eitaa logo
ڪانال رسمـے شهیـد بابک نوری🌿
509 دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
751 ویدیو
14 فایل
‌•••|[﷽]|••• 🌱کانال شہید بابـک‌ نوری🌱 حضور‌شما‌در‌این‌کانال‌اتفاقی‌نیست..شما‌دعوت‌شده‌توسط ‌شهید‌هستید کپی با ذکر صلوات جهت ظهور امام زمان حلال✅
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🌲🔗🌱•⊱ قوے‌ترین‌داروهمیݩ‌، قرص‌بودن‌دݪامون‌بہ‌خـــداسـٺ💚...!"
📒 🦋 مادرشهید:موقع‌عروسی‌دوستش‌‌🤵🏻 رفته‌بودبهشت‌زهراعکس‌گرفته‌بود.📸🌱 گفتم‌دوستت‌عروسی‌کرده‌💍 چرارفتی‌مزار‌عکس‌گرفتی؟😕 گفت‌دوستم‌گفته‌آدم‌نبایدتوخوشی‌😅 مُردن‌روفراموش‌کنه..👌 📒 پدرشهید:تنهافرزندی‌که‌برای‌ثبت‌نام‌در‌دانشگاه‌🏢 باهم‌رفتیم‌بابک‌جان‌بود.❤️ چون‌رشته‌‌ی‌حقوق‌رابه‌عشق‌من‌انتخاب‌کرده‌بود توصیه‌نکرده‌بودم،فقط‌‌آرزوم‌بود✨ که‌یکی‌ازبچه‌هام‌رشته‌ی‌حقوق‌را‌انتخاب‌کند. بابک‌همون‌سال‌که‌من‌این‌آرزوروکردم‌‌ روانشناسی‌قبول‌شده‌بود؛‌🧠 بدون‌اینکه‌به‌من‌بگه‌میره‌انصراف‌میده‌🥺 و‌میمونه‌برای‌کنکورسال‌‌آینده‌ که‌سال‌بعدرشته‌حقوق‌قبول‌شد.👨🏻‍🎓 من‌وبرادرش‌اصرار‌می‌کردیم‌ که‌برای‌ادامه‌تحصیل‌به‌آلمان‌بره.🇩🇪 زمینه‌اش‌هم‌کاملافراهم‌بود.امابابک‌قبول‌نکرد ،گفت:من‌یک‌برنامه‌ی‌پنج‌ساله‌دارم.🖐🏼 اجازه‌بدیدطبق‌برنامه‌ریزی‌خودم‌پیش‌برم.🗓 روزقبلی‌که‌میخواست‌بره‌سوریه‌رفته‌بود مسجدمحلمون‌و‌از‌همه‌حلالیت‌طلبیده‌بود،‌🌱 وگفته‌بود:می‌‌خوام‌برم‌خارج‌ازکشور،🛩 اون‌هافکر‌می‌کردن‌که‌بابک‌می‌خواد‌به‌آلمان‌بره. وقتی‌فهمیدن‌بابک‌به‌جای‌آلمان‌به‌سوریه‌رفته‌🇸🇾 خیلی‌تعجب‌کردند!به‌همین‌خاطر‌است‌که‌میگن‌ شهیدی‌که‌به‌جای‌آلمان‌سرازسوریه‌درآورد دوست‌شهید:گفتم:بابک‌خان‌می‌خوای‌😉 بری‌سفر‌خارج،عشق‌وحال،تفریح‌وگردش؟ گفت:آره‌می‌خوام‌برم‌‌اصفهان‌مدافع‌حرم‌بشم.😁 💯~ادامہ‌دارد...‌همراهمون‌باشید😉 ♥️|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت رُمان﴿﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت81 از اون روز دیگه زندگیمون عوض شد یا امیر میاومد خونمون یا من میرفتم خونشون بدون امیر نمیتونستم زندگی کنم از بابا خواستم که عقد و عروسیمونو باهم بگیره که هرچه زودتر بریم زیر یه سقف کلاسارو یه خط درمیون میرفتم ،روزا با مریم جون میرفتم خرید جهیزیه شبا هم با امیر میرفتیم بیرون و خوابیدن میرفتیم خونشون بابای امیر یه آپارتمان ۱۰۰ متری نزدیک خونشون برامون خرید خیلی قشنگ بود دلم میخواست هر چه زودتر بریم سر خونه زندگیمون وسیله هامو بچینم ، صبح بیدار شدیم با امیر قرار بود بریم واسه لباس عروس بگردیم امیر هیچ وقت به خاطر حجابم اعتراض نکرده بود واسه همین چون طلبه هم بود دلم میخواست لباسی انتخاب کنم که اون شب کنار همه راحت باشم واسه همین خیلی گشتیم تا یه لباس باحجاب پیدا کردیم رفتم داخل از فروشنده خواستم لباس و بده تا پرو کنم دلم میخواست اولین نفری که منو با این لباس میبینه امیر باشه امیرو صدا زدم درو باز کردم... امیر: خیلی قشنگ شدی بانوی من ( منم ذوق مرگ شدم با این حرفش) قرار شده بود عقدمونو تو گلزار شهدا بگیریم بعدش همه شام بریم تالار ،بدون هیچ اهنگ و بزن و برقصی(خیلی ساده و معنوی) البته خانواده من مذهبی بودن و با خوشحالی قبول کردن ولی خانواده امیر خیلی سخت راضی شدن مخصوص مادر امیر... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت82 دو روز مونده بود به عروسیمون که جهیزیه مونو بردیم چیدیم همه چیزی اون طوری که دلم میخواست اتفاق افتاد شب قبل عروسی من رفتم خونه .امیر هم رفت خونشون تو اتاقم دراز کشیده بودم که مریم اومد داخل مریم : میتونم بیام داخل... - بله بفرمایین مریم اومد جلوم نشست و اشک تو چشمام حلقه زده بود مریم : ای کاش مادرت اینجا بود... - مریم جون مادرم همیشه بامنه هر کجا ،هر لحظه ،شما هم کمتر از مادر نبودین برام ( بغلش کردم ) مریم جون خیلی دوستتون دارم صبح شد و امیر اومد خونمون در حالی که من هنوز خواب بودم امیر : سارای من،سارا جان بیدار نمیشی؟ - نمیشه یه کم دیگه بخوابم ،دیشب تا صبح نخوابیدم... امیر: یعنی من تا حالا عروسی ندیدم که روز عروسیش تا لنگ ظهر خوابیده باشه.. -(چشمامو نیمه باز کردمو نگاهش کردم) مگه شما جز اسفالت و تسبیح چیزه دیگه ای هم میبینین برادر... امیر : بله که میبینیم شما کجاشو خبر داری - عع یه نمونه اشو بگین ماهم فیض ببریم برادر امیر: هووووممم بزار فکر کنم - اوووو پس نمونه خیلی داری ،از قدیم میگفتن از نترس که هایو هو دارد ،از آن بترس که سر به تو دارد ،داره به تو میگه هااا... امیر: استغفرلله ،پاشو پاشو خواستم خوابت بپره یه چی گفتم ،من میرم پایین تو هم زود بیا - اررررره جون خودت ،تو گفتی و من باور کردم،باشه برو... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت83 دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم برم پایین که گوشیم زنگ خورد عاطفه بود - آخ که چقدر دلم برات تنگ شده عاطی عاطی: سارا اصلا حالم خوب نیست؟ - چرا ؟ عاطی: این چه کاریه که میخوای انجام بدی!چرا میخوای آینده تو خراب کنی - واااااییی عاطی یادم رفت بهت بگم عاطی: چیو - اینکه من دیگه نمیخوام برم ،میخوام با امیر زندگی کنم عاطی: برو بابا دروغ میگی که ارومم کنی - به جون آقا سیدت راست میگم عاطی: جونه شوهرمو الکی قسم نخور - به خاک مامان فاطمه ،عاشقش شدم ( صدایی جیغش،گوشمو کر کرده بود) هوووو چته تو گوشی دم گوشمه هاااا عاطی: سارا میکشمت ،پوستتو میکنم الان به من میگی،میدونی چه حالی داشتم این مدت - جبران میکنم فعلن من برم شاه دوماد پایین منتظرمه عاطی: باشه .... واااییی چی بپوشم من بای بای - دیووونه از پله ها رفتم پایین مریم جون لقمه به دست دم در منتظر من بود.... - الهی فداتون بشم چقدر ماهین شما مریم: خوبه حالا لوس نشو برو که زیر پای امیر اقا علف سبز شد .... - واییی اره اره بیچاره فعلن مریم: در امان خدا رفتم دم در دیدم امیر نیست به گوشیش زنگ زدم - الو امیر کجایی؟ امیر : شرمنده بانو جان دیر کردی پشیمون شدم رفتم - عع لوووس نشو دیگه بیا امیر : شرمنده خواهر دیگه خودتون باید بیاین دنبالم تماس و قطع کرد - واااا پسره لوووس رفتم سمت ماشین که خودم برم ارایشگاه دیدم داخل ماشین نشسته - خیلی بیمزه بود امیر : ها ها.... سوار ماشین شدم و رفتیم سمت ارایشگاه ساعت دو بود که اماده شده بودم شماره امیرو گرفتم - سلام برادر امیر : سلام خواهر - برادر من آماده ام منتظر شمام امیر : ببخشید خواهر من که ماشین ندارم شما بیاین دنبال من - وااا امییر امیر: جاااانه امیر - بیا دیگه دیر میشه هاات امیر : میترسم بیام بیرون دخترا بدزدنم... - نترس بابا تو تا آخر عمر بیخ ریشه خودمی زود بیا منتظرم امیر: بیا بیرون دم درم - واااییی شوخی نکن الان میام رفتم بیرون امیر اومد جلو با یه دسته گل ،گل مریم امیر: تقدیم به همسر عزیزم - واییی امیر چه خوشگل شدی امیر : ععع اختیار دارین شما هم خوشگل شدی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همرزم‌شهید: توبوکمال‌چادر‌زدیم‌مقر‌لشگرحضرت‌زینب(س) شش‌نفر‌بچہ‌های‌‌موشکی‌تو‌یک‌چادر‌مستقر‌شدیم‌ بابڪ‌هم‌با‌ما‌بود‌ بابڪ‌دم‌چادر‌برای‌خودش‌جا‌درست‌کرد‌هرچی‌ گفتیم‌بیابالاتراونجا‌سردمیشہ گفت: "نہ‌همینجاخوبہ" ‌نزدیک‌صبح‌بیدارشدم‌دیدم‌ بابڪ‌پتوروکشیده‌روسرش ‌اروم‌همونجا،جای‌خودش‌داره‌با‌خدا‌‌مناجات‌میکنہ زیر‌پتو‌چراغ‌قوه‌‌روشن‌کرده‌بود‌وخیلی‌اروم‌ دعا‌میخوند.. -
صلوات به نیت شادی روح شهید 💛 ۵ صلوات 🌹 ۱۰ صلوات🌹 ۱۵ صلوات 🌹 ۲۰ صلوات🌹 ۲۵ صلوات 🌹 ۳۰ صلوات 🌹 ۳۵ صلوات🌹 ۴۰ صلوات 🌹 ۶۰ صلوات🌹 ۸۰ صلوات 🌹 ۸۵ صلوات 🌹 ۱۰۰ صلوات 🌹 انشاالله هرچی از خدا میخوای بهت بده رفیق💛 اگه دلت گرفته و به چیزی ک میخوای نمیرسی .... ناامید نشو از خودش بخوا ک پیش خدا برات پیش قدم بشه :) دوستتو ميگما شهید نوری @shahidbabaknoory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با آمدنت آرام گرفت تمام قلب های بی تاب ما.....:) @shahidbabaknoory 🍀کانال رسمی شهید بابک نوری🍀
'♥️𖥸 ჻ آقـا‌بیـا‌ڪه‌‌فقط‌‌تـو‌میتوانـے، -حالـمان‌را‌خوب‌ڪنے... تعجیـل‌در‌ظهـور صلـوات ♥️|↫ ‌ 🖐🏻|↫
'♥️𖥸 ჻ [إِلَهِي‌إِنْ‌كَانَتِ‌الْخَطَايَا‌قَدْ‌أَسْقَطَتْنِي ‌لَدَيْكَ‌فَاصْفَحْ‌عَنِّي‌بِحُسْنِ‌تَوَكُّلِي‌عَلَيْكَ] +خدایا..! اگر‌خطاهایم‌مرا‌از‌نظرت‌انداختہ،بہ‌خاطر‌ حسن‌اعتمادم‌بر‌تو‌از‌من‌چشم‌پوشى‌ڪن.. 💙 تعجیـل‌در‌ظهـور صلـوات
به وقت رُمان﴿﴾😍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت84 یه چادر از پشتش دراورد امیر: خانمم میشه این چادرو بزاری سرتون ؟،دلم نمیخواد این صورت زیبا رو نامحرم ببینه ( یه نگاه به چشمای عسلیش کردم ) - چرا که نمیشه... امیر : عاشقتم - ما بیشتر چادرمو گذاشتم سرم،امیر جلوی چادرمو کشید پایین هیچ جایی رو نمیدیدم - امیر آقا الان دارم درکتون میکنم که به جز آسفالت چیزیو نمیبینی سویچ و دادم دستش : ببخشید دیگه زحمت رانندگی و خودتون باید بکشین امیر : نمیشه با آژانس بریم - نخیر دلم میخواد باهم دوتایی بریم ( امیر تو بچگی یه تصادف خطرناکی داشته با خانواده اش ،که خدا رو شکر خطر جانی نداشت ولی از اون به بعد ترس از رانندگی داشت ) - امیر جان نرسیدیم ؟ امیر : نه عزیزم ( چادرمو یه کم زدم بالا ): وااا امیر لاکپشت از تو سریع تر میره اینجوری تا شبم نمیرسیم امیر : سارا جان دیگه بیشتر از این نمیتونم گاز بدم -یادم باشه بعد عروسی ،چند جلسه برات کلاس رانندگی بزارم بعد دوساعت رسیدیم بهشت زهرا همه اومده بودن پیاده شدم ،امیر دستمو گرفت که زمین نخورم رسیدیم گلزار شهدا عاقد هم شروع کرد به خوندن عقد و بار سوم من بله رو گفتم بعدش عاقد از امیر پرسید اونم گفت بله بعد ش همه اومدن کنارمون بهمون تبریک میگفتن اصلا کسی و نمیدیدم فقط صداشونو میشنیدم چقدر سخته، ای کاش چادر نمیزاشتم یه دفعه دیدم یکی سرشو اورد داخل -واییی عاطفه خدارو شکر یه مسلمون دیدم .... عاطی: واییی سارا وقتی دیدمت از خنده داشتم میترکیدم تو و چادر ... - کوووفت نخند عاطفه : زشته عروسیااا با ادب باش - عاطفه گریه ام داره در میاد چیکار کنم هیچ جا رو نمیتونم ببینم ... عاطی: باید تحمل کنی دیگه عزیزم تا بری خونه - واییی راست گفتیاا... عاطی: چیو - هیچی بابا باز خودت میفهمی ،فعلن برو ملت صف وایستادن پشت سرت عاطی: دیونه ،فعلن کت امیرو میکشیدم امیر : جانم سارا جان... - امیر آقا یه موقع سختت نباشه داری همه جا رو دید میزنی ( بلند خندش گرفت) چی شده خسته شدی؟ - اره بریم امیر دستمو گرفت و از همه خدا حافظی کرد و رفتیم سر خاک مامان ،یعنی تو این فاصله ده بار نزدیک بود با کله برم رو سنگ قبرها... که امیر منو میگرفت سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم رفتیم سوار ماشین شدیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت85 امیر جان اول بریم خونه خودمون... امیر : چرا ؟ - بریم بهت میگم اگه میخوای لاک پشتی بری خودم بشینم پشت فرمون امیر: اوه اوه حاج خانم داغ کردن... ( امیر یه کم سرعتش و بیشتر کرد رسیدیم خونه) چادرمو برداشتم - واااییی خدااا مردم زیر چادر ( امیر فقط میخندید ) رفتم تو اتاقم آرایش صورتمو پاک کردم لباسم باحجاب بود یه شال بلند هم برداشتم گذاشتم رو سرم - امیر جان اینجوری اشکالی نداره بیام؟ امیر : ( اومد جلومو پیشونیمو بوسید ) نه اشکال نداره - سویچ لطفن! امیر : زشت نیست شب عروسی عروس خودش رانندگی کنه؟ - نخیرم اصلا زشت نیست ،زشت اینه که جنابعالی مارو نصف شب برسونی تالار سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت تالار یه ربعی رسیدیم تالار دسته گلمو برداشتم و از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل امیر گفت که سمت زنونه نمیاد شاید کسی حجابش درست نباشه من رفتم سمت زنونه همه بادیدنم تعجب کردن مریم جون بغلم کرد( کاره خوبی کردی سارا جان) باهمه سلام و خوش آمد گویی کردم رفتم کنار مادر جون بغلش کردم تا منو دید شروع کرد به گریه کردن عاطفه تا منو دیدگفت: واییی دختر تو دیوونه ای - در عوضش الان راحتم بعد شام همه یکی یکی برای خدا حافظی اومدن ،نزدیکای ۱۲ بود که همه رفتن فقط خانواده موندیم امیر اومد سمتم امیر: بریم سارا جان - بریم رفتیم از خانواده ها خدا حافظی کردیم تو چشمای بابا بغض و میشد دید رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم : بابا جون عاشقتم بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین - چشم خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون خونه منو امیر.. امیر : سارا جان خوشحالم که مال من شدی - منم خوشحالم که تو سرراه من قرار گرفتی و مال من شدی تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خواهر_شهيد_بابک_نوري هر سال بابک شباي يلدا ميومد خونه برام يه هديه اي با آجيل و ميوه و اينا مياورد بعد ميگفت بيا بريم خونه ننه(مادر بزرگ) دورهم باشيم ميرفتيم خانه مامان بزرگم. اونجا فاميلا دور هم جمع ميشديم امسال فکر ميکرد ديگه بابک نيست قرار کي بياد؛ خيلي ناراحت بودم و افسوس سال هاي قبل رو ميخورم.... تا اينکه امسال يه روز يلدا رفته تو خواب دوستش گفته برا خواهرن الهام عيدي ببر نزار چشم به در بمونه الهام منتظره
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت86 یه هفته ای مونده بود به محرم،امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش امیرم قبول کرد یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی موهامو پوشوندم میدونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن بعضی ها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن ..دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم - طاهره خانم طا هره خانم: جانم - سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر ، چه خونهایی که ریخته نشد،این چادر ارثیه حضرت زهراست باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی (حرفاش خیلی قشنگ بود ،خیلی ذهنمو مشغول کرده بود من به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش میشدم ) سه روز مونده بود به محرم و من هنوز عاشق نشده بودم شبی که امیر میخواست برم هیئت بهش گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بیام خودت برو امیر که رفت ،رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود برش داشتم و نگاهش کردم گذاشتمش روی سرم ، یاد حرف طاهره خانم افتادم ، چه خون ها که ریخته نشد بابت این چادر اماده شدم چادرمو گذاشتم سرم که برم هیئت ،ببینم امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده نزدیکای هیئت شدم که دیدم امیر داره سر دره هیئت و سیاه پوش میکنه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
-دیدن‌این‌لحظه‌راآرزوست💔:)!"
❤️❤️:❤️❤️ الهی هرچی تو دلته خدای داداش بابک بهت بده🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و سلام بر او که می گفت: «حرم امام رضا(؏) جاییه که هرچی بخوای رو برات خیر میکنن، حتی اگر خیر نباشه» • شهید محمّدحسین محمّدخانی🕊•
میگن‌وَسط‌ِیک‌عملیـات یهودیدن‌حـٰاج‌قاسم‌دارن‌میِرن...! گفتن:حـٰاجی‌کـٌجامیری؟! مـاموریت‌داریمـ حـٰاج‌قاسم‌فـَرمٌودن: ماموریتی‌مهم‌تراَزنمـازنداریم..! _حواست‌باشه.✋🏻 پیروحاج‌قاسم‌بودن‌به‌ا‌ین‌نیست‌که‌هرشب‌ساعت 1:‌20میزنی‌سـاعت‌بـه‌وقت‌ِحـٰاج‌قـاسِـم ❗️ ببین‌حـٰاجی‌چیکـارکردڪـه‌حـاج‌قاسم‌شد!