عبور کردم.
چند کانال دیگر که رد شدیم دیگر هوا روشن شده بود. بچه ها گفتند نماز صبح را بخوانیم و شروع به خواندن نماز صبح نمودیم. عراقی ها ما را محاصره کرده بودند و ما اطلاع نداشتیم. با روشن شدن هوا متوجه شدیم که در محاصره هستیم. عراقی ها فریاد می زدند تسلیم شوید، بیایید طرف ما.
و در همین حین تیراندازی را شروع کردند و اولین تیر به “حسین یاری نسب” فرمانده گردان حنظله خورد و شهید شد.
❌ ناگفته نماند که برادر حسین یاری نسب تنها کسی بود که لباس فرم سپاه به تن داشت. عراقی ها از سر کانال شروع به قتل عام بچه ها کردند. در همین حین یک گلوله هم به سر رجبی خورد، آرام آرام قدری به عقب رفت و به زمین افتاد. درگیری شدت زیادی پیدا کرده بود و تنها ما یک راه بازگشت داشتیم که از میدان مین بود و اول میدان مین هم یک موشک مالییوتکا که عمل نکرده بود روی سیم خاردار افتاده بود و این تنها راه و نشانه بود برای بازگشت. داخل کانال انباشته از شهدا شده و جای پا برای عبور نبود و بالاجبار باید از روی شهدا رد می شدیم.
❌ به اتفاق ۷ یا ۸ نفری که مسیر برگشت را می آمدیم وارد میدان مین شدیم.
پشت یک تپه خاکی کوچک پناه گرفتیم. چهار لول عراقیها همه بچه ها را قلع و قمع می نمود.
دو تا از بچه ها گفتند ما به سمت چهار لول شلیک می کنیم تا شما بازگردید.
در همین حین چهار لول به سمت تپه خاکی شلیک کرد و دو تا از بچه ها را انداخت.
همه ما به شدت مجروح شده و جراحات زیادی برداشته بودیم. ولی مصمم بودیم تا مجروحین را از مهلکه نجات دهیم. هر چند متأسفانه از ۸ نفر فقط من زنده از میدان مین خارج شدم و بقیه را عراقی ها به شهادت رساندند. در حین عقب آمدن، به همان کانالی که بچه های گردان کمیل برخورد نموده بودند، رسیدم. قدری سینه خیز در کف کانال خوابیدم تا کمی آتش سبک شد .
سپس متوجه شدم به غیر از تعداد انگشت شماری بقیه شهید شده اند، من با چشم خودم درحدود ۸۰ تا ۹۰ شهید در این کانال دیدم و تعداد دیگری که در میدان مین به شهادت رسیده بودند
به انتهای کانال که رسیدم دیدم چند نفر در گوشه ای نشسته اند، گفتم چرا اینجا نشسته اید؟ گفتند مدت چند روز است که تشنه و گرسنه در اینجا مانده و رمق حرکت کردن نداریم
به هر صورتی که بود به کمک همدیگر خودمان را به یک خاکریز بزرگ رساندیم و حدود چند کیلومتر پیاده روی کردیم. در کنار خاکریز هم شهدای زیادی را مشاهده نمودیم