🔴 فرزندان یزید ، حرمله و ابن زیاد ....
‼️ تصاویر کسانیکه به حرم مطهر سید الشهدا علیه السلام هجوم آورده بودن و قصد به آشوب کشیدن حریم ملکوتی حرم مطهر سید الشهدا علیه السلام را داشتند.
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹رسید اربعین فصل غم یادته؟ تو جاده می رفتیم باهم یادته؟...
#به_تو_از_دور_سلام
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
در حسرت زیارت اربعین امسال:
«نگارا از عجم مهمان نمیخواهی؟»
دلی آشفته و حیران نمیخواهی؟
خدا را شکر..نوکر کم نداری، لیک
غلام و نوکر از ایران نمیخواهی؟
برای اینهمه زوارِ دربارت
مگر شاها بلا گردان نمیخواهی؟
به خیلِ کاروانِ اربعین امسال
سیاهی لشکر و اعوان نمیخواهی؟
برای مرهم زخم دل زینب
دو دیده از غمت گریان نمیخواهی؟
به جاده از نجف تا کربلا ، جانا
دمِ موکب، مگر دربان نمیخواهی؟
میان کشتی ات گر پر شد از آدم؛
الا ای نوحِ من،حیوان نمیخواهی؟
به پیش پای زینب ، آن زمانی که
میاید از سفر ، قربان نمیخواهی؟
خلاصه...اربعین نزدیک و ره بسته
«نگارا از عجم مهمان نمیخواهی؟»😔😔😔
#ما_ملت_امام_حسینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#السلامعلیڪدلتنگم💔
#آھ_ڪربلا
#اربعین
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
میشود پیدا شویم؟
لطفا...:)
#شهید_تورجی_زاده
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
شهید مرتضی(محمد) عبدالهی ✨
در سن ۲۹ سالگی در ۲۳ آبانماه ۱۳۹۶ در استان دیرالزور سوریه به شهادت رسید🌹
شهیدی که در وصیتنامهاش نوشته بود: «برایم سخت است که سنگ مزار داشته باشم در صورتی که حضرت فاطمه (س) بینشان باشد.»🍂
طبق وصیتنامه مرتضی
هم اکنون مزار خاکیاش در قطعه ۲۶ بهشت زهرا (س) هر شب جمعه پذیرای زائرانی است که تربت مرتضی آنها را یاد مظلومیت قبور بقیع و مزار بینام و نشان خانم زهرا (س) میاندازد...😭😭😭🌹
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
تو چی داری غیر از امام حسین علیه السلام؟
یکبار داد زدی مثل حضرت رقیه سلام الله علیها
بعد بگی حسین به خرابه ی وجود من نیومد؟!
#استاد_پناهیان
#پای_منبر
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
اگہ ازاربعین پارسال تا الآن
تغییرڪردی وبهتر شدۍ..
حق دارےامسال
بخاطرجاموندن ازاربعین،ضجه بزنۍ!
اگہ نه ڪه..نھ
#اربعین_حسینی
#تا_اربعین
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
در حیرتم که چه سرّیاست
بین تو و خدایت ...
که از هرچه بگذریم ...
باز به شما میرسیم ...
چقدر از عاشقانت ...
وعدهی #اربعین به دلشان مانده ...
کسی چه میداند ...
حکمت این پشت در ماندن را ...
حکایت غریبیست ...
حکایتِ دلِ تنگ در اوج دلتنگی ...
خوش به حال زائرانی که
در جاده عاشقی قدم میزنند ...
خوش به حال زائرانی که
قدمهایشان را نذر ظهور فرزندت میکنند ...
بی نصیبمان نگذار اربابم
اللهم عجـل لولیک الفـرج
#اربعین_حسینی
#تا_اربعین
#اربعین
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_88 "نه" گفتم و قلبم مچاله شد💔 "نه" گفتم و زمان ایستاد فاطمه خانم با غمی عجی
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_89
طبق معمول چشم به زمین چسبانده بود. با همان موهایِ کوتاه اما به سمت بالا مدل داده اش، و ته ریشی که نظمش، جذابتی خاص ایجاد میکرد.
و باز هم سر بلند نکرد. (سلام سارا خانووم.)
همین؟ نمیخواست حالم را بپرسد؟ حالم دلم را چه؟ از آن خبر داشت؟
آنقدر عصبی به صورتش زل زدم که زخمِ تازه ترمیم شده ی گوشه ابروهایش هم آرامم نکرد. حتما سوغاتِ آن دو روز سرگردانی در سوریه بود.
چند دقیقه پیش در امامزاده از خدا خواستم تا فکرش را نیست و نابود کند و خدا چقدر حرف گوش کن بود و نیستش را هست کرد.
بغض گلویم را به دندان گرفت، انگار کسی غرورم را به بازی کشانده بود.
زیر لب جوابش را دادم و با پاهایی سنگ شده از کنارش گذشتم.
کمی مکث کرد. سپس با قدمهایی بلند در حالی که صدایم میزد، مقابلم ایستاد. دستانش را به نشانه ی ایست بالا برد (سارا خانم.. فقط چند دقیقه.. خواهش میکنم.)
با تعجب نگاهش کردم. پسرِ مذهبی و این حرفها؟
لحنش مثل همیشه محترمانه بود (از دانیال اجازه گرفتم تا باهاتون صحبت کنم.)
نفسم را با صدا بیرون دادم. اجازه گرفته بود. آن هم برای صحبت با دختری که در دل آلمان سانت به سانت قد کشیده بود.
باید حدسش را میزدم. سرش را میبریدی از اصولش نمیگذشت.
ابرویی بالا دادم (فکر نمیکنم حرف خاصی واسه گفتن باشه. پس اجازه بدین رد شم.)
ابرویی در هم کشید. این پسر اخم کردن هم بلد بود (اگه حرف خاصی نبود، امروزو مرخصی نمیگرفتم بیام اینجا.. پس باید...)
"باید" اش زیادی محکم بود و استفاده از این کلمه در برابر سارا نوعی اعلام جنگ محسوب میشد.
با حرص نفس کشیدم. تن صدایم کمی خشن شد (باید؟؟ باید چی؟؟)
انگار قصد کوتاه آمدن نداشت. سخت و مردانه جواب داد (باید جوابم سوالمو بدین.)
کدام سوال؟؟ گیجی به وجودم تزریق شد و حالم را فراموش کردم (سوالِ؟ چه سوالی؟)
بدون نرمش در مقابلم ایستاد و دستانش را کنار بدنش پایین آورد (چرا به مادرم گفتین نه؟)
این سوال چه معنی داشت؟
دوست داشتن؟
یا عصبانیت برایِ خورد شدنِ غرور جنگی اش؟
مخلوطی از احساسات مختلف به سمتم هجوم آورد.
او چه میدانست از خرابیِ این روزهایم؟ و فقط زخم خورده ی یک جواب منفی و شکسته شدنِ غرورش بود.
کاش میشد پنج انگشتم را روی صورتش حک کنم تا شاید خنک شود این دلتنگیِ سر رفته از ظرفِ وجودم.
سوالش را به همان تیزی قبل تکرار کرد و من پرسیدم که مگر فرقی هم دارد؟
و او باز با لحنی سرکش جواب داد که اگر فرق نداشت، وقتش را اینجا تلف نمیکرد.
و چه سرمایی داشت حرفهایش..
این مرد میتونست خیلی بد باشد.. بدتر از عثمان و زیباتر از صوفی.
و چه میخواست؟؟ اینکه به من بفهماند با وجودِ سرطان و عمرِ کوتاه، منت به سرم گذاشته و خواستگاری کرده؟ اینکه باید با سر قبول میکردم و تشکر؟
زندگی برادرم را به او مدیون بودم. پس باید غرورش را برمیگردانم.
من دیگر چیزی برایِ از دست دادن نداشتم. عصبی ونفس نفس زنان با صدایی بلند خطابش کردم (سرتو بگیر بالا و نگام کن.)
اخمش عمیقتر شد اما سر بلند نکرد.
اینبار با خشم بیشتر فریاد زدم که سرت را بلند کن و خوب تماشا.
حیاط امامزاده در آن وقت ظهر خیلی خلوت بود، اما صدایِ بلندم با آن زبانِ غریبِ آلمانی، توجه چند پیرزن را به طرفمان جلب کرد.
سینه ی حسام به تندی بالا و پایین میرفت و این یعنی دوز عصبانیتش سر به فلک میکشید.
با چشمانی به خون نشسته سر بلند و به صورتم نگاه انداخت.
این اولین دیدارِ چشمانش بود. رنگِ نگاهش درست مثل فاطمه خانم قهوه ایی تیره بود.
باید اعتراف میکردم (یه نگاه حلاله.. پس خوب تماشا کن.. میبینی، ابروهام تازه دراومده.. ولی خب با مداد پر رنگشون کردم)
شالم را کمی عقب دادم (بببین! موهام واسه خاطره شیمی درمانی ریخته.. البته بگمااا، اگربا دقت به سرم دست بکشی، تارهایِ تازه جوونه زدشو میتونی حس کنی.
ولی خب، سرطانه دیگه یهو دیدی فردا دوباره رفتم زیر شیمی درمانی و هیچی از این یه سانت مو هم نموند.
صورتمو ببین.. عین اسکلت..
از کلِ هیکلم فقط یه مشت استخون مونده و یه جفت چشم آبی که امروز فرداست دیگه بره زیرِ خاک..
پس عقلاً این آدم به درد زندگی نمیخوره..
چون علاوه بر امروز فردا بودن.. مدام یا درد داره یا تهوع.
همش هم یه گوشه افتاده و داره روزایِ باقی مونده رو با خساستِ خاصی نفس میکشه که یه وقت یه ثانیه از دستش در نره.
حالا شما لطف کردی.. منت به سرم ما گذاشتی اومدی خواستگاری
من از شما تشکر میکنم.. و واسه غروره خوردشدتون یه دنیا عذر خواهی
میخواستی همینا رو بشنوی؟
اینکه اگه جواب منفی بود واسه ایرادهاییِ که خودم داشتم و شما در عین جوونمردی کامل بودی؟؟
باشه..
آقا من پام لبِ گورِ..
راحت شدی؟؟)
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
🍃🌺
@shahidaziz_ebrahim_hadi