eitaa logo
ڪانال رسمـے شهیـد بابک نوری🌿
474 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
723 ویدیو
14 فایل
‌•••|[﷽]|••• 🌱کانال شہید بابـک‌ نوری🌱 حضور‌شما‌در‌این‌کانال‌اتفاقی‌نیست..شما‌دعوت‌شده‌توسط ‌شهید‌هستید کپی با ذکر صلوات جهت ظهور امام زمان حلال✅
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا معرف کانال شهید بابک نوری به دوستان خود باشید . قطعا اجر شما رو خود شهید میدن ❤️
🌙ماه دوازدهم آمد ولی... 😔 ☀️خورشید دوازدهم نه زمستان هجرانت❄ کی به پایان می رسد ای همه دار و ندار این جهان😔🙏 🌼أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج🌼🤲
|پدر شهید| ما معمولا در سال خیلی به مسافرت میرفتیم البته بعد از شهادت بابک مخطل شد... اون موقع که ما از شهر خارج میشدیم بابک تازه زبان باز کرده بود، تازه صحبت میکرد با اون زبان شیرینش میگفت: برای سلامتی 《لاننده》 و مسافران صلوات بفرستيد این دیگه شده بود ، مولای ماشینمون... همه میگفتند: آقا این مولای ماشینمون کجارفت؟ مولا کجا رفتی؟ سریع میومد میگفت: بابا، با من هستند؟ میگفتم: بله ، باتو هستند.. میگفت: صلوات بفرستم؟ میگفتم : آره بابایی، صلوات بفرست...💔 "حالا وقتی از شهر خارج میشیم میخوایم بریم مسافرت، جای بابکو خالی میبینیم... میگیم بابک تو اون موقع صلوات میفرستادی برای سلامتی مسافران و راننده و خودمون الانم که در نزد خدایی شفاعتمون کن. محافظمون باش پسر گلم" 😔💔 《چند عکس از کودکی شهید بابک نوری》 @shahidbabaknoory
❤️❤️:❤️❤️ الهی هر چی تو دلته خدای داداش بابک بهت بده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🛑🛑🛑 لطفا اگر نظر ، انتقاد و پیشنهاد درباره کانال شهید بابک دارید با ما از طریق لینک ناشناس زیر در میون بذارید 🙏🌺 https://harfeto.timefriend.net/16769904312272
به وقت رُمان﴿﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت60 ماشینمو دم در دانشگاه پارک کردمو رفتم داخل محوطه که ساحره از پشت صدام میزد ساحره: سارا،سارا محسن : عع زشته ساحره اسم کوچیکشو صدا میزنی ساحره: خیلی خوب خانم رضوی - سلام ساحره : سلام خوبی؟ - ممنونم ( یه دفعه محسن صداش بلند شد) امیر طاهااا.. ساحره :واا خودت چرا اسم کوچیک صدا میزنی محسن : چون من یه مردو صدا زدم عزیزم ( با کل کل کردناشون خندم میگرف،امیر طاها اومد کنارمو به آرومی سلام کرد) - سلام محسن ( زد به بازوی امیر طاها) چته حاجییی ،نبینم غمت وو امیر طاها: اذیت نکن محسن ساحره: ععع محسن استاد ارمنی داره میره بریم سوالمونو بپرسیم (ساحره و محسن رفتن، منم میخواستم برم که ) امیر طاها: خانم رضوی - بله امیر طاها: من قبول میکنم (یعنی من چشمام داشت در میومد ) اگع میشه آدرس محل کاره پدرتونو بهم بدین ( اینقدر هول شدم تو کیفم یه کاغذ و خودکار برداشتم آدرس محل کارو شماره تلفن و دادم بهش) امیر طاها: خیلی ممنونم ،یاعلی امیر طاها رفت و من اصلا یادم رفت تشکر کنم،یادم رفت ازش بپرسم که چی شد نظرش عوض شد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت61 خیلی خوشحال بودم ،از کلاس که اومدم بیرون دیدم ۵ تماس بی پاسخ از عاطفه داشتم شمارشو گرفتم - الو عاطفه عاطفه: یعنی من از دست تو چیکار کنم هاااا ( خندم گرفت) چی شده مگه؟ عاطفه: خبر مرگت چرا گوشیتو بر نمیداری؟ - خوب کلاس بودم عاطفه: الان مگه کلاس داری؟ - اره دیگه ،گفته بودم کلاسامو عوض کردم عاطفه: واااای ساراا،میکشمت، آخر هفته کدوم خری کلاس بر میداره ، من به خاطر تو اومدم خونه - وااا این همه دانشجو هستن تو دانشگاه دیگه ،تازه تو به خاطر من اومدی یا آقا سید کلک عاطفه: الان کلاست کی تموم میشه - یه کلاس دیگه دارم ،ساعت۵ تمام میشه عاطفه: از سمت دانشگاه بیا دنبالم بریم بیرون - باشه عاطفه : فعلن کلاسم که تمام شد رفتم سمت ماشینم سوار شدم دیدم ،ساحره و شوهرش محسن ،با امیر طاها بیرون ایستادن رفتم جلو شیشه رو دادم پایین - ساحره جون جایی میخواین برین ،میرسونمت ساحره: نه عزیزم مزاحم نمیشیم خودمون ماشین میگیریم میریم - نه بابا چه مزاحمتی بیاین سوار شین ساحره: بچه ها سوار شیم امیر طاها : شما برین من یه جایی کار دارم (نمیدونم چرا اینو گفت مگه میخواستم بخورمش) ساحره و محسن سوار شدن و حرکت کردیم گوشیم زنگ خورد : اخ اخ عاطفه بود ،جواب ندادم ،دوباره زنگ زد ساحره: ساراجون چرا جواب نمیدی - دوستمه ،قراره باهم بریم خرید محسن : ببخشید خانم رضوی مزاحمتون شدیم ،اگع میشه بزنین بغل ما خودمون میریم - نه بابا این چه حرفیه ،خونش تو مسیرمونه میرم دنبالش با هم میریم اگه دیرتون نمیشه ساحره: نه عزیزم این چه حرفیه منم خوشحال میشم دوستت و ببینم (دوباره گوشیم زنگ خود) - جانم عاطفه( یعنی صدای جیغ و دادشو ساحره و محسن شنیدن هر دوتا خندشون گرفت) عاطی: معلوم هست کجایی تو ،یه ساعته لباس پوشیدم چوب خشک شدم من - شرمنده،دوسه دقیقه دیگه بیا دم در عاطی : اره جون عمه ات ،دوسه دقیقه تو دو سه ساعته (از خجالت قطع کردم ) - ببخشید ،دوستم یه کم شوخه ساحره : اره مشخصه رسیدیم دم در خونه عاطفه چند تا بوق زدم که عاطفه اومد پایین ساحره از ماشین پیاده شد به عاطفه سلام کردو عقب کنار محسن نشست (عاطفه صورتش سرخ شده بود ) - سلام بانو ،بیا سوار شو عاطفه سوار شد و با محسن و ساحره احوالپرسی کرد حرکت کردیم - عاطفه جان ، ساحره جون و شوهرش هم دانشگاهیم هستن عاطی: خیلی خوشبختم ساحره: همچنین عزیزم ساحره و محسن و رسوندیم خونشون بعد خودمون رفتیم بازار - خوب عاطی خانم کجا بریم عاطی: بریم مزون یکی از دوستام ،حراج زده بریم ببینیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
معمولادردورهمی‌هایی‌ڪہ‌مۍنشستیم درموردحجاب‌ودخترای‌این‌دوروزمونہ صحبت‌میڪردیم‌گاهی‌میشدبابڪ‌میگفت: "خوددخترهاکہ‌خواهرای‌ماباشند‌ خودشون‌بایدهواۍخودشونوداشتہ‌باشند😇" - @shahidbabaknoory
می‌گفت تویِ دنیایِ پر سروصدایی که رسانه‌ها جایِ سیاه و سفید و شب و روز رو عوض می کنن، تو حقیقت رو با بلندترین صدایی که می‌تونی، فریاد بزن! نگران نباش! کسی که گوش شنیدن داره،می‌شنوه..
به وقت رُمان﴿﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت62 - خوب ،کارت آقا سیدم اوردی عزیزم عاطی: نه خیر کارت آقا سید بعد عروسی میاد تو دستم فعلن که کارت حاجی رو دارم - وایی از دست تو ( رسیدیم به مزون دوست عاطفه ،لباسای قشنگی داشت ،چشمم به یه پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد ،قیمتش هم تو حراج خیلی خوب بود واسه همین خریدم،یه روسری ابریشم خیلی قشنگ هم گرفتم که بدم به مریم ) - عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟ عاطی: نه واسه عمه ام گرفتم - واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش عاطی: لوووس عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم خونه ساعت ۹ شب بود در و باز کردم بابا و مریم رو مبل نشسته بودم سلام کردم بابا رضا: سلام بابا ،چقدر دیر کردی؟ - آخ ببخشید یادم رفت زنگ بزنم ،با عاطفه رفته بودیم خرید بابا رضا: اشکال نداره برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم - چشم رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم روسری مریم و گذاشتم داخل یه نایلکس بردم پایین رفتم تو آشپز خونه رفتم سمت مریم - مریم جون قابلتونو ندارن ،شرمنده سلیقه ام زیاد خوب نیست مریم : وایی سارا جان دستت درد نکنه ( بغلم کرد) خیلی ممنونم ( بابا رضا هم با دیدن این صحنه لبخند زد) موقع غذا خوردن بودم که یه دفعه بابا گفت امروز یکی اومد دفتر مریم : خوب ! کی بود؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸