eitaa logo
ڪانال رسمـے شَھیـدبـٰابڪ‌نـوࢪۍ🌿
479 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
902 ویدیو
14 فایل
‌•••|[﷽]|••• کانال شَهیـدبـٰابڪ‌نـوࢪی🌱 حضوࢪ شما تو این کانال اتفاقۍ نیست توسط"شهید"دعوت شدیدִֶָ کپی با ذکر صلوات جهت ظهور امام زمان حلال✅
مشاهده در ایتا
دانلود
• • امام‌‌علے"؏" ❨راستگویے‌تورا‌نجات‌مے‌دهد هر‌چند‌از‌آن‌بیمناك‌باشے.. و‌دروغ‌تورا‌نابود‌مے‌کند هر‌چند‌بہ‌آن‌امیدوار‌باشے..🌱❩
بابڪ‌خیلی‌این‌در‌اون‌درزد‌کہ‌بره‌سوریہ‌ ولی‌هم‌ازخدمت‌‌سربازیش‌مونده‌بود وهم‌خانواده‌اش‌رضایت‌‌کامل‌نداشتند... خیلی‌تلاش‌کرد... دیگہ‌اون‌آخرابہ‌فرمانده‌کل‌گفتہ‌بود: "حتی‌شده‌توچرخ‌لاستیک‌قایم‌میشم‌ومیرم‌سوریہ، پس‌بزاریدبرم!!!" -
برادࢪ شہید: دࢪست یک هفته قبل از اعزام بابک بابک مادࢪم رو داشت میبرد خرید.... گفتم دارید میرید منم با خودتون برسونید تا دفتࢪ... بعد کہ کارم تو دفتر تموم شد. دوباره به بابک زنگ زدم گفتم بیا دنبالم... اومد؛ مادࢪ خرید داشت... مادراومد گفت بہ من: « بابک نگو....آچار فرانسہ؛ آچار فرانسہ است خدا خیرش بده❤️ این خاطره همیشه تو خونه هست @shahidbabaknoory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... اگر مواظب دلتان باشید؛ و غیر خدا را در آن راه ندهید؛ آنچه را دیگران نمی‌بینند،می‌بینید و‌ آنچه را دیگران نمی‌شنوند،می‌شنوید! 🌱 تعجیـل‌در‌ظهـور صلـوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت68 خندم گرفت از این حرفش پسره دیونه مثل بچه کوچیکا رفتار میکنه رسیدیم دانشگاه پیاده شدیم.... - امیر آقا امیر: بله... - من کلاسم تمام شد تو کافه منتظرتون میمونم بیاین با هم بریم خونه ما ... امیر : باشه چشم تو راهرو از همدیگه جدا شدیم و رفتیم کلاسمون اینقدر ازدواجمون زود و سریع شد کسی باخبر نشده بود که من و امیر ازدواج کردیم رفتم داخل کلاس میز جلونشستم ،یاسری هم ته کلاس بود بادیدنم وسیله هاشو جمع کرد اومد جلو هم ردیف من نشست واییی باز شروع شد همین لحظه استاد وارد کلاس شدتا آخر کلاس یاسری چشمش به حلقه روی دستم بود و دستاشو مشت میکرد عصبانتیتش از چهره اش پیدا بود اما دلیلشو نمیدونستم کلاسام که تمام شد رفتم داخل کافه منتظر امیر شدم رفتم یه کیک خریدم با نسکافه یه میز خالی پیدا کردم رفتم نشستم یه دفعه یکی مثل عزرائیل اومد نشست یاسری بود ،میترسیدم بلند شم باز آبرو ریزی کنه یاسری : مخه کیو زدی؟ - یعنی چی؟ ( به حلقه دستم اشاره کرد) : کی تونسته بره مخ حاجیتو بزنه - به شما هیچ ربطی نداره بلند شدمو و از کافه رفتم بیرون از پشت صداشو بلند کردو گفت: هوووو دختر باتو ام عصبانی شدم و برگشتم سمتش: هوووی بابا ننه تن که وقت نزاشتن بهت تربیت کردن یاد بدن دستشو بلند کرد بزنه منو که یکی پشت دستشو گرفت امیر بود امیر: شما به چه حقی با ناموس دیگران اینجوری حرف میزنی یاسری : برو بابا پی کارت تو چیکاره شی که زر میزنی امیر: من همه کاره شم ،زنمه ،دفعه آخرت باشه جلوش افتابی شدیاا... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت69 چند تا از بچه های حراست اومدن سمتمون : چیزی شده امیر طاها امیر : نه دادش حل شد یاسری هیچی نگفت ( امیر دستمو گرفت و رفتیم از دانشگاه بیرون) سوار ماشین شدیم،هیچی نگفتم توراه بودیم نمیدونستم کجا برم ،خونه برم یا خونه امیر امیر: اگه میشه بریم بهشت زهرا - چشم رسیدیم بهشت زهرا امیر جلو تر میرفت منم پشت سرش تا رسیدیم سر خاک مامان ( این اینجارو از کجا بلد بود؟) بعد که فاتحه خوند امیر: میرم سمت گلزار و بر میگردم منم چیزی نگفتم نشستم کنار سنگ قبر مادرمو سرمو گذاشتم روی سنگ مامان جون میشه بغلم کنی، میشه ارومم کنی، حالم خرابه خرابه، البته نه از اون خرابهای قبلیاااا ،خرابیش جدیده دیدی دامادتو ،نمیدونم چرا کنارش احساس آرامش میکنم، نمیدونم چرا تو دانشگاه اومد جلو به همه گفت این زنمه احساس خوشبختی کردم ،کمکم کن مامان ،کمکم کن درست تصمیم بگیرم بلند شدمو رفتم سمت گلزار دیدم رفته کنار همون شهید گمنام نشسته قرآن میخونه رفتم نزدیک شدم کنارش نشستم لحن خوندن قرآنش خیلی قشنگ بود امیر :ببخشید که تو دانشگاه دستتونو گرفتم ،مجبور بودم اینکارو کنم - دستشو گرفتم و باخنده گفتم ،من زنتم دیگه پس میخواستی دسته کیو بگیری... سرشو بالا گرفت و تو چشمام نگاه کرد واییی چه چشمای قشنگی داشت هیچ وقت اینجوری بهش نگاه نکرده بودم چشمای کشیده و عسلی رنگ با یه ته ریش کم خیلی قشنگ بود بعد سرشو برد پایین خندم گرفت - ببخشید امیر آقا ،،شما اینقدر سرتون پایینه ،چشماتون سیاهی نمیره امیر: ( خندید) بریم؟ - کجا بریم؟ امیر: دست بوسه حاجی - عع باشه بریم بلند شدیمو رفتیم تا برسیم دم ماشین دستشو گرفتم تو دستام ،یه نگاهی به من کردو باز سرشو پایین انداخت (اه پسرم اینقدر خجالتی ) رسیدیم خونه دیگه ساعت ۹ شب شده بود .بابا هم خونه بود مریم جونم اومد دم در: سلام خوش اومدین امیر آقا امیر : خیلی ممنون ببخشید مزاحمتون شدم بابا و امیر باهم دیگه احوالپرسی کردن و نشستن رو مبل منم رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم یه بلوز صورتی و شلوار کتان سفید پوشیدم موهامو هم گیس کردم ،به خودم گفتم محرمیم دیگه ،تازه امیر اینقدر سر به زیره فک نکنم اصلا نگام کنه خندم گرفت ... رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد رفتم آشپز خونه به مریم جون کمک کردم - ببخشید مریم جون دست تنها بودین خسته شدین مریم : نه عزیززم تا باشه از این خستگیااا - امیر حسین کجاست؟ مریم : بابا بزرگش اومد دنبالش بردش گفت یه هفته دیگه میارمش - چه خوب میزو چیدیم ،،مریم جون بابا و امیر و صدا زد اومدن سر میز.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رفیق‌شهید: روزشهادت‌بابڪ‌بود. فرماندمون‌شهیدنظری،دوستمون‌سیدروفرستاده‌بودعقب بابڪ‌بہ‌من‌گفت: "ممدرفتی‌عقب‌اونوبرامون‌بیار." گفتم: "بابڪ‌من‌عقب‌نمیرم‌همینجاهستم." اون‌روزدوباررفتم‌پیشش همینوازم‌خواست. براش‌ناهارآوردم کم‌بودمسئولمون‌نمیزاشت‌بہ‌کسی‌بدیم. یواشکی‌یکی‌اضافہ‌برداشتم‌بهش‌دادم. نگاه‌کرد. گفتم: "من‌چیزی‌بهت‌میدم‌سریع‌بگیرازمن." خنده‌ای‌کردورفت‌داخل‌ماشین‌گذاشت. ۶,۷تاسیب‌بهش‌دادم کہ‌قسمتش‌نشدبخوره رفتن‌من‌هماناوخوردن خمپاره‌جای‌من‌همانا… یڪ‌صلوات‌هدیہ‌شما‌بہ‌شهیدنور؎🌱
📒 🦋 مادرشهید:بابک‌خوش‌اخلاق‌بود،😇 باایمان‌بود،زرنگ‌بود،منظم‌بود وبرای‌همه‌ی‌کارهاش‌برنامه‌ریزی‌می‌کرد، یک‌دفترچه‌ای‌همیشه‌همراهش‌بود🗒 وبرنامه‌های‌روزانه‌ی‌خودش‌رو‌یاداشت‌میکرد. دائم‌به‌فکرکلاس‌رفتن‌و‌باشگاه‌رفتن‌بود. خواهرشهید:بابک‌من‌عاشق‌تیپ‌زدن‌بود😎 تمیزی‌روخیلی‌دوست‌داشت،🌸 حتی‌تو‌عکسایی‌که‌از‌سوریه‌میومدچفیه‌اش‌ همیشه‌یک‌حالت‌هفتی‌داشت.🥺 بااینکه‌میگن‌‌اونجا‌امکانات‌بهداشتی‌زیادنبوده‌، امابابک‌همیشه‌تمیزومرتب‌بود‌..♥️ دوستان‌شهید:بابک‌خیلی‌شلوغ‌وسرحال‌بود. مثلا‌داخل‌ماشین‌نشسته‌بودیم‌بابک‌ازجلو می‌پرید‌عقب،ازعقب‌می‌پریدجلو.🤦🏻‍♂ جنب‌وجوش‌عجیبی‌داشت‌این‌آدم، یک‌دفعه‌ازسروکولت‌بالامی‌رفت،😅 کُشتی‌‌می‌گرفت‌.🤼‍♂ شخصی‌بودکه‌به‌تیپ،هیکل‌و‌قیافه‌می‌رسید.😎 بابک‌دوتاشخصیت‌داشت: یک‌شخصیتش‌خیلی‌جدی‌بود ویک‌شخصیتش‌خیلی‌شوخ‌بود😜 بابک‌عاشق‌دورهمی‌بود داخل‌دانشگاه‌دوستان‌اجتماعیه‌زیادی‌داشت‌✌️🏼 چون‌واقعا‌سریع‌با‌همه‌جوش‌میخورد.🔥 💯~ادامہ‌دارد...‌همراهمون‌باشید😉 ♥️|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا