eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.7هزار عکس
33.3هزار ویدیو
87 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بی تو هر روز مارا ماهی و هر شب سالی‌ ست شب چنین، روز چنان، آه! چه مشکل حالی‌ ست! عجل لولیک الفرج 🍃🌺
آخرین صبح ازفصل زیبای تابستان آغاز گشت آرزو می‌کنم قلبتون پرباشه از مهـر و محبت روحتون آروم و خیر و برڪت بشه مهمون تون سلام دوستان✋ صبح و عاقبتتون بخیر🌸 🍃🌺
💔 *در آستانه هفته دفاع مقدس یاد کنیم : *یاد جبهه بخیر که دانشگاه خودسازی بود و کنکورش صداقت و اخلاص و متون آنرا انتشارات شهادت در کربلا با مرکب خون به چاپ میرساند.* *یاد موقعیت هایی‌ بخیر که کسی به فکر موقعیت نبود و قرارگاههایی که دل را بی قرار میکرد* *یاد سنگر بخیر که به غار ثور میماند وایستگاه صلواتی که محل استراحت ملائک بود.* *یاد جاده بخیر که ترجمه صراط المستقیم بود‌ وبه تفکر چپ و راست مهر باطل شد می زد* *یاد معبر بخیر که به پل صراط می ماند و به سنگر کمین که فاصله بین دنیا و آخرت بود* *یاد آبادان بخیر که به آبادی دل می پرداخت، خرمشهر که خرم به خون شهیدان شد، بستان که مزرعه عشق بود و سوسنگرد که با لاله و سوسن انس گرفت* *یاد هویزه بخیر که علم الهدی را تربیت کرد، دهلران که مردمان ساده ای داشت، موسیان که قوم موسی را به مسخره گرفت، مهران که بوی مهربانی میداد. کله قندی که مرگ در آن از عسل شیرین تر بود، قلاویزان که نردبان عروج بود و مجنون که داستان لیلی را بهتر بازگو میکرد.* *یاد هور العظیم بخیر که عظمت اسلام را به نمایش گذاشت، کارون که بارها به رنگ خون در آمد و اروند که روند جنگ را تغییر داد* *یاد فاو بخیر که کلاس وفاداری بود و دریاچه نمک که دل را به شور میانداخت* *یاد شلمچه بخیر که تکرار اُحُد و عاشورا بود و طلائیه که ارزش طلا را شکست.* *یاد کلاه آهنی بخیر که نگهبان سجده گاه ملائک بود، چفیه که سجاده عبادت بود و پلاک که شماره پرواز را نشان میداد.* *یاد لباسهایی بخیر که هیچ درجه ای نداشت، لباسهایی که ساده و بی اتو بودند پوتین هایی که بدون واکس بودن و هیچگاه بر پدال بنز و پورشه و لامبورگینی قرار نگرفتند.* *یاد آفتاب جبهه بخیر که به گرمی می تابید و ماهش که شرمنده ماههای زمینی بود و ستارگانش که به ستاره های زمینی چشمک می زد وعطرش که بوی باروت میداد.* *یاد گلوله هایی بخیر که قاصد وصال بودند و ترکش هایی که امر به معروف می کردند.* *یاد گونه هایی بخیر که بر آن اشک استغفار می غلتید و محاسنی که بر آن غبار تبرک می نشست، دعای کمیلی که پایانش پاکی بود و قنوتی که در آن توفیق شهادت طلب می شد* *یاد جهان آرا بخیر که به آرایش جهان پرداخت، نامجو که به دنبال نام و نشان نبود، کلاهدوز که از نمد انقلاب کلاهی برای خود نساخت، چمران که معلم اخلاق بود، زین الدین که زینت دین بود، باکری که مجسمه اخلاق بود، خرازی که بجز با خدا معامله نمیکرد آبشناسان که کسی او را نشناخت و صیاد که دلها‌ را شکار میکرد.* *یاد پیکرهایی که هیچگاه برنگشت، یاد مادرانی بخیر که بی صدا میگریستند و بچه هایی که هیچ گاه پدرانشان را ندیدند.* *یاد لبخندهایی بخیر که قهقهه شهادت بود، دستانی که به عباس اقتدا کردند و پاهایی که زوتر به بهشت پیوستند.* هیهات؛ که ما ماندیم و درد فراق یاران... *کجا رفت تأثیر سوز دعا، کجایند مردان بی ادعا* *کجایند شور آفرینان عشق، علمدار مردان میدان عشق* هفته دفاع مقدس گرامی‌باد شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 مادر شهید همت به فرزند شهیدش پیوست حاجیه خانم نصرت همت به دلیل کهولت سن شامگاه یکشنبه در سن ۹۱ سالگی دار فانی را وداع گفت. ✍و تقدیر اینگونه رقم خورد که هفته دفاع مقدس امسال با نام جبهه‌ها آغاز شود (ماه)🌙 به قلم س.ر 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
لذّت این نان ؛ به دو دنیا نمی‌دادند که قوّت راه معراج‌شان بود .... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کودکی خردسال بود که بیماری سختی گرفت...بیماری باعث مرگ او شد...جنازه را در گوشه ای از حیاط گذاشتند تا فردا دفن کنند... فردای آن روز مرشدی به خانه آمد و گفت من برات عمر او را از خدا گرفته ام به مادرش بگویید او را شیر دهد... مصطفی بزرگ تر شد...تیزهوشی و ذکاوت او برای همگان قابل تحسین بود...وارد حوزه علمیه شد...سه شنبه ها پیاده به زیارت مسجد مقدس جمکران می رفت... دریکی از عملیات های منطقه ای اشرار او را محاصره کردند..از خودرو پیاده شد وگفت بزنید عمامه من کفن من است... در جبهه مجروح شد...او را به بیمارستانی در تهران منتقل کردند...می خواست به منطقه برگردد اما پولی نداشت...متوسل شد به اقا امام زمان... ودر آنجا بود که سیدی نورانی به دیدارش آمد یک مفاتیح به او داد... لابلای مفاتیح مقداری پول بود... وجودش به عملیات ها گرمای خاصی می داد اوج معنویت بود...دیگر رزمندگان هم از نور وجودش بهره می گرفتند... نوشته های دو روز قبل از شهادتش بسیار عجیب است... خبر از شهادت می داد... می گفت می خواهم گمنام بمانم جایی بمانم که دست کسی به من نرسد... در والفجر2گمنام ماند...  روحش شاد با ذکر صلوات🌸 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کمک کن اگر در صف شهدا غایبیم، در صف پیام رسانان راهشان غایب نباشیم. ✨ 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🥀 جنگ نرم مثل خمپاره ۶۰ می‌مونه؛ چون نه صدا داره نه سوت فقط وقتی متوجه میشی که دیگه رفیقت نه مسجد میاد نه هیئت شهید حجت اللّٰه رحیمی. . . ] آغاز هـفته دفاع مُقدس مبارک باد🌿 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_74 انگار از گورِ بی احساسی به رستاخیزِ مسلمانی، مسلمان زاده بپاخاستم و امروز
پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام میرفت. فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد. (مادر.. یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب  زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده..) و پروین مدام زیر لب آمین میگفت. در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم. پدری که یک عمر از شیعه و مقدساتشان بد میگفت، و حالا همین شیعه، تمام زندگیم را لذت وارد تسخیر کرده بود. حسینی که مریدش میتوانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود. فاطمه خانم با صلواتهای مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک  و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد. این شهد، طعم بهشت میداد... نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقاتهایِ هر روزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد. دل پر میکشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن و دیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش.. اما نیامد.. بالاخره حکم آزادیم از زندانِ بیمارستان امضا شد و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد، محضِ رهایی. چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟ همه اش را به یکبار دیدنِ دانیال و... شاید حسام میبخشیدم. پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهرویِ بیمارستان حرکت داد. نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد. از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود.  صدایش پیچک شد به دورِ سرم. خودش بود. نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه. و باز مردمک چشمانش خاک رو زیر و رو میکرد (سلام.. سلام.. ببخشید دیر کردم.. کار ترخیص طول کشید.. ماشین تو پارکینگ پارکه.. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی میارمش تا سوار شین) نفسهایم را عمیق کشیدم. خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم. پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدایِ این حسام و جدی که نمیدانستم کیست، میکرد. حسامی که امیرمهدی بود و لایق این همه دوست داشتن. راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟ بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم. کاش خوب میشد.. کاش حرف میزد.. کاش... مردانه برایش دختری میکردم.. سوار ماشین شدیم. پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه میکشید. حسام مدام شیرین زبانی میکرد و سر به سر پروین میگذاشت و من حسرت میخوردم به رنگی که زندگیش داشت و من سالها از آن محروم بودم. خطاب قرارم داد (سارا خانووم. حالتون که بهتره ان شالله.. کم کم پاشنه ی کفشاتونو وربکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه.) به سرعت در جایم نشستم. متوجه حالم شد. (البته به زودی.) این به زودی چرا انقدر دیر بود؟ پس باز هم باید روزهایم با ترسِ ملاقاتِ عزرائیل میگذشت،  که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد. به خانه رسیدیم. پروین زودتر برایِ باز کردن در از ماشین خارج شد. قبل از پیاده شدن؛ حسام صدایم زد. به تصویر چشمانِ خیره به روبه رویش در آیینه نگاه کردم (مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان، گفتن از طرفشون ازتون عذر خواهی کنم.) چند کتاب به سمتم گرفت (این چندتا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید. کتابای خوبین.. شاید به دردتون خورد.. هم حوصله تون سر نمیره هم اینکه شاید براتون جذاب بود.) اینجا هیچ همزبانی نداشتم و جز حسام کسی زبان آلمانی نمیدانست. در سکوت نگاهش کردم. وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتابها شد به عقب برگشت (حالتون خوب نیست؟ چیزی شده؟ بابت کتابها ناراحت شدین.) چرا باید بابت کتابها دلگیر میشدم؟ (دیگه قرآن برام نمیخوونید؟) ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 آوینیِ درونم هِی میگه اینجا اسمش زمین نیست! سیاره رنجہ :) تکرار کن! سـیاره‌‌‌‌ رنج سـیاره‌‌‌‌‌ رنج ... 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi