eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
33.2هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_22 دستم را از میان انگشتان گرم عثمان بیرون کشیدم و به سرعت به دنب
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا با انگشتانم روی میز ضرب گرفتن، نرم و آرام (اشتباه میکنی.. اگرم درست باشه اصلا برام مهم نیست. گفتی یه شب عروسیه دوتا از افراد داعش با هم.. خب منتظرم بقیه اشو بشنوم..) دست به سینه به صندلیش تکیه داد. چند ثانیه ایی نگاهم کردم.( میدونی چقدر التماسم کرد تا حاضر شدم از ترکیه بیام اینجا؟؟) چقدر تماشای باران از پشت شیشه، حسِ ملسی داشت. (خوب کاری میکنی.. هیچ وقت واسه علاقه یِ یه مسلمون ارزش قائل نشو.. عشقشون مثه کرم خاکی، زمین گیرت میکنه. اونا عروس شونو با دوستاشون شریک میشن.. عین دانیال که وجودمو با همرزماش تقسیم کرد..) باز دانیال.. حریصانه نگاهش کردم (منتظرم تا بقیه ماجرا رو بشنوم..) عثمان رسید، با یک سینی قهوه.. فنجانهای قهوه ایی رنگ را روی میز چید.. من، صوفیه و خودش.. کاش حرفهای صوفی در مورد عثمان راست نباشد.. روی صندلی سوم نشست.. نگاه پر لبخندش را بی جواب رد کردم.  صوفی نفسش عمیق بود (با یه گروه از دخترها به یه منطقه ی جدید تو سوریه رفتیم.. تازه تصرفش کرده بودن.. به همین خاطر قرار شد مراسم عروسی دو تا از سربازا رو همونجا برگزار کنن.. میدونستم شب خوبی نداریم. چون اکثرا مست بودن و باید چند برابر شبهای قبل سرویس میدادیم. مراسم شروع شد.. رقص و پایکوبی و انواع غذاها.. عروس و داماد رو یه مبل دونفره، درست رو خرابه های یه خونه نشستن. عاقد خطبه رو خوند. اما عروس برای گفتنِ بله، یه شرط داشتن و اون بریدن سر یه شیعه بود. خیلی ترسیدم. این زن، عروسِ مرگ بود. یه جوون ۲۱-۲۲ ساله رو آوردن. جلوی پای عروس به زانو درآوردنش و خواستن که به علی (ع) توهین کنه. اما خیلی کله شق و مغرور بود با صدای بلند داد زد (لبیک یا علی). خونِ همه به جوش اومد. اما من فقط لرزیدم. داماد بلند شد و چاقو رو گذاشت رو گردنش و مثه حیوون سرشو برید. همه کف زدن، کِل کشیدن و عروس با وقاحت پا روی خونش گذاشت و بله رو گفت. نمیتونی حالمو درک کنی.. حسِ بدیه وقتی تو اوجِ وحشت، کسی رو نداشته باشی تا بغلت کنه..) و زیر لب نجوا کرد ( دانیالِ عوضی.. لعنتی..) سرش را به سمت عثمان چرخاند، عصبی و هیستیریک ( وقتی داشتن سرِ اون پسر رو میبرین، خدات کجا بود؟ تو تیم داعش کف میزد و کِل میکشید؟؟ یا اینجا روبه روت نشسته بود و چایی میخورد؟؟؟ من که فکر خودش سر اون بدبختو برید..) صدای ساییده شدنِ دندانهای عثمان را رو هم دیگر می شنیدم. از زیر میز دست مشت شده روی زانویش را فشردم. داغ بود.. نگاهم کرد. پلکهایش را بست.. صوفی باید می ماند.. و عثمان این را میدانست، پس ترسو وار ساکت ماند.. پیروزیِ پر شکست صوفی، گردنش را سمت من چرخاند ( شب وحشتناکی بود.. جهنم واقعی رو تجربه کردیم، من و بقیه دخترا.. صدای فریاد و درگیریِ مردها سر نوبتوشون واسه هرزه گی؛ از پشت در اتاقها شنیده میشد.. نمیفهمی چه حسِ کثیفیه، وقتی با رفتن هر مرد، منتظر بعدی باشی.. بین مشتریهای اون شبم، یکیشون آشناترین نامرد زندگیم بود.. برادر تو.. دانیال ... ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
‍ 🌹 ....؟🌹 ▫️دعا کنیم شهید باشیم نه اینکه شهید شویم. اصلا تا شهید نباشیم شهید نمیشویم. ⁉️تا حالا فکر کرده اید پُشت بعضی دعاهای شهادت یک جور فرار از کار و تکلیف است که سریع شهید شویم امّا..... 🔅دعا کنیم قبل از اینکه شهید شویم یک عمر شهید باشیم مثل حاج قاسم سلیمانی که رهبر به او می گوید: «تو خودت شهید زنده ای برای ما» 🌷 🌷 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
مے گویند: ھر ڪس راڪہ دوست 🌹 داشتہ باشے،با همان محشور🌹 میشوے... چہ شود در محشر 🌷 بہِ همراه شهیدان،بہ دیدار🌷 حسین بن علی (ع) شتافتن.....🌹 🌷❣️ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
دلم میخواهد آرام صدایت کنم وبگویم:توخودِ آرامشی ومن ،خودِ خودِ بیقرار. خدایامارا آنگونه که میخواهی بساز.. به نام خدای همه 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
به رسم ادب هرصبح اَلسَّلامُ عَلَیکمْ یا اَهْلَ بَیتِ النُّبُوَّةِ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
حبه نور✨ ۚ وَاللَّهُ يَحْكُمُ لَا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ ۚ وَهُوَ سَرِيعُ الْحِسَابِ و خدا حکم می کند؛ و هیچ بازدارنده ای برای حکمش نیست، و او در حسابرسی سریع است. -آیه ۴۱ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کاسه صبرِ زمین لبریز است.. و شانه هایِ شب.. زیرِ بارِ دلتنگی سنگین! تو بگو!... چند قدم تا صبح فاصله است.!؟... مولانامهدی! ✍🏻 "س. منتظرالمهدی" 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
در این صبح یکشنبه ی زیبا امیدوارم دریای زندگیتون پر از امواج زیبای سلامتی آسمون دلتون خالی از ابرای غم و ناراحتی و ساحل عمرتون پر از ماسه های ریز مهر و محبت باشد🌸 سلام صبحتون زیبـا☀️ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
سلام صبحتون بخیر و شادی در این روز خوب تقدیم میکنم این گلهای زیبا را به شما عزیزان به همراه دعای خیر یکشنبه تون پر از لطف خدا 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
به به چه صبح دل انگیزی 🌸 صبحانه تون☕️🍳🍞 یك دعای ناب ازته دل الهی همیشه خونه دلتون گرم💖 فنجون عشقتون پر مهر💞🌸 دستاتون پر روزی نگاهتون قشنگ ودلتون لبریزازشادی باشد🥰 سلام 🌸 صبح زیباتون بخیر ☕️🌸 یکشنبه تون پراز عشق و شادی🌸 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🤲 به رسم و عادت هر روزه، داشتم برای ظهورت دعا می‌کردم و رفع موانع فرجت را از خدا می‌خواستم. ناگهان احساس کردم شاید خودم یکی از موانع آمدنت باشم! به گذشته ام فکر کردم. ➖ دیدم آن جا که در حق‌الناس مراقبت لازم را نکردم، جزء ظالمین به حساب ‌آمدم. ➖ آن جا که در محل کارم وقت‌کشی کردم تا وقت اداری تمام شود، در شمار کم فروشان محسوب شدم. ➖ آن جا که با دوستانم خندیدم ولی با خانواده‌ام بد اخلاقی کردم، جزء منافقان شدم. ➖ آن جا که برای رفع مشکلاتم دست به دامان این و آن شدم، جزء مشرکان شدم. ➖ و آن جا که برای جلب توجه مردم، مجالس مذهبی به پا کردم، یا نمازم را طولانی تر خواندم جزء ریاکاران؟! ⭕️ دیدم لحظات بسیاری، من بچه مذهبیِ ظاهر الصلاح، اسیر خود شده و حجاب ظهور و مانع آمدنت شده‌ام. 🔆 انگار، باید قبل از «اللهم عجل لولیک الفرج» بگویم «اللهم فک کل اسیر» آری تا ما اسیر خود و گناهانمان هستیم، امام زمان اسیر زندان غیبت است. 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_23 با انگشتانم روی میز ضرب گرفتن، نرم و آرام (اشتباه میکنی.. اگرم
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا ماتِ لبهایش بودم. انگار ناگهان دنیا خاموش شد.. (چیه؟؟ چرا خشکت زده؟؟ تو فقط داری میشنوی.. اونم از مردی به اسم برادر؛ اما من تجربه کردم، از وجودی به نامِ شوهر.. یه زن هیچوقت نمیتونه برادر، پدر یا هر فرد دیگه ای رو مثه شوهرش دوست داشته باشه.. منظورم مقدار علاقه یا کم و زیادیش نیست. نوعِ احساس فرق داره.. رنگ و شکلش، طعمش.. تفاوتش از زمینه تا آسمون.. بذار اینجوری بهت بگم. اگه یه سارق بهت حمله کنه و اموالتو بدزده، واسه مجازات و محاکمه، سراغِ مردِ نانوا نمیری.  مسلما یه راست میری پیشه پلیس، چون همه جوره بهش اعتماد داری و میدونی که فقط اون میتونه، واسه برگردوندن اموالت ومجازات دزدا، هر کاری از دستش بربیاد انجام میده.. حالا فکر کن بری سراغ دزد و اون به جای کمک، تو رو دو دستی بسپاره دستِ همون سارقین و ته مونده ی دارایی تو هم به زور ازت بگیره.. اونوقت چه حالی داری؟؟ دوست دارم بشنوم..) و من بی جواب؛ فقط نگاهش کردم.. (حق داری.. جوابی واسه گفتن وجود نداره.. چون اصلا نمیتونی تصورشم بکنی.. حالم تو اون روزها و شبها که فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد و تموم بدبختی هام هدیه ی بزرگترین معتمدِ زندگیم یعنی شوهرمه، همین بود.. حسِ مشمئز کننده اییه، وقتی شوهرت چوبِ حراج به تمام زنانگی هات بزنه.. دانیال خیلی راحت از من گذشت و وجودمو با هم کیشهاش شریک شد.. اون هم منی که از تمام خوونوادم واسه داشتنش گذشتم.. بگذریم.. اون شب مثه بقیه ی اون همکیشای نجسش اومدم سراغم، مست و گیج.. اولش تو شوک بودم. گفتم لابد ازم خجالت میکشه یا حداقل یه معذرت خواهی کوچولو.. اما نه.. اولش که اصلا نشناخت، بعد از چند دقیقه که خوب نگام کرد یهو انگار چیزی یادش اومد.. اونوقت به یه صدای کش دار گفت که تا آخر عمرت مدیون منی، بهشت رو برات خریدم..) خندید.. با صدای بلند. چقدر خنده هایش ترسناک بود. دستانم آرام و قرار نداشت. نمیتوانستم کنترلشان کنم.. ای کاش تمام این قصه ها، دروغی مضحک باشد.. عثمان فنجان قهوه ام را میان دو دستم مخفی کرد (بخورش.. گرمت میکنه..) مگر قهوه ام داغ بود؟؟ اصلا مگر دمایی جز سرما وجود داشت؟؟ سالهاست که دیگر نمیدانم گرما چه طعمی دارد.. صوفی تکیه داده به صندلی، در سکوت آنالیزمان میکرد (چقدر ساده ای تو دختر.. ) حرفش را خواندم، نباید ادامه میداد ( بقیه اش.. آنقدر منتظرم نذار.. چه اتفاقی افتاد؟؟ ) به سمتم خم شد، دستانش را در هم گره کرد و روی میز گذاشت، چشمانش، آهنگ عجیبی داشت ( کُشتمش.. فرستادمش بهشت…) فنجانِ قهوه از دستم رها شد.. دنیا ایستاد.. ای کاش میشد، کیوسکی بود و تلفنی سکه ایی، تا یک سکه از عمرم خرج میکردم و چند دقیقه با دنیا اختلاط.. آنوقت شاید میشد راضی شود به قرض دادنِ سازش.. تا برای دو روز هم که شده به میل خودم کوکش کنم.. دانیال .. دانیال.. دانیال.. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi