اولین روز هفتتون معطربه عطر خوش صلوات
برحضرت محمدوآل محمد (ص)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ
وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور✨
يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ ۖ فَلَا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا ۖ وَلَا يَغُرَّنَّكُم بِاللَّهِ الْغَرُورُ
ای مردم! بی تردید وعده خدا حق است، پس این زندگی دنیای زودگذر، شما را نفریبد و شیطان فریبنده، شما را [به کرم] خدا مغرور نکند.
#فاطر -آیه ۵
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
خدایا!
آن هایی کٰه مانند| حسین| جز تو،
همه را از دلشان بیرون ریختند،
آخر بهٖ تو مستغیث هستند
و از تو استمداد می طلبند،
ما کٰه همه را جز تو جمع کٰردیم چٖه کٰنیم؟!..
#استاد_حائری..
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
تو
همانے
ڪه
خیالم
همـه
روز
در
پے
توسـت ...
#سیدےعباس
اللهم عجل لولیک الفرج
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
نگاه مهر تو انسان نمود انسان را
چه عاشقانه مسلمان نمود سلمان را
اسیر ظلمت شب بوده ایم تا اینکه
میان چشم تو دیدیم نور قرآن را
چقدر رحمت محض است ربناهایت
میان دست تو دیدیم راه باران را
✍#احمد_ایرانی_نسب
#شنبه_های_نبوی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🕊
✨همزاد كویریم تب باران داریم
✨در سینه دلی شكسته پنهان داریم
✨در دفتر خاطراتمان بنویسید
✨ما هر چه كه داریم از شهیدان داریم..!
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
✨💚
#مدافع_حرم
#شهید_سیدحسین_حسینی
#فرمانده جبهه مقاومت «سیدحسین حسینی» با نام جهادی «سید» در 22 اردیبهشت 1392 به همراه 20 نفر از مجاهدین افغانستانی برای دفاع از حرم آل الله برای اولین بار عازم #سوریه شد.
حسینی که رزمندگان او را پدر فاطمیون خطاب میکردند، از اولین شهدای لشکر غیور فاطمیون بود. وی جانشین شهید «علیرضا توسلی» (ابوحامد) فرمانده لشکر فاطمیون بود.
«سید حسین حسینی» در 30 مرداد 1392 در منطقه «غوطه شرقی» واقع در #دمشق که بعدها مشخص شد محل عبور کاروان اسرای کربلا بوده، به مقام رفیع #شهادت نائل آمد.
#شهید_سیدحسین_حسینی
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
°|♥️
°| #شهدا_طبیب_دلهاےبیمارند
…هواےآلوده ے
شهر دل ها رابہ نفس انداختہ
طبیب دلٺ ڪہ شهــدا باشند
هواےدلٺ هم آسمانے مےشود
°🌷| #دلم_گمنامی_میخواهد
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
•﷽•
هیچڪسباورندارداین خبرهارا حُسین؛
اربعینتعطیلنیست آقاخودتتکذیبڪن!
#حسین_جان🌱
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
20.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا حرف تو میشه، میشه بارونی چشام
من راضیم اگه حتی دیر به دیر بیام😔
خبر لغو اربعین امسال چقدر مارو اذیت کرد، آقاجان بطلب نوکراتو
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
از #شیخانصاری پرسیدند :
چگونه میشود یک ساعت "فکرکردن" ، برتر از هفتاد سال "عبادت" باشد ؟
فرمودند:
«فکری مانند فکرِ جنابِ حُر در روز عاشورا»💔
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجـانے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_58 دستانِ یخ زده ام را در جیبِ مانتوام پناه دادم. چیزی به دستم خورد. ا
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_59
درد، طاقتم را طاق کرده بود. سینه خیز، خود را به حسامِ غرقِ خون در گوشه ی اتاق رساندم. صدایش کردم. چندین بار.. مرگش با آن همه زخم، دور از انتظار نبود. وحشت بغض شد در گلویم. او تنها حسِ اطمینان در میانِ آن همه گرگ بود، پس باید میماند.
با ترسی بی نهایت به پیراهنش چنگ زدم، با تمام توان تکانش دادم و نامش را فریادی کردم در گوشش. (حسام.. حسااااام..). نفسم حبس شد.
چشمانش را باز کرد. اکسیژن به ریه هایم بازگشت. بیرمقی را در مردمک چشمانش خواندم. خواست دوباره مژه بر مژه بخواباند که صدایم بلند شد ( نه.. نخواب.. خواهش میکنم حسام! من میترسم)
لبخند زد. از همان لبخندهایِ مخصوصِ خودش.. خونِ دلمه بسته رویِ گونه اش اذیتم میکرد. ردِ قرمزی از بینی تا زیر چانه اش کشیده شده بود. (اینجا چه خبره؟ دانیال کجاست؟)
و در جواب، باز هم فقط لبخند زد.
چشمانش نایِ ایستادگی نداشت. رهایش کردم بی آنکه خود بخواهم.
ناگهان درد هیولا شد، لگدم کرد. مار شدم و در خود پیچیدم. به معده ام چنگ میزدم و دندان به دندان ساییده، ناله میکردم.
میدانستم تمام این اتفاقات از سرچشمه ایی به نام دانیال نشات میگیرد و جز سلامتی اش هیچ چیز برایم مهم نبود.
حسام به سختی به سمتم نیم خیز شد. صدایش بریده بریده گوشم را هدف گرفته بود (طاقت بیار... همه چیز تموم میشه. من هنوز سر قولم هستم، نمیذارم هیچ اتفاقی براتون بیوفته)
فریاد زدم (بگو! بگو تو کی هستی؟ این عوضیا با دانیال چه کار دارن؟ برادرم کجاست..؟)
لبش را به گوشم نزدیک کرد، و صدایی که به زور شنیدم ( اینجا پرِ دوربینِ، دارن مارو میبینن)
منظورش را نفهمیدم. یعنی صوفی و عثمان، جان دادنمان را تماشا میکردند؟ دلیلش چه بود؟
جیغ زدم (درد.. درد دارم.. دا..دانیااال.. همه تون گم شید از زندگیمون بیرون.. گم شید آشغالا.. چرا دست از سرمون برنمیدارید.. برادرمن کجاست؟ اصلا زنده ست؟)
صدایِ بی حال حسام را شنیدم (آرووم باش.. همه چی درست میشه)
دیگر نمیداستم باید به چه کسی اعتماد کنم.. صوفی؟؟ عثمان؟؟ و یا حسام؟؟
تمامِ نقش ها، جایگاهشان عوض شده بود
صوفیِ مظلوم، ظالم
عثمانِ مهربان، حیوان
و حسامِ خانه خراب کن، آرامشِ محض.
حالا نمیدانستم باید از دانیال هم بترسم یا نه.
صدایِ بریده بریده و بی حالِ حسام بلند شد. با موجی کم جان، قرآن میخواند.
نمیدانم معجزه ی آیات بود یا صدایش که تا به جانم میرسد، حکم مسکن را میافت.
دردم از بین نرفت اما کم شد. انقدر کم که مجالِ نفس کشیدن پیدا کردم. خماریش به جانم ننشسته بود که درِ اتاق با ضربی محکم باز شد.
عثمان و صوفی بودند. عثمان یقه ی لباسِ حسام را گرفت و او را تکیه به دیوار، نشاند. (ببین بچه! ما وقت این مسخره بازیا رو نداریم.. مثه آدم، یا اسمِ اون رابط که تو سازمان، اطلاعاتو بهتون لو میده رو بگو یا اینکه دانیال الان کدوم گوریه؟)
حسام خندید (شما رو هم پیچونده؟ ما فکر میکردیم فقط به ما کلک زده! صد دفعه گفتم، بازم میگم.. من.. نِ .. می.. دو.. نم.. بفهم.. من نمیدونم.. نه اسمِ اون رابطو.. نه آدرسِ اون گوری که دانیال توش دفنه)
عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از سکوتش ترسیدم. ناگهان سیلی محکمی بر صورتِ حسام نشست.
انقدر محکم که سرش به دیوارِ کناری خورد (باید باور کنم که اسم اون رابطو نمیدونی؟ تو فکر کردی با یه مشت احمق طرفی؟ تو میگی نمیدونم، منم میگم طفلی گناه داره، یه دست کت و شلوار مارک تنش کنید بره خونه ش؟ خودتم میدونی دانیال هیچ ارزشی برام نداره! مهم یه اسمِ که فرق نمیکنه از زبون تو بشنوم یا دانیال. تنها فرقش اینجاست که اگه تو الان بگی، هم خودت زنده میمونی، هم این دختر، هم اون دانیال عوضی اما اگه نگی، دیگه شرایط عوض میشه)
چرخی به دورم زد
باورم نمیشد این همان عثمانِ مهربان باشد.
دو زانو روبه رویِ حسام نشست (اگه نگی.. اول تو رو میفرستم اون دنیا.. بعد این خانوم خانوما رو از مرز خارج میکنمو انقدر شکنجه ش میکنم تا دانیال خودشو برسونه. میدونی که وقتی پایِ خواهرش وسط باشه تا خودِ کره ی ماه هم شده، میره. خب.. نظرت چیه؟)
قلبم تحملِ این همه هیجان را نداشت.. چرا هیچکس برایم توضیح نمیداد که ماجرا از چه قرار است؟
حسام با ضعفِ نمایان در چهره اش به چشمانِ عثمان نگاه کرد (فکر کردی خیلی زرنگی؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟ من چرا باید اسمِ اون رابطو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟ شهرِ هِرته؟)
آنها از کدام سازمان حرف میزدند؟ جریان رابط چه بود؟
صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد. گلویش را فشار داد و جملاتی را از بین دندانهایِ گره خورده اش بیان کرد (با ما بازی نکن. ما میدونیم شما خوونواده ی دانیالو آوردین ایران! من اون دانیالِ آشغالو میخوام. خودِ خودشو)
و باز حسام خندید
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi