4_5780645772731090209.mp3
9.36M
سه شنبه شد و پَر زدم سویِ تو
شدم زائرِ جمکران ، کویِ تو
🎤حاج جوادمقدم
#سهشنبههایمهدوی
💔
#یارقیه_بنت_الحسین
سلام بر رقیهای که خرابه قلبش را فشرد
تا به حال دختر ۳ساله دیدهاید؟
دستانش را در دست گرفتهاید؟
استخوانهایی ظریف
پوستی نرم
من از نگاهش چیزی نمیگویم
حالا ببین اگر در نگاهش، ردّ یتیمی دیده شود
با قلب عمه جانش چه میکند💔
#یا_زینب
#یا_رقیه
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
❁﷽❁
پدر آمد دل شب گوشہ ویرانہ بہ خوابم
ریخٺ از دیده بسے بر ورق چهره گلابم
گفٺ رویـٺ ز چہ نیــلے شده #زهراےسہ_سالہ
مگر از باغ #فدڪ بوده بہ دسٺ تو قبالہ
#الدخیلڪ_یارقیہ_بنٺالحسیݧ🌷
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوانان زمان جنگ چگونه پدر و مادرشان را برای رفتن به جبهه راضی میکردند؟
ماجرای رابطه عمیق شهید مدافع حرم با پدرش که حتی پس از شهادت قطع نشد....
#استاد_پناهیان
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌱مهربان خدا
در دفتر سرنوشت ما
سختی هایی را که بهار قلب مان را پاییز می کنند، ننویس
که از بین همه ی رنج های پیر کننده
فقط دوری از آغوش و نگاه تو است که
نفس مارا میگیرد..
به نام خدای همه
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
یک حبه نـــــــور✨
وَ لَا تَجَسَّسُوا
دنبال اسرار یکدیگر نباشید
سوره مبارکه حجرات؛ آیه ۱۲
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
و
مَن
اَزکودکی🌱
آموخـتَم✎❝
مـیٰآنِ
تَمـامِ
عِشـقھا♥️👣
عِشقبِھ #حُــسین
چیزدیگَریسـت🖇🌿
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
میایی...
میدانم خواهی آمد...
میایی یک روز و همه می بینند که چه بهاری در پاییز به پا کرده ای...
بیا بهار دلها...!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
در این صبح پاییزی
یه سـلام گرم
یه آرزوی زیبا
یه دعـای قشنگ
بـرای تک تک شما مهربانان
الهی
روزگارتون بر وفق مراد
غمهاتون کم
وزندگیتون
پراز عشق ومحبت
و درپناه خداوند باشه
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کودک ولی برای همیشه به خواب رفت
وقتی که دید قصه بابا به «سر» رسید...
🏴شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها تسلیت باد
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
🌹ابراز ارادت معنادار طلافروشان یک پاساژ در مشهد مقدس به ساحت حضرت رقیه(س)
▪️به احترام حضرت رقیه(س) امروز دراین مجتمع گوشواره عرضه نمیگردد
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_75 پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت، اشک چشمانش را پ
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_76
لبخند زد (هر وقت امر کنید، میام براتون میخوونم.)
ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد به سمت داشبورد ماشین اش رفت و چیزی را از آن درآورد (تو این فلش، تلاوت چندتا از بهترین قاریهای جهان هست. اینم پیشتون بمونه تا هر وقت دلتون خواست گوش کنید.)
فلش را روی کتابها گذاشت و به طرفم گرفت.
بغض گلویم را فشرد. این فلش یعنی دیگر به ملاقاتم نمیآمد؟؟
من بهترین تلاوتهایِ دنیا را نمیخواستم، گوشهایم فقط طالب یک صدا بود..
کتابها و فلش را بدونِ تشکر و یا گفتن کلمه ایی حرف، گرفتم و به خانه رفتم.
دلم چیزی فراتر از بغض و غم گرفته بود.
به سراغ مادر رفتم.. ماتِ جانمازش گوشه ایی از اتاق، چمپاتمه زده بود.
ناخواسته بغلش کردم.. بوسیدم.. بوییدم.. فرصت کم بود. کاش زودتر دخترانه هایم را خرجش میکردم.
و او انگار در این عالم نبود.. نه لبخندی.. نه اخمی.. هیچ.. هیچه هیچ..
سرخورده و ماتم زده به تاقم کوچ کردم.
کتابهایِ حسام روی میز بود.
ترجمه ایی انگلیسی و آلمانی از نقش زن در اسلام.. نهج البلاغه و امام علی..
لبخند رویِ لبهایم نشست.
حالا دلیل سوالش مبنی بر ناراحت شدم را میفهمیدم.
دادن کتابی از علی به دختری سنی زاده مثل من.. چهره ی برزخی پدر در مقابل چشمانم زنده شد..
کجا بود که ببیند تنفراتش، وجب به وجبِ زندگیش را با طعمی شیرین پر کرده بودند و من .. سارای بی دین.. دخترِ سنی زاده.. عاشق همین تنفرات شده بودم.
هر چه که پدر از آن بد میگفت، یقینا چیزی جز خوبی نبود..
فلش را در دستانم فشردم..
این به چه کارم میآمد؟؟
منی که قرآن را با صدایِ امیرمهدیِ فاطمه خانم دوست داشتم...
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi