🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت62
- خوب ،کارت آقا سیدم اوردی عزیزم
عاطی: نه خیر کارت آقا سید بعد عروسی میاد تو دستم فعلن که کارت حاجی رو دارم
- وایی از دست تو ( رسیدیم به مزون دوست عاطفه ،لباسای قشنگی داشت ،چشمم به یه پیراهن بلند آجری با مروارید نباتی افتاد ،قیمتش هم تو حراج خیلی خوب بود واسه همین خریدم،یه روسری ابریشم خیلی قشنگ هم گرفتم که بدم به مریم )
- عاطفه اینا همه مال خودت گرفتی؟
عاطی: نه واسه عمه ام گرفتم
- واییی به فکر قلب حاجی هم باش که الان پیامک میره براش
عاطی: لوووس
عاطفه رو رسوندم خونشون بعد رفتم خونه
ساعت ۹ شب بود
در و باز کردم بابا و مریم رو مبل نشسته بودم
سلام کردم
بابا رضا: سلام بابا ،چقدر دیر کردی؟
- آخ ببخشید یادم رفت زنگ بزنم ،با عاطفه رفته بودیم خرید
بابا رضا: اشکال نداره برو لباساتو عوض کن بیا شام بخوریم
- چشم
رفتم اتاقم لباسمو عوض کردم روسری مریم و گذاشتم داخل یه نایلکس بردم پایین
رفتم تو آشپز خونه رفتم سمت مریم - مریم جون قابلتونو ندارن ،شرمنده سلیقه ام زیاد خوب نیست
مریم : وایی سارا جان دستت درد نکنه ( بغلم کرد) خیلی ممنونم ( بابا رضا هم با دیدن این صحنه لبخند زد)
موقع غذا خوردن بودم که یه دفعه بابا گفت امروز یکی اومد دفتر مریم : خوب ! کی بود؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت63
بابا رضا : آقای کاظمی ( غذا پرید تو گلو سرفه ام گرفته بود مریمم ترسید بلند شد زد به پشتم)
مریم : چی شدی تو ،سارا جان چرا اینقدر تند میخوری
- خوبم ،خوبم
بابا رضا: میشناسی سارا،آقای کاظمی رو
- ( من من کردمو) نه زیاد هم دانشگاهی هستیم ولی هم کلاس نیستیم ،چیزی گفته؟
بابا رضا: اومده بود خاستگاری
- جدی؟ خوب شما چی گفتین؟
بابا رضا: من گفتم که باید با تو صحبت کنم
( وااااییی معلوم بود بابا راضیه)
بابا رضا: خوب تو چی میگی؟
- هوووممم نمیدونم من زیاد نمیشناسمش
بابا رضا : خوب میگم فردا شب با خانواده ش بیاد با هم صحبت کنین - هر چی شما بگین
مریم لبخند زدو گفت: انشاءالله هر چی خیره همون بشه
غذامو خوردم و رفتم تو اتاقم
خیلی خوشحال بودم که بابا راضی شده
گوشیمو برداشتمو و شماره سانار و گرفتم - الو ساناز
ساناز: به خانم بی معرفت ،یعنی ما یه زنگی نزنیم تو نباید زنگ بزنی ببینی دختر خاله ات مرده است، زنده است؟
- وااییی ساناز ول کن اینارو ،یکی و پیدا کردم
ساناز: بگووو جانه من
- جان تو ( صدای جیغ و خنده اش میاومد)
ساناز : خوب چه جوری پیدا کردی - حالا مفصله ماجراش هرموقع اومدم پیشت برات تعریف میکنم
ساناز: باشه باشه ،به مامان بگم از خوشحالی بال درمیاره - باشه فعلن من برم کار دارم
ساناز : باشه عاشقققققتم
اینقدر خوشحال بودم که انگار روی زمین نیستم ،تصمیم گرفتم فردا دانشگاه نرم ،خونه به مریم کمک کنم
صبح چشمامو باز کردم دیدم ساعت ۱۱ نزدیک ظهره تن تن اتاقمو مرتب کردم رفتم پایین پیش مریم - مریم جووون شرمنده خواب بودم مریم : قربون دختر گلم برم همه کارا رو رسیدم فقط میوه و شیرینی میمونه که حاجی گفت غروب زودتر میام میخرم
( رفتم بغلش کردم ) خیلی ممنونم
غروب بابا اومد - سلام بابا جون
بابا رضا: سلام دخترم بیا اینا رو بگیر از دستم - چشم دستتون درد نکنه
میوه هارو شستم و خشک کردم مرتب چیدم
شرینی رو هم داخل ظرف چیدم بردم گذاشتم روی میز
مریم :سارا جان برو اماده شو مهمونا الاناست که برسن
- چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
واگرگمان میکنی که
تورا فراموش کرده ام
استغفار کن!!
زیرا که بعضی گمان هاا گناهند...🌱'🖇
درشـرحفراقـٺچـہنویسـمڪھنگنجـد!
شـرحغـمهجرـانتـودرهیچڪتابۍ . .
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#داداشبابـڪم
❤️شب جمعه باشه و شب میلاد ارباب ، آقا امام حسین علیه السلام هم باشه
بعیده کسی حاجت نگیره و دست خالی برگرده
پس همگی دست به دعا میبریم و برای ظهور هر چه زودتر منجی عالم بشریت حضرت مهدی عجل الله و رهایی از ظلم و سختی دعا میکنیم ان شاءالله به حق امام حسین و حضرت ابوالفضل فرج نزدیک خواهد شد ❤️🤲
هر چقدر دوست دارید صلوات بفرستيد نذر ظهور امام زمان کنید در اصل دعا برای ظهور، دعا برای رهایی از هرچی سختی و مشکلات هست
مطمئن باشید بی جواب نمیمونه و امام زمان براتون جبران خواهد کرد ❤️
🛑 حتی شده با یک صلوات جهت تعجیل در فرج صاحب الزمان سهیم باشید تا نامتون بین منتظران ظهور نوشته بشه 🤲
همرزمشهید:
رویخاکریزنشستہبود.
آنروزهواٰخیلیگرمبود
ومنبالباٰسشخصیرفتہبودم
وهمشغرمیزدمکہچرالباسنمیدن.
بابڪکنارمبود؛بهشگفتم:
"اینچیہپوشیدی؟!اینوازکجاآوردی؟!"
لباسخیلیبراشتنگبودوکمیکهنہ
گفت:
'اینلباسرواززمانخدمتسربازیدارم!!'
بهشگفتم:
"اینتنگه!"
گفت:
"آرهولیمهمنیست..
توخبرنداریاعزامکیشروعمیشه؟!"
باخودممیگویممنبہچہفکرمیکردمو بابڪبہچہچیزی...
- #خاطره
#شهید_بابک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه س هوایت نکنم میمیرم🥺🥺💔
#شب_ولادت_امام_حسین
#شب_جمعه
مۍگفت:«مااصلادعاۍبۍ
اجابتنداریم...
میرۍاوندنیایهوکلۍثواب
میریزنپاتومیگنبیا
جواباونهمهدعاهایۍکه
خواستۍونشد:)♥️»
- #خاطره
@shahidbabaknoory
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا💗
قسمت64
رفتم تو اتاقم در کمدو باز کردمو داشتم انتخاب میکردم کدوم لباسو بپوشم
چشمم به لباسی که تازه خریده بودم افتاد
لباسمو پوشیدم ،خیلی توتنم قشنگ بود لباس کاملن بلند تا روی زمین کمرش کلوش بود بالاتنه هم با مروارید کار شده بود
یه شال نباتی که لبه هاش مروارید دوزی شده بود گذاشتم موهامو یه کم دادم بیرون ،ارایش ملایمی کردمو رفتم پایین
مریم جون: وااای عزیزززم چه ناز شدی برم یه اسپند دود کنم برات
بابا رضا هم بادیدنم لبخند زد
چشمام به ساعت خشک شد( نکنه نیاد، نکنه پشیمون شده) فکرم هزار راه رفت که یه دفعه صدای زنگ ایفون اومد
مریم : سارا جان تو برو تو آشپز خونه هر موقع صدات زدم چایی بیار(از این کار اصلا خوشم نمیاومد ولی مجبور بودم)
- چشم
از داخل آشپز خونه صدا شونو میشنیدم
که یه دفعه امیر حسین اومد و دستشو اورد بالا و عدد ۷ و نشون داد گفت چایی بیار
خندم گرفت...
یه دفعه مریم جون صدام زد : سارا جان چایی بیار
چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم داخل سلام کردم
امیر طاها به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بود فک کنم ازش کوچیکتر باشه
چایی رو دور زدم رسیدم به امیر طاها
سرش پایین بود و دستاش میلرزید
امیرطاها: دستتون درد نکنه
نشستم روی مبل کنار مریم
که یه دفعه مادر امیر طاها گفت : اگه میشه این دوتا جوون برن تو اتاق باهم صحبت کنن (قلبم داشت میاومد تو دهنم ،ولی مجبور شدم)
بابا رضا:
سارا بابا اقا امیرو به اتاقت راهنمایی کن
- چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نگاه_خدا 💗
قسمت65
من جلو حرکت کردم از پله ها رفتم بالا وارد اتاقم شدم ( شانس اوردم که اتاقمو مرتب کرده بودم صبح وگرنه ابروم میرفت)
روی تختم نشستم امیر طاها هم روی صندلی کنار میزم نشست
تا ده دقیقه چیزی نگفتیم
سرش پایین بود و پاهاشو تکون میداد
بعد بلند شد و گفت بریم - بریم؟ ما که حرفی نزدیم
امیر طاها: مگه قراره چیزی بگیم ( راست میگفت چیزی نداشتیم واسه گفتن،چون همش فرمالیته بود )
بعد نیم ساعت رفتیم پایین
به بابا یه لبخندی زدم که بابا متوجه شد و گفت مبارکه بابا رضا گفته بود چون ما همدیگه رو زیاد نمیشناسیم دوماه صیغه باشیم بعد دوماه عقد کنیم منم چیزی نگفتم و قبول کردم
فردا صبح همراه مریم جون با امیر طاها و مادرش رفتیم واسه خرید حلقه و لباس
تو طلا فروشی اصلا امیر طاها نگام نمیکرد
مامانش هم میگفت پسرم خیلی خجالتیه ولی من میدونستم دلیلشو
فقط
حلقه ست ساده گرفتیم
لباسم فقط یه دست اونم واسه شب مراسم ،امیر طاها هم یه دست گرفت
بعد ظهر من رفتم ارایشگاه و به ارایشگر گفتم یه ارایش ملایم بکنه منو ،موهام بلند بود خواسم فر کنه موهامو
خیلی خوشگل شده بودم لباسمم یه پیراهن حریر بلند سفید که لبه پایین لباس پر بود از شکوفه های صورتی
به خاطر بابا لباسمو با حجاب برداشتم چون نمیخواستم ناراحت بشه
مریم جون اومد دنبالم ،با هم رفتیم خونه
مهمون خاصی نداشتیم فقط مادر جون و اقا جون بودن با خاله زهرا و آقا مصطفی ،عمو هادی و زن عمو صدیقه هم بودن
با همه سلام و احوالپرسی کردم رفتم تو اتاقم تا مهمونای امیر طاها بیان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍃بسته محصولات فرهنگی شهید بابک نوری هریس🍃
✨ شامل کتاب زیبای بیست و هفت روز و یک لبخند و محصولات فرهنگی شامل(جانماز ده هزار/تسبیح و آویز ۳۵٠٠ / کارت عکس ۱۵٠٠ / پیکسل ۳٠٠٠ / جاکلیدی ۸٠٠٠ / پلاک و زنجیـر ۲۵ /تخته شاسی ۳۵)
💰جمعا ۸۶۰۰۰تومان
«کتاب ۶۹ هزارتومان»
🚚 هزینه ارسال به سراسر کشور فقــط ۲٠ هزارتومان
✨خیلی مناسبِ هدیه دادن به دختر خانمهای جـوان و نوجوان هست که با شهیـد عزیز انس بگیرند. مخصوصا کسانی که تازه متحول شدند.
محصولات شهیدبابک نوری خیلی طرفدار داره و خیلی باعث تحول جوونها شده این شهید عزیز😍
🔺محصولات به صورت جدا و انتخابی هم قابل سفارش هستند و نیاز به سفارش کل پک لزوما نیست.
📝 ثبت سفارش:
@motahareh_sh
🍀
@Massoumeh_sh84
#پک_فرهنگی_شهدا
#شهید_بابک_نوری
«کانال رسمی شهید بابک نوری»
@shahidbabaknoory
ڪانال رسمـے شهیـد بابک نوری🌿
🍃بسته محصولات فرهنگی شهید بابک نوری هریس🍃 ✨ شامل کتاب زیبای بیست و هفت روز و یک لبخند و محصولات فره
پک زیبای شهید بابک نوری😍🥳
بهترین پک برای هدیه دادن😉❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم عجل لولیک الفرج
دیگردلینماندهکهدلبربخوانمت
هجرانِرویتودلمارامذابکرد
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
♥️|↫#یاایهـاعزیز
🖐🏻|↫#السݪامعلیڪیابقیةاللہ