eitaa logo
شهیدبهنام.مکتب الزهرا(س)
105 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
21 فایل
ماعشق را پشت دراین خانه دیده ایم، زهرا در آتش بود... علی داشت میسوخت... ارتباط با ادمینشون / z_amr213@
مشاهده در ایتا
دانلود
از حق نگذریم تمام مراحل ساخت داشت و برداشتی که مشاهده میکنین حاصل زحمات دو دختری هستن که شنبه میرن خونه شوهر یکشنبه برمیگردن😂 ولی جدا از آتیش وچاییمون مث ناموس خودشون محافظت کردن تا ما از بالای تپه برگردیم...😍😎✋
لازم به ذکر هست همزمان بااینکه اون دوبزرگوار مشغول حراست ونگهداری از ناموس گروه بودن😊 ما بالای کوه داشتیم تلاش میکردیم که عکسای جذاااااااابه لعنتی بگیریم...😎☹️😎☹️
ایده های زیادی تو ذهنای خلاقمون پرسه میزد که با تمام وجود سعی داشتیم به بهترین شکل اجراش کنیم... اما تمام زورمون منتهی شد به اوشون👆😂
وهم چنین ایده آتلیه اییه جذاب اوشون...😂😂😂👆✋
دیگه بعد از کلی مذاکرات ۵+١ روی تپه های شنی به این عکس فوووووق جذاب ملت کش رسیدیم😍😍😍
خلاصه وقتی ایده هامون ته کشید، با مشقت فراواااااان از بالای تپه سرخوردیم وناگهاااااااان با صحنه ی بالا مواجه شدیم😍😍😍☝️ اونموقع بود که صدای شکرا شکرا از جای جای ریگ شهر به گوش اون دوبزرگواری که شنبه میرن یکشنبه برمیگردن رسید...🙌 ✋ البته بعد ازشنیدن غرغراشونا...🙃
هیچی دیگه بعد از میل نمودن چای مسئولان بادمجونی بالا سر آتیش بصورت آماده باش ایستادن و بقیه رفتن پِی یَلَلَی تَلَلی...☹️😂✋ البته ناگفته نمونه که سایر دوستان یهویی دوستی خاله خرسشون عود کرد و هر چی بادمجون و سیب زمینی وگوجه دم دستشون بود ریختن رو سرآتیش...😱 جوری که آتیش بخت برگشته رو زنده به گور کردن و باعث بوجود اومدن این صحنه شدن👆☹️😩
اما با هزااااااار دعا وثنا وفوت وتف بالاخره بادمجونامون پختن و متخصصین درحوزه پوست کنی مشغول به کار شدن😊😎✋
همزمان با تلاش بی وقفه پوست کن هامون ، عده ایی بالا سر آتیش مشغول غر زدن به گوجه ها بودن که جاااااان مادرت بپز گشنمومه....☹️😭 تازه بعدشم میخوایم بازی کنیم...😤😫
در همون مقطع حساس عده ای با معده هایی پر از صدااااا خیره به افق دست به دعا برداشته بودن وندای اَلعَجَل یا گُوجَتی سر داده بودن....🤲 البته خدا هم نه گذاشت نه برداشت با بیست دقیقه تاخیر گوجه هارو تو کاسشون گذاشت😊😄😅
بعد از خوردن تمام هست و نیستی که داشتیم شیرزنان کویر بفکر مسابقه وبازی افتادن... چه بازی؟؟؟؟؟ خب معلومه مسابقه اینکه تا بالای تپه برن و باهم مسابقه قِل خوردن بدن تا ببینن کی زودتر میرسه پایین...(خرس گنده ها😂) بعد از اونم جاتون خالی یه دست فوتبال ساحلی زدیم که ازهمین تریبون از تمام گُل خورندگان عزیز تشکر میکنم... خدا زیادتون کنه بلند بگو آمییییییین....😇😊
سرتونو درد نیارم...😊 خلاصه تا اومدیم به خودمون بجنبیم دیدیم ساعت شده ۱۲ونیم...😱 دیگه تندی همه چیزو ریختیم تو سبد و مشماع و کوله وزنگیدیم به اژانس☹️... اژانسی ها هم برای حسن ختام اردومون و اینکه بخوان یه حالی بهمون بدن گفتن که تا جلوی تپه شنی نمیان وباید یه مسیر طولانی رو پیاده بریم...😑😑 هیچی دیگه ماهم چشممون نرم دندمون کور یه عالم راهو پیاده برگشتیم تا اینکه بالاخره اژانسارو دیدیم و به سمت اشیونمون بازگشتیم...😍 و در آخر... به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیستــ....