کانال شهید ابراهیم هادی
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_32 نمیتوانستم باور کنم. یعنی اصلا نمیخواستم که بار کنم. با تمام ت
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_33
درد، آه از نهادم بلند کرد. سرم را روی میز گذاشتم. ذهنم همچون، شکمِ زنی پا به ماه، عرصه ی لگد هایِ پی در پی و بی نظمِ جنینِ افکارم بود. نمیدانستم دقیقا باید به چه چیز فکر کنم.. دانیال..
صوفی.. داعش.. پیوستن به گروه.. پیدا کردن برادر.. جنایت.. و یا حتی مادر.. تمرکز نایاب ترین کلمه ممکن در لغتنامه ی آنیِ آن لحظاتم بود.
گرمایِ دست عثمان را روی شانه ام حس کردم (سارا خوبی؟ بازم درد داری؟)
خوب نبودم.. هیچ وقت خوب نبودم.. اصلا حالِ خوب چه مزه ایی داشت؟
به جایش تا دلت بخواهد خسته بود. به اندازه تمامِ آدمهای دنیا.. انقدر که اگر میخوابیدم ، اصحاب کهفی دیگر، رقم میخورد در تاریخِ آینده دنیا..
عثمان که جوابی نشنید، ایستاد، میز را جمع کرد و رفت. سرم را روی دستانم به سمت شیشه باران خورده چرخاندم. چقدر آدمها از پشتِ این شیشه های خیس و بخار گرفته، واقعی تر به نظر میرسیدند. پر پیچ و تاب، درست عینِ ذاتشان..
صدای عثمان را شنیدم، از جایی درست بالای سرم ( واست جوشنده آوردم.. بخور.. اما از من میشنوی حتما برو پیش دکتر.. انقدر از کنار خودت ساده نگذر.. وقتی تو واسه خودت وقت نمیذاری.. انتظار داری دنیا برات وقت بذاره؟؟) گرما لیوان را کنار موهایم حس میکردم ( بلند شو سارا.. بلندشو که یخ کنه دیگه فایده ایی نداره..) سرم را بلند کرد.
یکی از عکسهای دانیال روی میز جا مانده بود. همان عکسِ پر خنده و مهربانش کناره صوفی.. عکس را به لیوانِ سرامیکی و مشکی رنگه، جوشانده تکیه دادم. باورِ حرفهای صوفی در خنده ی چشمان دانیال نمی گنجید.. مگر میشد این مرد، کشتن را بلد باشد؟؟
عثمان رو به رویم نشست. درست در جای صوفی با همان لحن مهربان و آرامش ( چرا داری خودتو عذاب میدی؟ چرا نمیخوای قبول کنی که دانیال خودش انتخاب کرده؟ سارا.. دانیال یه پسربچه نبود.. خودش خواست.. خودش، تو رو رها کرد.. اون دیگه برادرِ سابقِ تو نیست.. صوفی رو دیدی؟
اون خیلی سختی کشیده.. خیلی بیشتر از منو تو.. همه ی اون بلاها هم به واسطه دانیال سرش اومده.. دانیال عاشقِ صوفی بود.. کسی که از عشقش بگذره، گذشتن از خواهر براش مثه آب خوردنه، اینو باور کن.. با عضویت تو اون گروه تمام زندگیتو میبازی.. چیزی در مورد زنان ایزدی شنیدی؟؟ در مورد خرید و فروششون تو بازار داعش به گوشت خورده؟؟ نه.. نشنیدی.. نمیدونی.. سارا، چند وقت پیش با یه زن و شوهر اهل موصل آشنا شدم.
زن تعریف میکرد که وقتی شهر رو اشغال کردن، شوهرش واسه انجام کاری به کردستان عراق رفته بود. داعش زمانی که وارد شهر میشه تمام زنهای ایزدی رو اسیر میکنه و مردهاشونو میکشه. و بعد از بیست روز زندانی شدن تو یه سالن بزرگ و روزانه یه وعده غذا، همه اون زنها و دخترها رو واسه فروش به بازار برده ها میبرن.
اون زن میگفت زیباترین و خوشگلترینها رو واسه مشترهای پولدارِ حاشیه خلیج فارس کنار میذاشتن. هیچکس هم جز اهالی ترکیه و سوریه و کشورهای حاشیه خلیج فارس اجازه نداشتن بیشتر از سه برده بخرن .. اون زن تعریف میکرد که به دو مرد فروخته شد و بعد از کلی آزارو اذیت و تجاوز، تونست فرار کنه و خودشو به شوهرش برسونه. ساراجان.. حرفهای من، صوفی، اون دختر آلمانی، این زن ایزدی.. فقط و فقط یه چشمه از واقعیت ها و ماهیت این گروهه.. سارا زندگی کن.. دانیال از تو گذشت.. توام بگذر..)
خیره نگاهش کردم ( تو چی؟؟ از هانیه میگذری؟؟ )
فقط در سکوت نگاهم کرد.. حتی صدای نفسهایش هم سنگین بود. اگر دست و پا میگذشت، دل نمیگذشت..
سکوتش طولانی شد (عثمان جواب منو ندادی.. پرسیدم توام از هانیه میگذری؟؟)
چشمانش شفاف شد، شفافتر از همیشه و صدایی که خمیدگی کمرش را در آن دیدم ( راهی جز گذشتن هم دارم؟؟)
راست میگفت.. هیچ کداممان راهی جز گذاشتن و گذشتن نداشتیم.. و من، دلم چقدر بهانه جو بود.. بهانه جوی مردی که از عشقش گذشت.. سلاخی اش کرد.. و مرده تحویل زمین داد.. همان برادری که رهایم کرد و در مستی هایش به فکر رستگاریم در جهاد نکاح بود..
الحق که خواهری شرقیم..
عثمان را در برزخ سوال و جوابش با غلظتی از عطر قهوه، رها کردم و سلانه سلانه، باران را تا خانه همقدم شدم.. خانه که نه.. سردخانه ی زنده گان. در را باز کردم. برقها خاموش بود و همه جا سکوت.. حتی خبری از مادر تسبیح به دست هم نبود. به زندان اتاقم پناه بردم. افکارم سر سازش نداشت. ساعتها گذشت و صدای گریه های معمول و آرام مادر بلند شد.
همان گریه هایی که هرگز برای مهم نبود..
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#فرازی_از_وصیت_نامہ:
●از همه ی خواهران عزیزم و از همه ی زنان امت رسول الله می خواهم
روز به روز حجاب خود را تقویت کنید،
مبادا تار مویی از شما نظر نامحرمی را
به خود جلب کند؛
●مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان باعث جلب توجه شود؛
مبادا چادر را کنار بگذارید...
همیشه الگوی خود را حضرت زهرا و زنان اهل بیت قرار دهید..
#شهید_محسن_حججی🌷
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#نحوه_شهادت_شهیدحججی
#شکنجه
به گزارش شاهین پرس،ابوالفضل ابوترابی گفت: به دلیل رشادت های پاسدار شهید محسن حججی در زمان اسارت و شکنجه توسط داعش، این گروه تروریستی در اوج قساوت و بی رحمی، او را پس از شهادت مثله کرده و آتش می زنند که به همین دلیل بازگشت پیکر با تاخیر مواجه شده است.
ابوالفضل ابوترابی با اشاره به انجام حداقل ۲بار آزمایش DNA روی پیکر شهید توسط تیم اعزامی از ایران در کنار متخصصان لبنان و سوریه بیان داشت: « بخش هایی از پیکر همچون سر، دست ها و پاها در دسترس نیست و تلاش می شود طی پیشروی های اخیر محور مقاومت، پیکر تکمیل تر شود.»
نماینده مردم نجف آباد، تیران و کرون در مجلس دیگر علت اصلی تاخیر را حصول اطمینان از تایید هویت پیکر شهید دانست و ادامه داد: «فیلم ۴۵ دقیقه ای از لحظات شکنجه، شهادت و دیگر سفاکی های داعش موجود است که در صورت صلاحدید مسئولان، رسانه ای خواهد شد.»
#شهیدمحسن_حججی
#سالروزشهادت
#یادش_باصلوات 🌹
#الله_اکبر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#مادرانه💔
تو نیستی اینجا
اما عطرت
روی لباست
هست هنوز . . .
آغوشی قدِ تمومِ دلتنگی هام
📎سلامتی مادران شهدا...🌸🍂
#پاسدارشهیدمحمدغفاری💚
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
"مدافعان از نگاه دشمن..."
"این صحنه را یادم نمیره که یک شب، موج انفجاری که پدید آوردیم سبب شد که همه شیشه های زینبیه متلاشی شه. میدیدم که باز هم سربازان و مدافعان زینبیه، با کفش وارد آنجا نمیشدند با اینکه بدون کفش، راه رفتن روی شیشه خیلی سخت بود. آنها حتی برای آب خوردن هم از زینب اجازه میگرفتند."
#روز_شهدای_مدافعان_حرم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#قرار_عاشقی
.
إلهی رضاً برضاك،
تسليماً لأمرك،
صَبراً عَلى قَضائِك،
یا رَبِّ لا معبود سواك،
يا غياثَ المستغيثين..
+ از آخرین کلمات حضرت رضا
قبل از شهادت :)
#همین..
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
نماز خواندنش، نماز خواندنی متفاوت بود. نماز که می خواند اصلاً متوجه اطرافش نبود. بارها می شد که گمان می کردیم دارد برایمان فیلم بازی میکند و سرِکارمان گذاشته است. با خودم گفتم باید ببینم این واقعاً دارد با این خضوع و خشوع نماز می خواند یا اینکه فیلمش است و جزئی از شیطنت هایش و می خواهد سربه سرمان بگذارد.
وقتی شروع کرد به نماز، با یکی از دوستان رفتیم سراغش. دو نفری دوره اش کردیم و تا توانستیم روبرویش شکلک درآوردیم؛ اما انگار نه انگار. چهره اش اصلاً تغییر نکرد. حتی یک لبخند هم نزد. انگار اصلاً ما را نمیدید. به کارمان ادامه دادیم و هر هنری داشتیم به کار بردیم. خندیدیم، شوخی کردیم، سر و صدا کردیم؛ شاید بتوانیم حواس حسین را متوجه خودمان کنیم، اما نشد که نشد. جلوتر رفتم و درحالی که نماز می خواند با دستم زدم به کمرش، اما عکس العملی نشان نداد. آب ریختم سرش، اما تکان هم نخورد. انگار تمامی حواس پنجگانه اش از کار افتاده بود. نه می دید، نه می شنید، نه بدنش حس داشت. برایم ثابت شد که این تو بمیری از آن توبمیری ها نیست. حسین فیلم بازی نمی کند؛ واقعاً دارد در دنیای دیگری قدم می زند و اشکهایی که در قنوتش آرام آرام گلهای قالی را سیراب می کرد، بهترین دلیل بود بر این اتفاق.
#شهیدعبدالحسینخبری
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
عمریست شب و روزم را
بہعشقشهادتگذراندهام...
وهمیشہاعتقادماین بودهوهست
ڪہباشهادت؛
بہبالاتریندرجہیبندگےمیرسم!
خیلیتلاشڪردم ڪہخودمرابہاینمقامبرسانم...🍃
🌷 شهید حججی
#سالروز_شهادت
#بچههاےآسدعلے
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi