872.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ندا ندا عباس بکوشی بابا
بگذارید فقط صحنه محشر برسد
چادر مادر ما کار خودش را بلد است...
🌺
•
.
#story
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_و_هشتم بیشتر گوش تیز میکنم ، صدا از داخل قبر است بیشتر از انچه بترسم
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_بیست_و_نهم
بیشتر از این گفت و گو را به صلاح نمی دانم ، تشکری می پرانم و می روم که از نماز و عبادت دست جمعی جا نمانم...
یک هفته ای از اردوی راهیان نور هم گذشته و هنوز جایی مناسبی پیدا نکرده ام ، عمو اصرار دارد کنارش بمانم ...
می گوید: تازه از خانه شان از سوت و کوری در آمده و اگر بمانم لطف کرده ام و منتے نیست ...
حرف هایش برعکس ادم های اطرافم بوی دورویی نمی دهد و از صدق دل بر میخیزد ، برای همین است که تا الان در خانه شان مانده ام...
عمو برایم پدری می کند ، بی منت و حتی طوری رفتار می کند که گویا بدهکار من است ...
شرمنده شان هستم و بیشتر از قبل در پی یافتن جایی مناسب برای اقامت....
شروع سال تحصیلی مصادف است با محرم و چه تصادفی !
برای کسی که سال ها در محیطی غیر مذهبی زندگی کرده ، خو گرفتن با محیط حوزه و آدمهایش سخت است اما خیلی شیرین است...
اصلا سبک عزاداری های محرم آنها با من فرق دارد ، من نهایتا یک شب از ده شب را می توانستم در روضه شرکت کنم...
در شب های محرم اتاق خودم را هیئت می کردم ، گاهی هم میشد که دسته ای از خیابان کنار خانه رد شود و صدایش را بشونم ...
گرچه حتی از اطراف خانه مجلل ما ، صدای عزاداری هم سخت شنیده می شود ، روضه و مجالس امام حسین (ع) را در فیلم ها دیده بودم ....
اما قرار گرفتن در فضایش طعم دیگری دارد که امسال آن را می چشم....
ادامه دارد...
نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_بیست_و_نهم بیشتر از این گفت و گو را به صلاح نمی دانم ، تشکری می پرانم و
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی
دوستانی اینجا پیده کرده ام که به راحتی چادر سرشان می کنند ، در مراسم های مذهبی مثل شب قدر و نیمه شعبان و.... شرکت می کنند...
مسجد و هیئت می روند و حتی نذری می پزند و سفره برای ائمه می اندازند ....
چیزی که من در رویاهام نمی دیدم!
گاه وقتی از فضای مذهبی و ارتباطات سالم و صمیمی شان می گویند ، باورم نمی شود....
آنها هم البته باور نمی کنند خانواده ای به دخترش اجازه گشتن در چهار باغ را بدهد ولی نگذارد هیئت برود ....
تازه الان فهمیدم که دوستانم در این فضای قشنگ بزرگ شده اند ، حالت بی نیازی و غنای خاصی دارند ، طوری که حسرت مرا نمی خورند !
چیزی که بر تربیت آنها حاکم بوده ،آموزش و صمیمیت در کنار آزادی و اختیار بوده نه آزادی مطلق....
محله ای قدیمی است با بافت مذهبی ، حوالی احمد آباد ، اینجا ها خیلی نیامده ام . به سر یکی از کوچه ها که می رسیم ، عمو پیاده امان می کند و خودش می رود از در مردانه وارد شود....
دنبال زن عمو که راه را بلد است راه می افتم ، شب سوم محرم است و روضه یکی از دوستان عمو دعوتیم....
کوچه را از همان اول پر از پرچم کرده اند ، پرچم های سرخ ، سبز ، سیاه ... علم های بلند و نقاشی عصر عاشورای استاد فرشچیان...
بوی اسفند می آید ، مردم با لباس مشکی در رفت و آمدند و چند بچه مشغول بازی....
حال و هوای غریب اینجا حالم را عاشورایی می کند ، حالی که هیچ وقت در هیئت های تک نفره ام تجربه نکرده بودم ....
همه طرف پر است از پرچم های
یاحسین شهید (ع)
یاقمر بنی هاشم (ع)
"یازینب" (س)...
به خانه ای می رسیم که صدای سخنران از آنجا می آید ، سر در و همه جا خانه پر از پرچم است ، در خانه باز است و می آیند و می روند....
زن عمو جلو تر از من وارد می شود ، خانم ها از در در پشت خانه و مردها از حیاط ، در آستانه در خانم حدودا چهل یا پنجاه ساله ای به استقبالمان می آید...
ادامه دارد...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
༻﷽༺
#السلام_مولاے_من❤️
دوباره روضہ ے زهرا و غربٺ حیدر
بیا و روضہ بخوان بزم مرثیہ خوانیسٺ
خدا زیاد ڪند اشڪ چشم هاے مرا
چرا که فاطمیّہ روضہهایش طوفانیسٺ
#أین_منتقم🏴
#العجل_مهدے_جان🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
برانشستنپایسفرهیروضه
برنامهیروزانهداشت.📝
گاهیمیدیدمکههندزفری
تویگوششگذاشتهوداره
هایهایگریهمیکنه...😭
حتیاگردوساعتقبلازنماز
صبحهمازجبههیابیرونمیومد
بازیکساعتقبلنمازصبحبیدار
میشدنشستههمکهشدهبودنماز
شبشرومیخوندوآرومآروم
گریهمیکرد...🌱
اونقدرتوسجدهگریهمیکردنگاه
میکردیمیدیدیکنارشکلی
دستمالریختهوجوابگوی
اشکهاشنبود...🍃
#جمعه
#فاطمیه
#حضرت_زهرا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
قبل از شهادتش
بارها به من گفته بود :
من که شهید شدم ،
مرا باید از روی پا بشناسید
من دوست دارم مثلِ
امام حسین (ع) شهید شوم .
همان طور هم شهید شد که گفته بود...
✍ به نقل از : همسر #شهید_یونس_زنگی_آبادی ❤️
#فرمانده_تیپ_امام_حسین
#لشکر۴۱ثارالله_کرمان
#شهادت_کربلای۵_شلمچه
#سالروز_شهادت 🥀
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
1.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از شهیدان بطلب آنچه تمنا داری....
هر جمعه، یک #استوری❤️😍
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
6.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱ویژه #استوری
📌 مِهر مادری
▪️ایام شهادت حضرت زهرا سلاماللهعلیها تسلیت باد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_پانزدهم " من هم برايش پيغام فر
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_شانزدهم
شهريور همان سالي كه خردادش عقد كرده بوديم رفتيم اهواز . مادرم آن قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود كه تا چند روز لب به غذا نزده بود . من هم دختري نبودم كه از خدايم باشد از خانواده ام جدا شوم . دور شدن از پدر و مادر برايم سخت بود ، ولي احساس مي كردم اگر هم راه او نروم پشيمان مي شوم .
شايد آن موقع براي ما طبيعي بود . اهواز براي من جايي جديد و قشنگي بود . اثاثمان را ريخته بوديم توي يك تويوتاي لندكروز . همه ي اثاثمان نصف جايي بار وانت را هم نمي گرفت . خودمان هم نشستيم جلو . من و آقا مهدي و خواهرش . خيلي خوب شد كه خواهرش هم راهمان آمد . من هنوز رويم نمي شد با آقا مهدي تنها بمانم .
از اهواز تا قم خواهرش هر موقع احساس مي كرد كه سكوت بين من و آقا مهدي ديگر زياد شده يك حرفي مي زد . مثلاً " شما خياطي هم بلدي ؟ " شب اول كه رسيديم ، وارد خانه اي شديم كه تقريباً هيچ چيز نداشت . توي آن گرمايي كه بهش عادت نداشتم ، حتا كولري هم براي خنك كردن نبود . شب كه خواستيم بخوابيم ديديم تشك نداريم . از همسايه ي طبقه ي پايين گرفتيم . با خواهر آقا مهدي مي گفتيم مگر توي اين گرما مي شود زندگي كرد . ولي بايد مي شد .
چون اگرچه او مرا انتخاب كرده بود ، ولي اين يكي ديگر تصميم خودم بود كه همراه او بيايم . چند روز اهواز ماندم . قبلاً با آقا مهدي در اين باره حرف زده بوديم كه اگر دلم خواست ، براي اين كه حوصله ام سر نرود آن جا در مدرسه اي درس بدهم . با خواهرش برگشتم قم تا مداركم را بياورم . بعد از چند روز به اهواز برگشتم تا ديگر زندگي مشتركمان را شروع كنيم .
يك سري وسايل كم و كسر داشتيم كه با هم رفتيم و خريديم . گاز و يخچال . مغازه هاي آن جا به خاطر گرماي هوا صبح زود و بعد از ظهرها باز مي كردند . آمد و همه جاي شهر را كه برايم نا آشنا بود نشانم داد . بازار ميوه و سبزي ، نمايشگاه فرهنگي سپاه ، زينبيه . گفت " اگر بي كار بودي و حوصله ات سر رفت ، اين جاها هست كه بيايي . " آقا مهدي يك ماه اول تقريباً هر شب مي آمد خانه . اما من بي كار نبودم .
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_شانزدهم شهريور همان سالي كه خر
💔
#نیمه_پنهان_ماه
زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین
🔸 #قسمت_هفدهم
اوايل مهر بود كه كارم در مدسه شروع كردم . درس دادن به آن بچه هاي خون گرم جنوبي زير سر وصداي موشك هايي كه ممكن بود هدف بعديشان همين كلاسي باشد كه در آن نشسته ايم ، كار سرگرم كننده اي بود .
احساس مي كردم مفيد هستم . به خاطر كارم که تدريس ديني و قرآن بود ، بايد زياد مطالعه مي كردم . ولي باز وقت زياد مي آوردم . آقا مهدي هم صبح زود ، بعد از اذان ، بلند مي شد و مي رفت و شب بر مي گشت . كم كم با خانم توفيقي همسايه مان پيش تر آشنا شدم .
آدم هم كلام مي خواهد . تنهايي داشت برايم قابل تحمل مي شد. با هم مي رفتيم پشت خانه مان . يك جايي بود ، زينبيه ، كه پايگاه تقويت پشت جبهه بود . كار خياطي داشتند ، سري دوزي و سبزي پاك كردن . نمي شد آدم در اهواز باشد وبراي جبهه كاري نكند .
اهواز تقريباً نزديك خط مقدم جنگ بود . هم براي پر كردن بي كاري و هم براي كار تدريسم عضو كتاب خانه ي مسجد شدم . كتاب مي گرفتم و مي بردم خانه . او هم اين طور نبود كه از تنهايي من خبر نداشته باشند . فكر كند كه خب ، حالا يك زني گرفته ام ، بايد همه چيز را حتی بر خلاف ميليش تحمل كند .
مي دانست تنهايي آن هم براي دختري كه تا بيست و چند سالگي پيش خانواده اش بوده بعضي وقت ها عذاب آور است .
بعضي وقت ها دو هفته مي رفت شناسايي ، ولي تلفن مي زد و مي گفت كه فعلاً نمي تواند بيايد . همين که نفسش مي آمد براي من بس بود ، همين كه بفهمم يك جايي روي زمين زنده است و دارد نفس مي كشد . وقتي مي رفت يك چيزهايي مثل حديث ، آيه جمله هايي از وصيت شهدا را با ماژيك مي نوشت و مي زد به ديوار اتاق . مي گفت :
" دفعه ي بعد كه آمدم ، اين را حفظ كرده باشي ."
ادامه دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
سرمایهی محبت زهراست دین من
من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم ...
- سیدرضا موید
#بهافقفاطمیه
#بهیادشهدا
#سهمشماسهصلواتبهنیت
🏴شهیدمحمدغفاری🏴
#جهتتعجیلدرفرجمولا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi