#یک حبه نور✨
قَوْلٌ مَعْرُوفٌ وَمَغْفِرَةٌ خَيْرٌ مِنْ صَدَقَةٍ يَتْبَعُهَا أَذًى.
اینکه صرفا با حرفهای خوب دل کسی رو شاد کنی خیلی بهتر از اینه که براش پول خرج کنی اما طوری باهاش رفتار کنی که معذّب بشه و خجالت بکشه.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
بِبَقائِهِ بَقِيتِ الدُّنْيا، وَ بِيمْنِهِ رُزِقَ الْوَرى، وَ بِوُجُودِهِ ثَبَتَتِ الْأَرْضُ وَ السَّمآءُ
آقای من
سلامت همه آفاق در سلامت توست ..
وَ تَصَدَّق عَلَینا ؛
یَا صاحبَ العصرِ والزَّمان...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
أَلسَّلامُ عَلى مَنْ جَعَلَ اللهُ الشّـِفآءَ في تُرْبَتِه
همچون دمِ مسیح، شفابخش عالم است
گرد و غبار و تربتِ کوی تو یا حسین(ع)
....؟
عالم همه در طواف عشق است...
سرمان گرم حسین است...
الحمدلله...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
زندگی پیشکشی است
برای شادمانی
ولبخند زیباترین آرایش
هرفرداست
ومثبت اندیشی کلید
خوشبختی
یادمان باشد
که لبخندمان
راتوى آیینه هاجانگذاریم
سلام
روزتون پر از نشاط🌦
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کربلا در کربلا میماند
اگر « زینب » نبود ...
بهشتآباد ، اهواز ۱۳٦۲
عکاس : سعید صادقی
#زنان_زینبی
#دفاع_مقدس
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
دِل را باید
جایی حوالیِ #حسین
چهار میخ کرد ..
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
✨💎|
.
معلمپرسید:
چندتابمببراۍنابودۍداعشواسرائیللازمھ ؟!
دآنشآموز : دوتا;)🌸
همھ خندیدن.
معلم : دوتا؟؟!چطورۍ؟
دآنشآموز:
۱)فرمانسیدعلۍ😎
۲)سربندیازهرا😌✋🏻
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی داشت شهید میشد گفت :
این دنیای جنگلی بمونه دست اهلش و این بهشت باصفا هم مفت چنگ ما
اینو گفت و چشاشو بست
چقدر این سکانس تو ذهن همه ما ماندگار شد...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#تلنگر🧐
با دلخورى به خدا گفتم :😔
درب آرزوهایم را قفل کردى🗝
و کلید را هم
پیش خودت نگه داشتى⁉️
لبخندى زد 😊
و جواب داد
همه عشقم این است😍
که به هواى این کلید هم که شده
گاهی
به من سر مى زنی ..‼️
🌸خدایا دوستت دارم🌸
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
برای شهادت و رفتن تلاش نکنید
برای رضای خدا کار کنید و بگویید:
خداوندا نه برای بهشت ونه برای شهادت...
اگر تو مارا در جهنمت بیندازی
ولی از ما راضی باشی برای ماکافیست.... 💚
#شهید_علی_چیتسازیان
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌱یوسف با حالت بغض گفت:
میدونی اون شهیدی که موقع شهادت تنش پارهپاره میشه یعنی خدا خیلی عاشقشه💕
🌱یوسف
شاه رگش پاره شد...
دست چپش، پهلوی چپش...
وقتِ شهادت یازهرایی گفت و رفت...😔
#شهید_یوسف_فدایی_نژاد🌷
شهادت: سال ۱۳۹۰ ارتفاعات جاسوسان
در درگیری با گروهک تروریستی پژاک
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_62 بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست؟ مظلومیتِ حسام یا تر
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_63
روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره از تمامِ معماهایِ روزهایِ بی دانیالیم باز میشد. دلشوره ی عجیبی داشتم. میترسیدم حرفهایِ حسام در موردِ سلامتیِ برادرم، دروغی به اصطلاح مصلحتی باشد مِن بابِ مراعاتِ حالِ بیمارم.
هر ثانیه که میگذشت توفیری با گذرِ یکسال نداشت و ترسی که آوار میشد بر سرِ ذهنیاتم.
من با خدایِ حسام در آن نفسهایِ همدم با مرگ حرف زدم و او خیلی زود جوابم را داد. پس رسم معرفت نبود گذاشتن و گذشتن و من باز صدایش کردم تا باز شود سرِ این غده ی چرکین و رها شوم از نبودنِ برادر و خدایی که حالا میخواستمش.
یالله گویی حسام هواسم را به در جمع کرد.
آن مرد آمد... با ریشی بلند و موهایی مشکی و نامرتب که خبر میداد از ماندگاریش رویِ تخت بیمارستان. آرام و خمیده راه میرفت و یکی از پاهایش را تقریبا روی زمین میکشید. با هر گام کمی ابروهایش را جمع میکرد و مقداری می ایستاد.
عثمانِ چه کرده بود با جسمِ این جوانِ مهربان و چه خیالی برایِ من داشت؟ ترسیدم. آن شب او گریخت. پس باید هر لحظه انتظارِ آمدنش را میکشیدم و اگر می آمد...
حسام روی صندلی کنار تخت نشست. هنوز هم لبخند به لب داشت، با همان، سربه زیریِ همیشگی اش. راستی چرا هیچ وقت به صورتم چشم نمیدوخت؟
با متانت خاصی سلام کرد و حالم را جویا شد. بی مقدمه نام دانیال را بر زبان چرخاندم. با لبخندی محسوس، سرش را تکان داد (چشم.. الان همه ی ماجرا رو خط به خط تعریف میکنم. اما قبلش.. چون میدونم نگرانید و اینکه زیاد به بنده اعتماد ندارین، قرار شد اول با دانیال صحبت کنید)
حسی خنک و شیرین در تمامِ وجودم سرازیر شد. دانیال.. دانیال من؟
شنیدن صدایش تنها آرزویِ آن روزهایم بود. از فرط خوشحالی لشکری از بی قراری به قلبم هجوم آورد. نمیدانستم باید بدودم؟ پرواز کنم؟ یا جیغ بکشم؟ به سختی رویِ تخت نشستم. (کو.. کجاست؟)
لبخندش عمیق تر شد (عجب خواهری داره این عتیقه! اجازه بدین)
یک گوشی از جیب پیراهنش درآورد و دکمه ایی را فشار داد و آن را رویِ گوشش قرار داد (الو، آقایِ بادمجون بم.. تشریف دارین پشت خط؟... بعله.. بعله.. الحمدالله حالشون خوبه.. به کوریِ چشم بعضی از دشمنان، بنده هم خیلی خیلی خوبم. بعدا حالتو رو هم به طور ویژه میگیرم)
با چه کسی حرف میزد؟ یعنی دانیال، برادر من، پشتِ همین خط بود؟
گوشی را به سمتم گرفت. دستانم یخ زد. به کندی گوشی را نزدیک صورتم گرفتم. نفسهایم تند بود و نوایی از حنجره ام، یارایِ خروج نداشت.
صدایش بلند شد. پر شور و هیجان (الو.. الو.. ساراجان.. خواهر گلم..)
نمیتوانستم جوابش را بدهم. خودش بود. همان دانیالِ خندان و پرحرف اما حالا گریه میکرد. در اوج خنده، گریه میکرد. (سارایی.. بابا دق کردم. یه چیزی بگو صداتو بشنوم.)
اشک ریختم. برایِ اولین بار اشک ریختم. هق هق گریه هایم آنقدر بلند بود که دانیال را از حالم با خبر کند. و او با تمامِ شیرین زبانی، برادرانه هایش را خرجِ آرامشم میکرد. صدایش زدم نه یکبار که چندین مرتبه و او هربار مثل خودش پاسخم را داد. هر چه بیشتر میشنیدم، حریصتر میشدم و این اشتها پایان نداشت.
بعد از مدتی عقده گشایی؛ در آخر از من خواست تا به حسام اعتماد کنم و نمیداست که من نخواسته به این جوانِ محجوب اعتماد کرده بودم، قبل از آنکه خود بخواهم.
دوست نداشتم تماس تمام شود، اما شد و چاره ایی جز این نبود.
حسام گوشی را از دستم گرفت (خب الان خیالتون بابتِ سلامتیش راحت شد؟ دیدین که از منو شما سرحالتره. حالا برم سر اصل مطلب؟ البته اگه حالتون خوب نیست میذاریم واسه بعد...)
مشتاق شنیدم بودم. خواستم شروع کند.
دستی بر محاسنش کشید (حالا از کجا شروع کنم؟ قبلش ما به شما یه عذر خواهی بدهکاریم. که ناخواسته وارد جریانی شدین که فشار زیادی روتون بود. امیدوارم حلال کنید.)
حلال؟؟؟ در آن لحظه به قدری خوشحال بودم که حتی از پدر هم میتوانستم بگذرم.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi