eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.5هزار عکس
32.9هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_57 هر وقت که از خانه بیرون میآمدیم، تمام حواسش به من و اطرافم بود. با
دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مهر بود. همان مهری که حسام، عطر خاکش را به تمامِ وجود به ریه میکشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام  گذاشتم وبه گوشه ی اتاق پرتش کردم. ناخودآگاه مهر را جلویِ بینی ام گرفتم. عطرش را چاشنیِ حسِ بویاییم کردم. خوب بود، به خوبی حسام. چند جرعه از نسیمِ این گلِ خشک شده، تسکینی بود موقت برای فرار از تهوع. صوفی خم شد و چیزی از داشبود بیرون کشید (بگیرش.. بزن به چشمتو رو صندلی دراز بکش). یک چشمبند مشکی. اینکارها واقعا نیاز بود؟ اصلا مگر من جایی را بلد بودم که بسته ماندنِ چشمم انقدر مهم باشد؟ از آن گذشته من که در گروه خودشان بودم. بی بحث و درگیری، به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت ماشین ایستاد. کسی مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هُلم داد. چند متر گام برداشتن..  بالا رفتن از سه پله.. ایستادن.. باز شدن در.. حسِ هجومی از هوایِ گرم.. دوباره چند قدم.. و نشستن روی یک صندلی.. دستی، چشمبند را از رویِ صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت میکرد. چندبار پلک زدم. تصویر مردِ  رو به رو آرامش را به رگهایم تزریق کرد. لبخند زد با همان چشمانِ مهربان (خوش اومدی سارا جاان) نفسی راحت کشیدم. بودن در کنار صوفی دمادم ترس و پشیمانی را در وجودم زنده میکرد اما حالا.. این مرد یعنی عثمان، نزدیکیِ آغوشِ دانیال را متذکر میشد. بی وقفه چشم چرخاندم (دانیال.. پس دانیال کو؟) رو به رویم زانو زد (صبر کن.. میاد.. دانیال به خاطر تو تا جهنمم میره) لحنش عجیب بود. چشمانم را ریز کردم (منظورت از حرفی که زدی چیه؟) خندید (چقدر عجولی تو دختر. کم کم همه چیزو میفهمی) روی صورتم چشم چرخاند. صدایش کمی نرم شد (از اتفاقی که واست افتاده متاسفم. چقدر گفتم برو دکتر، اما تو گوش ندادی. تقریبا چیز خاصی از خوشگلیت نمونده. واقعا حیف شد سارا تو حقیقتا دختر قشنگی بودی اما لجباز و یه دنده) صدای صوفی از چند قدم آن طرفتر بلند شد (و احمق!) لحن هر دو ترسناک بود. این مرد هیچ شباهتی به آن عثمانِ ساده و همیشه نگران نداشت. صوفی با گامهایی بلند و صورتی خشمگین خود را به عثمان رساند، یقه اش را چنگ زد. (چند بار باید به توئه ی احمق بگم که خودسر عمل نکن. چرا گفتی با ماشین بزنن بهش؟ اون جوونور به اندازه ی دانیال برام مهم بود) صوفی در موردِ حسام حرف میزد؟ باورم نمیشد. یعنی تمامِ این نقشه ها محضِ یک انتقامِ شخصی بود؟ اما چرا عثمان؟ او در این انتقام چه نقشی داشت؟ شنیدن جوابِ منفی برایِ ازدواج انقدر یاغی اش کرده بود؟ حسام.. او کجایِ این داستان قرار داشت؟ گیج و مبهم.. پریشان و کلافه سوالها را در ذهنم تکرار میکردم. عثمان، دست صوفی را جدا کرد (هووووی.. چه خبرته رَم میکنی؟  انگار یادت رفته اینجا من رئیسم. محض تجدید خاطرات میگم، اگه ما الان اینجاییم واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی. پس نمیخواد بهم بگی چی درسته چی غلط.. انتظار نداشتی که تو روز روشن بندازمش تو ماشین! بعدشم خودش پرید تو خیابون.. منم از موقعیت استفاده کردم. الانم زندست) پس حسام زنده بود و جریانی فراتر از یک انتقامِ بچه گانه. صوفی به سمتم آمد (تو پالتوش یه ردیاب بود. اونو خوب چک کردین؟) با تایید عثمان، مرا کشان کشان به سمتِ یکی از اتاقها برد. درد نفسم را تند کرده بود. با باز شدن در، به داخل اتاق پرتاب شدم و از فرطِ درد، مچاله به زمین چسبیدم. صوفی وارد شد. فریادش زنگ شد در گوشهایم (احمق. این چرا اینجوری شد؟ من اینو زنده میخوام) درباره ی چه کسی حرف میزد؟ کمی سرم را بلند کردم. خودش بود، حسام! غرق در خون و بیهوش در گوشه اتاق. قلبم تیر کشید... اینان از کفتار هم بدتر بودند. عثمان دست در جیب شلوارش فرو برد و لبهایش را جمع کرد (من کارمو بلدم. اینجام نیومدیم  واسه تفریح. منم نمیتونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن. پس شروع کردم ولی زیادی بد قِلقِ. خب بچه ها هم حوصله شون سر رفت) باورم نمیشد آن عثمانِ مظلوم و مهربان تا این حد وحشی باشد.. صوفی در چشمانم زل زد (دعا کن دانیال کله خری نکنه.) در را با ضرب بست. حالا من بودمو حسامی که میدونستم، حداقل دیگر دشمن نیست. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💓سادگےوخاڪےبودنت بےریابودنت،خودمانےبودنت داش مشتےبودنت بزرگ بودنت ڪوچڪ انگاشتن نفس ات ابراهیم جان؟! این روزهاخیلےخیلے ڪم داریم تو را 💓 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 بگذار که من چون ❣تو❣ کسی داشته باشم...🍃 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
°|♥️ °| …هواےآلوده ے شهر دل ها رابہ نفس انداختہ طبیب دلٺ ڪہ شهــدا باشند هواےدلٺ هم آسمانے مےشود °🌷| 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
+ یه واقعی جمعه که میشه ... یه نگاه به هفته‌ای که گذروند میکنه، ببینه کدوم کارش به امام‌ زمانش نزدیکش کرده؟! کدوم کارش امام زمانشو رنجونده؟! میشینه میکنه استغفار میکنه بخاطر رنجش‌ها… طلبِ توفیقِ مضاعف میکنه برا نزدیک شدن‌ها... + ...! :) 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺مزار یاد بود داستانی از شهید جاویدالاثر ، روایت از خواهرش 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
با عشــق حسیــن علیه‌السلام سفره‌ی شهــادت ، تا قیامت پهن است.. 🌷اللهم ارزقنا توفیق الشهادة في سبيلک 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود دست‌های خویش و دامان توام آمد به یاد 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 ‌مثل گُل‌های ترَک‌خورده‌ی کاشی شده‌ام بعد تو پیر که نه، من متلاشی شده‌ام 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
4.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همسرت مثل اباعبدالله شهید شد. چقدر این صحبت‌های "همسر شهید موسی رجبی" دردناک بود 🍃🌺
💔 💞 بار خدایا ❤️ از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که با زبان آن را مدح کردم، یا نفسم به سوی آن مشتاق گشت، یا با کردار خود آن را نیکو جلوه دادم،😔😭 🍃 یا با گفتارم به آن تشویق کردم، در حالی که آن نزد تو قبیح بوده و بر آن عذابم میکنی؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!🤲🌼 🍃🌺
‌بِسمِ الله اَی رُوحُ البَقٰا بِسمِ الله اَی شیرینْ لَقٰا بِسم الله اَی شَمسُ الضُحٰا بِسمِ الله اَی عَینُ الیَقین به نام خدای همه 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi