eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.6هزار دنبال‌کننده
33.8هزار عکس
33.4هزار ویدیو
88 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 سلام بر حماسی‌ترین محرم که امسال با جوشش خون شهیدانی عزیز و در هم کوبیدن دشمن آغاز شد...
زید یکی از بازرگانای اهل سنت شامی بود یه بار با دو تا بازرگان رومی نصرانی برای تجارت عازم مدینه شد تو هرشهر و منزلگاهی کارگزارای معاویه جلوی کاروانو میگرفتن و به زور حق عبور میگرفتن... زید میگه به خاطر وجود حسن بن علی علیه السلام و برادرش حسین علیه السلام تو مدینه آدمای معاویه جرات جولان دادن تو اون حوالی رو نداشتن همیشه سعی میکردیم زودتر به مدینه برسیم تا راحت بشیم...
به یکی از منزلگاهای مدینه رسیدیم که دیدیم چاه آب خشک شده، تا چشم کار میکرد کویر بود، از شدت تشنگی و گرما داشتیم می‌مردیم بارها رو باز کردیم و تو سایه شترها نشستیم و منتظر معجزه بودیم، معجزه‌ی محال ... یهو چند نفر با اسب و شتر دیدیم که سمت ما میان از شدت خوشحالی اشک می‌ریختیم... حاضر بودیم در ازای آب، تمام مال‌التجاره رو پیشکششون کنیم، با کمال تعجب بار شتر و اسب‌هاشون آب بود مشک‌های بزرگ پر از آب...
بعد سیراب شدن، دوستان نصرانی‌ام با گریه از این چند آقا تشکر میکردن که سرپرستشون جلو اومد پارچه از صورت برداشت تا باهامون حرف بزنه با دیدن چهره‌شون به یقین رسیدم که زمینی نیستن گفتیم: شما کی هستید ؟! با لبخند گفت: ما غلامان فرزند رسول خدا، حسین بن علی علیه السلام هستیم، سرورم به شما درود فرستاد و از شما دعوت کرد تا در مدینه میهمان ایشان باشید همه با تعجب به هم نگاه می‌کردیم، غلام به این ادب و زیبایی و کمال؟! حسین چگونه از وضع گرفتاری ما تو این بیابون باخبر شده؟! غلام زیبارو پاسخ داد: چند وقته که چاه این منزلگاه خشک شده تو این مدت به فرمان مولایم حسین، هر روز با مشک آب اینجا میایم و منتظر کاروان‌ها میمونیم تا بهشون آب بدیم
یکی از بازرگانا با ناراحتی و حسرت گفت: از شما و سرورت ممنونیم، ولی ما نصرانی هستیم و مسلمونا ما رو آلوده می‌دونن حیف که ما از سفره‌ی باز شما بی نصیبیم... غلام گفت: هر کسی که روزی‌خورِ سفره‌ی پروردگاره بر خوانِ فرزندِ فرستاده‌ی خدا هم عزیزه... پشت کاروان آن غلام زیبارو، راهی مدینه شدیم تو راه فقط تو فکر بودم از دوستی با معاویه جز ضرر و آزار چی دیدم؟! چه جوری می‌تونم زحمات حسین و غلامش رو جبران کنم؟! تو ذهنم اومد که یکی از غلامان حسین رو ازش بخرم و آزاد کنم... بالاخره رسیدیم به منزل حسین‌، هرچی که از کمال، کرامت، زیبایی و خوش‌خلقی و... او شنیده بودم جز قطره‌ای از دریا نبود‌‌‌...
با دیدن اون همه خوبی از حسین تو دومین دیدار، دو رفیق نصرانی‌ام با حسین شهادتین رو تکرار کردن و مسلمون شدن، منم با اشک زیر لب شهادتین رو گفتم و از نو مسلمون شدم آماده‌ی برگشتن به شام شدیم تو این مدت مدام چهره‌ی زیبای غلام امام‌حسین علیه السلام جلو چشمم بود و تو این مدت فهمیدم، از کوچیک و بزرگ، فقیر و غنی و مسلمون و غیرمسلمون به خدمتگزاری حسین افتخار میکنن
زید به رو‌به‌رو نگاه کن، اون سه نفرو میبینی؟! اونی که از همه رشیدتره عباسه تو ذهنم تمام اون روزی که به ما کمک کردن گذشت... دست و پاهام سست شد و رو زمین زانو زدم عبدالله ادامه داد: ام‌البنین سلام الله به پسراش یاد داده که حسن و حسین علیه السلام رو سرور و مولاشون خطاب کنن و خودشونو خدمتگزار اونا بدونن به بزرگی خداوند قسم، کسی رو به ادب، تواضع و وفاداری عباس ندیدم
اون روز رو تا شب گریه کردم ... روز بعد از حسین خدافظی کردیم ولی عباس رو ندیدم، انگار خودشم فهمیده بود که ازش خجالت زده‌ام وقتی که کاروانمون میخواست حرکت کنه برادر کوچکترش، جعفر اومد ۳ انگشتر عقیق رو به عنوان هدیه به من و همراهام داد. جعفر و بغل کردم و گریه کردم، نمیدونم چقدر گذشت... از جعفر خواستم از برادراش به ویژه عباس حلالیت بخواد از طرفم و ازشون دعوت کردم که اگه به شام اومدن خونه‌ی منم متبرک کنن. جعفر با لحن محجوبی گفت : برادرم عباس بهت سلام و درود فرستاد و گفت بگو ای زید ، زیاد طول نمیکشه که من و برادرام کنار سرورمان حسین به شهرت میایم و از بلندی، سلامت رو جواب میدیم...
روزا گذشت ... تو شهر خبر دادن قراره یه کاروان خارجیِ بی‌دین رو بیارن شهر رو آذین بستن با طبل و دهل آماده شده بودن واسه استقبال از بالای پشت‌بوما خاک و سنگ و ... منم مثل همه رفتم ببینم چند نفر نیزه به دست اول کاروان بودن، بعد زنها و بچه‌ها رو شترای بی‌جهاز ...