eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
30.9هزار عکس
28.4هزار ویدیو
76 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️به نام خداوند بخشنده مهربان
💔 باز هم دَر سَرِ من شورِ حُسین اُفتاده دَر نَهانخانه یِ دل نورِ حُسین اُفتاده ‌ کَربلایَش نتوان گفت بیابان ؛ دَریاست وَ من آن صید که دَر تورِ حُسین اُفتاده 💔 😍 🍃🌺
🕊 اربعین امسال ، فصل با تو بودن و دور از تو بودن است... ♥️ 🍃🌺
کسانی که کربلایی شدند، فقط حسین علیه السلام را دوست نداشتند، از عالم بدون حسین وحشت داشتند... 🍃🌺 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
ڪاش می شد زمانه بر می گشت آن مسافر به خانه بر می گشت نـور می شد و صبـح می تابیـد مـاه می شد ! شبـانه برمی‌گشت تفحص ❤️ سردار حاج محمود توکلی 🍃🌺
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اکثرا اون کلیپ معروف از اشک و انتظار مادر شهید صبوری رو در استقبال از شهدای گمنام دیدین اما از بهروز چه خبر؟ آیا بالاخره این مادر پیکر فرزند شهیدش رو پیدا کرد؟ حتما ببینید...
از قدیم گفته اند چای باید... لب سوز و لب دوز و لبریز باشد و این استکانهای خالی ارباب، امسال عجیب دل سوز و لب دوز و لبریز است از اشک... چقدر چای موکب میخواهد دلم الان 🍃🌺
🕊🍂 🕊🍂 🖋 با اینکه جانشین فرماندهی تیپ شده بود و کل نیرو ها زیر نظرش بود، همیشه گوشه نمازخانه می خوابید. یک شب برای آب خوردن به سمت نمازخانه رفتم دیدم دارد نماز شب میخواند... آنقدر محو مناجات با خدا بود که متوجه حضورم نشد. نماز شبش که تمام شد کنارش نشستم و گفتم: خب آقاجان، ما بعد از ظهر کلی کار کردیم. توی کوه و جنگل بالا و پایین کردیم و خسته شدیم. کمی هم استراحت کن شما فرمانده مایی، باید آماده باشی! لبخندی زد و گفت: خدا به ما به جون بخشیده، باید جونمون رو فداش کنیم... جز این باشه رسم آزادگی نیست 🍃🌺
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_82 صدایِ قدمهای فردی در سالن پیچید.. وارد شده بود و در خانه سرک میکشید.. نه.
یک دل سیر خواهرانه براندازش کردم. بوسیدم ، بوییدم و قربان صدقه اش رفتم. خدا کند که امروز هیچ وقت تمام نشود. پرسیدم چرا اینطور وارد خانه شد و او با شیطت جواب داد (بابا خواستم عین تو فیلما سوپرایزتون کنم اما نمیدونستم قرارِ گانگستر بازی دربیاری. گفتم در میزنم بالاخره یکی میاد دم در. وقتی دیدم کسی باز نمیکنه گفتم لابد نیستین دیگه، واسه همین با کلیدایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایلو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشارِ خنگ ترین خواهر دنیا مواجه شدم. همین.  ولی خب شد نکشتیماااا. راستی چرا انقدر ترسیده بودی آخه.. ؟) از ترسم گفتم، از وحشتم برایِ برگشتنِ افرادِ عثمان و اون شرم زده مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمیکند... مدتی از هم صحبتی مان میگذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمیآورد سرِ بی مو و صورتِ اسکلتی ام را و چقدر خودخوری میکرد این برادرِ از سفر رسیده. از جایش بلند شد (یه قهوه ی خوشمزه واسه داداشِ گلت درست میکنی؟ یا فقط بلدی با حسرت به این کوه خوش تیپی و عضله زل بزنی؟) از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم (نداریم.. چایی میارم..) چشمانش درشت شد از فرط تعجب (چایی؟؟ تا جاییکه یادمه وقتی بابا چایی درست میکرد از خوونه میزدی بیرون که بوش به دماغت نخوره.. حالا میخوای چایی بریزی؟) و او نمیدانستم چای نوستالژیِ روزهایِ پر حسامم بود. چای شیرین شده با دستانِ آن مبارزه محجوب که طعم خدا میداد و این روزها عطرش مستم میکرد. بی تفاوت چای ریختم. در همان استکانهایِ کمر باریکِ قدیمی که جهاز مادر محسوب میشد (اما حالا همه چیز برعکس شده. عاشق عطر چای هستم و متنفر از بویِ قهوه.) و من چقدر ساده نفرت در دلم میکاشتم. متجعب دلیلش را پرسید و من سر بسته پاسخ دادم (از چای متنفر بودم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشتم و اون وقتها هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده میکردم، تهوع آور بود.) ابرو بالا داد (و الان چطور؟) نفسی عمیق کشیدم و سینی چای را درمقابلش رویِ میز گذاشتم (اما اشتباه بود.. اسلام خلاصه میشه تو علی.. و علی حل میشه تو خدا. خب من هم اون وقتها نمیدیدم.. دچار نوعی کوری فکری بودم.. اما حالا نه.. چای رو دوست دارم.. عطرش آرومم میکنه.. چون...) چه باید میگفتم؟؟ اینکه چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟؟ زیر لب زمزمه کرد(علی.. اسمی که لرز به بدن بابا مینداخت.) نگاهم کرد (این یعنی اینکه مثل یه شیعه علی رو دوست داری؟) شانه ایی بالا انداختم (شیعه و سنی شو نمیدونم. اما علی رو به سبک خودم دوست دارم.) سری تکان داد، اگر پدر بود حکمی جز اعدام برایم صادر نمیکرد و دانیال فقط نگاهِ پر محبتش را به سمتم هل داد.. بدون هیچ اعتراضی.. ↩️ ... : زهرا اسعد بلند دوست 🍃🌺 @shahidaziz_ebrahim_hadi