💔
#قرار_عاشقی
نشست تو ماشین.
دستانش مےلرزید.
بخارے رو روشن کردم،
گفت: ماشین ِ تو بوے ِ دریا میده ...
گفتم: ماهے خریده بودم!
گفت: ماهے ِ مرده کہ بوے دریا نمیده!
گفتم: هر چیزے موقع مرگ بوے اونجایے رو میده کہ دلتنگش مےشده ...
گفت: یعنی منم بمیرم ، بوے حرمِ امام رضا میدم ... ؟
#شماگفتین
#اللهم_صل_علی_علی_بن_موسی_الرضا_المرتضی
#امام_رضآی_دلم
#دلتنگ_حرم
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_63 روز بعد به محضِ دیدنِ دنیا، چشم به در دوخته منتظرِ حسام ماندم. امروز گره
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_64
صدایی صاف کرد... (والا.. دانیال یکی از نخبه هایِ کامپیوتر تو دانشگاه بود و سازمان مجاهدین خلق از مدتها قبل به واسطه ی پدرتون اونو زیر نظر داشت تا بتونه با دادنِ وعده و امکانات جذبش کنه و واسه انجام ماموریت به داعش بفرسته.
پس بعد از یه مدت کوتاه، سازمان وارد عمل میشه و با نشون دادنِ درِ باغ سبز از دانیال میخواد تا به اونها ملحق شه اما دانیال با شناخت و تنفری که به دلیل زندگی با پدرتون از این سازمان داشت، درخواستشونو رد میکنه.
ولی از اونجایی که سازمان نه تو کارش نیست و وقتی چیزی رو میخواد باید بدست بیاره، میره سراغِ اهرام فشار.
همون موقع بچه های ما متوجه میشن که نقشه یِ سازمان واسه فشار رویِ دانیال و اجبارش به قبولِ این مسئولیت، تهدیدِ خوونوادشه.
پس من مامورِ نزدیکی و رفاقت با برادرتون شدم. اونقدر رفیق که هم ازم تاثیر گرفت، هم یه چیزایی از پیشنهاد و تهدید سازمان بهم گفت.)
باورم نمیشد.. جاپای پدر و سازمانش در تمام بدبختی هایمان بود.
مبهوت از اتفاقاتی که تا آن لحظه فقط چند خطش را شنیده بودم، خواستارِ بیشتر دانستن، در سکوتی پرهیاهو چشم به حسام دوختم. حسامی که حالا او را فرشته ی نجاتی میدیدم که زندگیم را مدیونش بودم و خدایی که در اوجِ بی خداییم، هوایم را داشت.
حسام آرام و متین به حرفهایش ادامه میداد
(به وسطه ی نزدیکی به دانیال متوجه شدم که تمایلات مذهبی اش زیاده، هر چند که رو نمیکنه اما زمینه شو داره. پس بیشتر و بیشتر روش کار کردم.)
تصویر نمازهایِ پر مایه یِ دانیالِ آن روزها و خنده هایی که میدانستم قشنگتر از سابق است، در خاطراتم مرورشد. خاطراتی که منوط به روزهایِ مانده به بی قراریم برایِ وحشی شدنش بود.
حالا که فکر میکنم، میبینم جنسِ خنده ها و نمازهایش شبیه حسام این روزها بود.
حواسم را به گفته هایش دادم (از طرفی خبرچینی که تو داعش داشتیم، تو یکی از بمبارونهایِ سوریه، کشته شد و عملا کسی وجود نداشت تا چیتِ حاویِ اطلاعاتی رو که رابطمون جمع آوری کرده بود، بهمون برسونه.)
لحظه به لحظه کنجاوتر میشدم (چه اطلاعاتی؟)
لبخند بر لب مکثی کرد (یه لیست از اسماییِ افراد کلیدی که سعی داشتن واسه اهداف داعش تو ایران فعالیت کنن و یه سری اطلاعات دیگه که جز اسرار نظامی محسوب میشه.)
تعجب کردم، یعنی ایران تا این حد هشیار بود؟ (شما تویِ داعش رابط دارین؟؟ شوخی میکنید دیگه!)
تبسم لبهایش، مخصوصِ خودش بود (نه.. کاملا جدی گفتم..)
پدرم حق داشت.. ایرانی ها این توانایی را داشتند تا ترسناکتر از بزرگترین ابرقدرتها باشند. ترسی که در نظر او، اسمی از سپاه پاسداران بود (شما دقیقا چه کاره ایید؟ نکنه پاسدارین..؟)
تبسم عمیق اش مهر تاییدی شد بر حدسم. سپاه، کابوسِ اعظمِ پدرم و سازمان کفتار زده اش..
نام ژنرالِ معروف شده از فرط خطرشان را در ذهنم مرور کردم. مردی که اخبار هر روزه ی بی باکی اش، تیتری بود بر هم کیشی اش با مرگ و سر نترسی که غربیها امیدِ به باد دادنش را داشتند. این ژنرال و سربازانِ پاسدارنامش، از سَرِ پیمانی رفاقتی که با مرگ داشتند، هراسی بی حد به جانِ منادیان قدرت انداخته بودند...
و حسامی که حسِ خوبش، مشتی بود محض نمونه، از خروارِ آن ژنرال شجاع و لشگریانش.
بی صبرانه ادامه ماجرا را جویا شدم. (تهدیدات سازمان رویِ دانیال زیاد شده بود و این جریان حسابی کلافه اش میکرد. پس ما وارد عمل شدیم . باهاش حرف زدیم؛ تمام جریان رو براش تعریف کردیم. از تهدید خوونوادش توسط سازمان منافقین تا نقشه ی داعش که هنوز اجرایی نشده بود و اون متوجه شد که ما از همه چیز باخبریم اما بهش اطمینان دادیم که امنیت خوونوادشو تامین میکنیم.)
به میان حرفش پریدم. کمی عصبی بودم (لابد به این شرط که به درخواست شما وارد داعش بشه و اون اطلاعاتی رو که رابطتون جمع آوری کرده به دستتون برسونه.. درسته؟ پس شما معامله کردین.. جونِ خوونوادش در قباله اون اطلاعات!)
در سکوت به جملات تندم گوش داد (نه.. اینطور نیست.. امنیت دانیال یکی از دغدغه های ما بود و هست. ما فقط کل جریانو از جمله دسترسی به اون چیت، که حاوی اطلاعات بود رو، براش توضیح دادیم و اون به دلیلِ تنفر عجیبی که از پدرتون، سازمان و وابستگانش داشت، پیشنهادمونو رو هوا زد.
بعد از اون، من بارها و بارها باهاش حرف زدمو خواستم که منصرفش کنم، چندین و چندبار بهش گفتم که حتی اگر اینکارو انجام نده، باز هم امنیت خوونوادش تامینه.
اما اون میگفت که میخواد انتقام بگیره. انتقام تمام بدبختی ها وسختی هایی که مادر و خواهرش از جانب افکارِ سازمانیِ پدرش متحمل شدن. افکاری که حالا پایِ داعش رو به زندگیش باز کرده بود.
پس عملیات شروع شد.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
گره به کار ِ دل آدمی ست همچو نفس
گره گشای تویی ای هزار دستت عشق...
#معصومهصابر
به نام خدای همه
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#یک حبه نور ✨
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا
تُوبُوا إِلَى اللَّهِ تَوْبَةً نَّصُوحًا...
(تحریم/٨)
خدا آنقدرها هم که نشان می دهد صبور نیست
من خود دیده ام بی تابی اش را برای توبهٔ بندگانش ...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
خدایا
دراین روز آدینه
هر تاریکی به نور
هر رنجی به رحمت
هر فراقی به وصل
و هر ناممکنی را با دست مهربانت ممکن بگردان
به برکت ذکر پر نور صلوات بر محمد (ص)و خاندان مطهرش 🍀
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#اربابجان
ما را بخر به خاطر این چند قطره اشک
کاری به غیرِ گریه بلد نیستیم... "#حسین!" 💔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
آقا...
اینکه دلتنگ توام اقرار میخواهد مگر؟
اینکه از من دلخوری انکار میخواهد مگر؟
#بهبدیمننگاهنکن
#ظلمتنفسی...
#بگذر
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج🍃
وَ تَصَدَّق عَلَینا ؛
یَا صاحبَ العصرِ والزَّمان...
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
ســـلام
اگر با لبخند
همراه باشد
حکم شاخه گلی
پر از احساس را دارد
که به قلب التیام میبخشد
آسمون دلتـون رنـگی
زندگیتون سبز و پر امید ☘
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
تمام لحظههای با تو بودنم "به خیر است"❤️
صبح ظهر شب چه فـرقـــی میکند ❗️
#روزتون_معطر_به_عطر_بهشتی_شهدا
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
《_ݕݘہها !
ݕہخودتونسختبگیࢪید
ڪہاوندنیاݕھتونسختنگیࢪن !
ݕہخودتونسختبگیࢪید
ڪھخداࢪاحتبگیࢪھ ..!_:)
•||
#حاجحسینیڪتا🌱
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
رها ڪن این نبودن را برای لحظھ ایی برگرد
من از قلبی که میگیرد،شبی صدبار میترسم.
و از اشکے که میریزد زِ چشم یار میترسم
از آن روزی که اربابم شود بیمار میتـرسم
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#کلام_شهید 🌷
همیشه میگفت:
نماز رو ول کن خدا رو بچسب..!
وقتی از او پرسیدم که چرا این را میگوید
خندید و دستی به شانهام زد و گفت😄:
داداش..!
یعنی اینکه توی نمازت باید به دنبال خدا باشی
و فقط خدا رو ببینی..💚🕊|°•
#شهید_مصطفیصدرزاده
#یادش_باصلوات
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi