یـک سـلامم را اگـر پـاسـخ بگـویـی.. میــــــــروم
لـذتـش را با تمـام شـهـر قسـمـت میـکـنـم
السـلام علیک یا صاحب الزمان(عج)
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
بهترین تصمیم آن تصمیمی ست
که بـاعث آرامش قلبت شود....
سلام🌤
صبح بخیر
و اما بعد زندگی ....
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
790.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌾🌹
🎥 کلیپ
٬٬الشـهیـد جـهـاد عـماد مُغنيّة...
🌀ششمین سالگرد شهادت🌀
#جهاد_مغنیه
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
بجنگ‼️
هیچکسبراۍاینکه
ٺو
بهخواسٺههاٺبرسۍ
براٺنمۍجنگه...☝️
#پروفایل #استوری😍
#انگیزشی
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
اگه الان
مثل ما
درگیر دنیاش بود
تازه بیست ساله ش بود!
کجای کاریم😔
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
💔
#دم_اذانی
فَكَم يا اِلهی..وَهُمُوم قَد كَشَفتَها...
ای خدای من!
چه بسیار اندوه ها که برطرف کردی...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
#دم_اذانی
« ان الـی ربك الرجعی »
کوچـه دنیا بن بست استــ
روزی باید برگردیم :)
#حواسمونباشه🕊
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
1.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیروز بعد از ۳۲ سال، پس از تفحص و تست DAN پیکر شهید کامبیز مرادینسب پیش مادرش در دزفول برگشت.
مادرش میگه عزیز بالابلندم...
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
نام و نام خانوادگی: محمد غفاری
نام پدر : حسین
محل تولد : همدان
تاریخ ولادت: ۱۳۶۳/۱۰/۳۰
تاریخ شهادت: ۱۳۹٠/۶/۱۳
محل شهادت: سردشت و در تپه جاسوسان
مدت عمر: ۲۷ سال
کتاب مربوط به این شهید:پرواز در سحرگاه
🌷محمد غفاری در ۱۳ بهمن سال ۱۳۶۷
(شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه) به دنیا آمد.
وقتی به تقویم نگاه می اندازیم اودرست مصادف
با شهادت امام هادی (علیه السلام ) به دنیا آمد
و بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند.
عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی (علیه السلام) شد.
♡♡♡هدیه به روح پاک شهید...صلوات♡♡♡
(◠‿◕)رضـــوانهـ🍃
#جهادگران_گمنام
📚موضوع مرتبط:
#شهید_محمد_غفاری
#شهید_مدافع_وطن
#عکس_نوشته
📆مناسبت مرتبط:
تاریخ ولادت
#10_30
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_سی_و_هشت - عکس من و بابام اینجا چیکار میکنه؟ توروخدا بگین چی شده؟ هانیه
💔
#رمان_دلارام_من
#قسمت_سی_و_نه
- بابات دلش نمی خواست مامانت اذیت بشه ، مامانتم خب تو ناز و نعمت بزرگ شده بود، عادت به زندگی سخت نداشت ، توافقی طلاق گرفتن ....
بابات با اصرار حامد رو نگه داشت ، مادرتم تونست با یکی از فامیلاشون که بهش میخورد ازدواج کنه ، بابات همیشه می گفت خیالش راحته که تو آرامش داری ، برای همینم نمی خواست کسے آرامشتو بهم بزنه ، میگفت بابای مریض به چه دردش میخوره؟
اما این آخرا .. خیلی دلش برات تنگ شده بود ...
ازت خبر می گرفت ، عکساتو میدید ..
حتی چندباری به سختی با ویلچر اومد و از دور تماشات کرد ...
خیلی دلش دختر می خواست ...
گریه مان شدت می گیرد ، کاش پدر می دانست من هم این سال ها چقدر دلم پدر میخواسته ...کاش اجازه می داد ببینمش ... قبل از اینکه برای همیشه برود...
عمو با صدای گرفته می گوید : مامانتم نمی خواست تو خبردار بشی ، حتی بعد شهادت عباس ، می گفت آرامشت بهم میخوره و هروقت هروقت لازم بشه بهت میگه ....
نمی ذاشت فامیلای پدری دور و برت بیان، حتی به حامد هم خیلی توجه نمی کرد و اجازه نداد تورو ببینه... من همرزم عباس بودم ...خیلی دلم میخواست یه کمکی بهش بکنم ...ولی نشد ...
انگار زندگی با دشواری هایش ، محکم مرا در پنجه می فشارد ، در خودم جمع می شوم و زانو در بغل می گیرم ...
صدای هق هقم خفه می شود ، هانیه خانم می پرسد : پس حامد کجاست ؟ الان که باید باشه ، نیست !
نرگس من و من می کند : جواب نمیده ،خاموشه!
- یعنی چی که خاموشه؟
نجمه با ترس و تردید می گوید : مگه امروز پرواز نداشت ؟
ادامہ دارد...
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi