ماچهکردهایمکهآنبزرگوار'حضرتبقیةالله' خیمهوبیابانراترجیحداده،بهخانههایما؟!
#شیخجعفرناصری
🌸@shahide_rahe_bagheyatallh🌸
شهیده راه بقیة الله ❤️
نفس عمیقی کشید و چهره اش از گرفتن هوای سرد تازه شد: زنده ست نمیدونم امشب چم شده شاید خیالاته ولی...
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#47
کتایون لبخند کمرنگی زد و راحت گفت:
نه بابا اون همون لحظه تموم شد رفت
بعد نفس عمیقی کشید:
درد من دیگه این چیزا نیست
سعی کردم بحث رو عوض کنم: بچه ها اینجا رو دیدید دیگه خبری نیست.
بریم عتبه
من خرید دارم...
بعد رو به رضا یک قدم نزدیک شدم و گفتم: داداش بریم عتبه؟
سری تکون داد و راه افتادیم
از همون قسمت کوچه وارد شدیم و مقابل حرم امام حسین کنار عتبه توی صف کوتاهی قرار گرفتیم
ژانت پرسید: اینجا چه چیزایی دارن؟
رضوان توضیح داد: اینجا فروشگاه خود حرمه
لوازمی مثل سنگ مزار و خاک تربت و قرآن و کتب دعا و تسبیح و عطر و اینجور چیزا رو داره
رو کردم به رضوان: میگم واسه مامان چی بگیرم به چشمش بیاد به نظرت؟
_یه تسبیح تربت بگیر
_کم نیست؟
یه عطرم بگیرم کنارش چطوره؟
لبخند دندان نمایی زد: چاپلوسی بیجا مانع کسب است
حتی شما دوست عزیز
یه چیز بگیر زیاد خودتو لوس کنی بیشتر باید ناز بکشی!
مشغول خرید بودیم که صدای اذان شهر رو پر کرد
رو به رضا گفتم: بریم نماز؟!
_اگر دیگه خریدی ندارید بریم
...
نماز که تمام شد رضا تماس گرفت و رضوان جواب داد: جانم بریم؟
نزدیکش نشسته بودم و صداش رو میشنیدم: نه...
خواستم بگم باید صبح زود باید راه بیفتیم
بجای سحر همین الان زیارت آخر رو بکنید و برگردیم هتل استراحت کنیم تا دم رفتن بهتره
رضوان سری تکون داد: باشه
پس کی برمیگردیم؟
_دو ساعت دیگه خوبه؟
_خوبه! پس فعلا
تماسش رو که قطع کرد گفتم: بریم اون گوشه بشینیم به پهلو که هر دو تا حرم رو ببینیم
همگی بلند شدیم و به جایی که نشان دادم عزیمت کردیم
همین که نشستیم با خودم مشغول زمزمه ای زیر لب شدم
ژانت پرسید: چی میگی با خودت؟
_حاجاتم رو طلب میکنم از باب الحوائج
_باب الحوائج؟! یعنی چی؟!
فکری کردم درباره معنای باب الحوائج
_یعنی
ببین
باب الحوائج یعنی دری که همه ی حاجات متوجهشه
یعنی اگر چیزی بخواد خدا ردش نمیکنه
پس ما از اون میخوایم که خواسته هامون رو برای خدا و ولی خدا ببره
حالا چرا به این مقام رسیده؟
وقتی کسی توانمندی هاش رو بخاطر خدا کنار میگذاره, خدا براش اینجوری تلافی میکنه
وقتی کسی همه چیزش رو برای خدا میده خب خدا که همه چیزش رو نمیشه بده، برای تلافی کارش هر چه بده رواست
فلسفه ش اینه
نگاهم به حرم گره خورد: عباس یکبار آب خواست و نشد، خیلی هم سخت بود براش
بعد از اون هر چی که بخواد میشه
یکبار دستش رو داد و ناتوان شد، بعد از اون دیگه هیچ وقت دستش بسته نمیشه
بغضم غلیان کرد:
یکبار شرمنده شد و بعد از اون دیگه هیچ وقت شرمنده هیچ کس نمیشه
ژانت متعجب گفت: شرمنده کی؟
_شرمنده ی بچه های تشنه حسین!
_بچه های حسین؟
_بله
شرمنده ی علی اصغر بچه ی شش ماهه حسین که از تشنگی داشت تلف میشد و بعد از شهادت عباس امام حسین برای گرفتن آب بردش به میدان و از سپاه خواست فقط اون کودک رو سیراب کنن ولی با تیر به گلوش زدن و روی دست امام شهید شد*
شرمنده ی رقیه دختر سه چهار ساله حسین که بعد از شهادت پدرش با بقیه زنها و بچه ها اسیر شد و توی شام با دیدن سر پدرش سکته کرد و به شهادت رسید*
شرمنده همه بچه ها که بعد از عموشون که حرزشون بود بی کس شدن و آسیب دیدن
آهی کشید: چقدر دردناکه
قبر این بچه ها کجاست
من هم آهی کشیدم: قبر رقیه که توی دمشقه
ولی...
علی اصغر همینجاست
روی سینه ی پدرش دفن شده
صورتش جمع شد: خدای من
احساس میکنم قلبم سنگین شده
سرچرخاندم و نگاهم رو بهش دادم: من که هنوز چیزی نگفتم!
کتایون برای بار چندم این سوال رو پرسید:
_این چه فلسفه ای داره که شما با این جزئیات روضه میخونید خیلی ناراحت کننده ست
_امام حسین و خانواده ش به قربانگاه رفتن تا ماها با شنیدن مصائبشون تحت تاثیر قرار بگیریم و به اهدافشون پی ببریم
اونوقت ما از گفتن و شنیدنش هم ابا کنیم؟!
روضه خونی و پاسداشت شعائر نظر شخصی ما نیست
خدا خودش روضه خونه
یک تای ابروش بلند شد: منظورت چیه؟
_تو ماجرای هاجر و اسماعیل گفتم
خدا بخاطر مادری که پسرش فقط چند دقیقه تشنگی کشیده و مادرش چند بار یه مسیر رو دنبال آب طی کرده سالی یکی دو میلیون آدم رو با مناسکی که گذاشته همراه اون مادر میبره و میاره که قدر و ارزش و عظمت این حادثه رو بفهمونه
حالا با این خط کش تو بگو برای رباب و کودک شیرخوارش چه باید کرد؟
تازه اونجا بچه سیراب شد با معجزه چشمه اما اینجا بچه کشته شد
ابراهیم پسرش رو به قربانگاه برد تا ذبح کنه اما ذبح نشد
اما اینجا...
نتونستم ادامه بدم و بجاش دوباره نگاهم رو به حرم دادم
سکوت کمی طولانی شد و زحمت شکستنش به گردن رضوان افتاد:
یقینا تمام این نقل ها در قرآن حکمتی داره میخواد قدر و اندازه این مصائب رو به ما نشون بده
عاشورا یه اتفاق که در سال 61 هجری حادث شد نبود
از ابتدای خلقت این ودیعه ی هدایت بشر در ذریه نبوت وجود داشت
یه کتابی هست از یه انسان صالح در بنی اسرائیل که تقریبا 150 سال قبل
از تولد پیامبر نوشته شده به نام "نبوئیت هایلد"*
این کتاب بخش های مختلفی داره اما توی یه بخشش پیشگویی واقعه کربلا هست
توی اونجا میگه:
_"خداوند در کنار فرات ذبحی دارد
سری از پشت سر بریده خواهد شد
و استخوان های سینه زیر سم اسبان شکسته خواهد شد
ناموس بهترین خلق خدا را ببینی که از خیمه های رنگارنگ بیرون میکشند و مقابل دیدگان حرامزادگان قرار میدهند"
هر دو متعجب به رضوان خیره شده بودند و پلک نمیزدند
رضوان مطمئن گفت: این کتاب همین الانم موجوده!
***
چشم باز کردم و نگاهی به ساعت مچی کنار بالشم انداختم
چهار و ده دقیقه
بار چهارمی بود که از خواب میپریدم
خسته از هرچه استراحت و انتظار
هم دلتنگ خانه و خانواده بودم و هم مضطرب از رویارویی دوباره و هم
ترس از شنیدن خبری که مدتها بود منتظرش بودم و ناگذیر بود
و هم ناراحت ترک این حرم و جدایی دوباره
هنوز نرفته دلتنگش شده بودم
مطمئن نبودم به همین زودی بتونم زیارتش کنم
پهلو به پهلو که شدم با کتایون چشم تو چشم شدیم
ابروهام بلند شد و لب زدم: بیداری؟!
فوری سر تکون داد: خوابم نمیبره
توی رختخوابش نشست: نمیشه با هم بریم بیرون؟؟
من هم نشستم: بگیر بخواب دو سه ساعت دیگه باید راه بیفتیم
سرتکون داد: نمیتونم دیگه تحمل کنم این اتاق رو
میخوام بریم بیرون
دو تایی! نمیشه؟
_بیرون یعنی کجا؟
کلافه گفت: دستم ننداز ضحی! حرم دیگه
گفتم: آخه الان؟! ما که رفته بودیم سر شب
_یعنی نمیای؟!
لحنش بیش از حد درمانده بود و رد کردنش ناممکن
خودم هم بدم نمی اومد نماز صبح آخر رو توی حرم بخونم
فکری کردم و گفتم: باشه بذار وضو بگیرم
بلند شدم و وارد سرویس شدم تا وضو بگیرم
وقتی برگشتم دیدم کتایون توی درگاه در مشغول تماشای وضوگرفتنمه
متعجب گفتم: چیه؟
_هیچی
بیا بیرون
بیرون اومدم و تا کتایون از سرویس برگرده روی کاغذ یادداشتی برای رضوان نوشتم و روی در چسبوندم
مسیر کوتاه هتل تا شارع العباس رو که نسبتا خلوت بود باقدمهای تند طی کردیم و وارد بین الحرمین شدیم
گفتم: خب، کجا بریم؟
اشاره ای به جای دیشبمون زیر نخل کرد: همونجا...
از میان جمعیت پراکنده ی نشسته روی سنگ های سفید بین الحرمین گذر کردیم و به جایی که کتایون اشاره کرده بود رسیدیم
همین که نشستیم پرسیدم: خب بگو ببینم دردت چیه که شبگرد شدی؟
نگاهش رو ازم گرفت و به حرم داد: هیچی
فقط حوصله م توی خونه سر رفته بود
میدونستم فقط همین نیست ولی ترجیح دادم فعلا سکوت کنم تا خودش به حرف بیاد
رو کردم به حرم و چشمهام رو بستم تا آخرین مناجات هام رو عرضه کنم و از دلتنگی جدایی، هنوز نرفته اشکهام راه باز کرد
چند جمله ای که گفتم دعای همیشگیم از ذهنم عبور کرد و آهسته زیر لب گفتم:
خدایا؛ بحق این حسینت که انقدر دوستش داری، و به حق همه ی شهدای کربلا:
رویای صادقه ی ما رو تعبیر کن
تو خودت این رویا رو به ما دادی
پس تعبیرش رو دریغ نکن
توی حال خودم بودم که دستی روی شونه م نشست: تموم نشد؟
از پشت پرده ی اشک نگاهش کردم: چی شده مگه؟
_کارت دارم
میخوام حرف بزنیم
نفس عمیقی کشیدم: چیزی نبود که!
کلافه سر تکان داد: اذیت نکن
_خیلی خب
بذار یه سلام بدم
الان حرف میزنیم
روی پا بلند شدم و سلامم رو به طرفین با حالی که خودم هم چندان نمیشناختم تقدیم کردم و نشستم
_خب
حالا بگو ببینم چیه؟
چرا انگار دلت تو دیگ میجوشه؟!
نفس عمیقی کشید: انگار نیست
میجوشه...
_خب چرا؟
_از اینجا بپرس
بهمم ریخته
_چرا با خودت لج میکنی؟!
دوباره نفس عمیقی کشید: سخته
خیلی سخته
اینکه به چیزی که یک عمر بودی پشت کنی،
اینکه خودت رو خراب کنی و از نو بسازی
خیلی سخته...
نگاهم رو به حرم دادم: میدونم
به من داری میگی؟
من خودم تجربه ش کردم
میدونم چقدر سخته خودت رو انکار کنی!
ولی وقتی اینکارو کردی، تازه میفهمی زندگی یعنی چی، رشد میکنی، راه نفست باز میشه
چیزای جدید میبینی
اگر یقین پیدا کردی، از هیچی نترس
تهش چیزای خوبی برات هست
انقدر به تکبرت تکیه نکن
نگو حرفم از سکه میفته، ضایع میشم
حیفه بخاطر این غرور بچگانه حقیقت و محبت رو از دست بدی و جابمونی!
چشمهاش رو بست و چندبار عمیق نفس کشید
و دوباره و دوباره...
بعد ناگهان بازشون کرد: من میخوام...
میخوام...
و دوباره یک نفس عمیق دیگه:
میخوام ایمان بیارم
میخوام مسلمان بشم
چکار باید بکنم؟!
چشم بهش دوختم و با لبخند غرق تماشاش شدم
انگار فقط همین یک قدم رو کم داشت و این وقت صبح من رو آورده بود اینجا تا هلش بدم
چرخید به طرفم
با لبخند پر از حرارتی گفت: چیه چرا جواب نمیدی!
آدم ندیدی؟!
بی توجه به سوالش غرق افکار خودم گفتم: من تابحال سه بار این صحنه رو دیدم
_کدوم صحنه؟!
صحنه ای که یک انسان قهر کرده به آغوش خدا برمیگرده
یه بار خودم
یه بار ژانت
حالا هم تو
ولی اون دو تای قبلی به اندازه این یکی خاص نبوده؛ تو بین الحرمین، دم سحر...
دوباره عمیق نفس کشید اما اینبار با ذوق
تصمیم سختش رو گرفته بود:
_نگفتی چکار کنم؟
_شهادتین بگو
بلدی که؟
سر تکان داد و چشمهاش رو بست
زیر لب زمزمه کرد و اشک ریخت
و من چشم ازش برنداشتم
این صحنه های نادر مگه چند بار در طول زندگی انسان تکرار میشن که بشه ازشون گذشت؟
چشم باز کرد و رو کرد به من:
من خیلی وقته یقین پیدا کردم
ولی تصمیم گرفتن سختترین کار دنیاست!
از همون روزایی که با هم قرآن میخوندیم مطمئن بودم این کلام عادی نیست
ولی نمیتونستم قبول کنم اینهمه تغییر رو
اگر اینجا نمی اومدم، تا آخر عمر خودم رو به خواب میزدم که هیچ وقت هم قبول نکنم!
ولی خیلی حیف بود!
الان حس میکنم یه شیر آب سرد از مغزم باز شده و تمام تنم رو شسته
سبک شدم
چرا نمیخواستم این حال خوب رو به دست بیارم؟!
_خب تغییر سخته دیگه
_آره ولی ژانت خیلی راحتتر از من تغییر کرد
چون اون کینه نداشت ولی من داشتم
به اندازه ی همه لحظات حسرت و بی مادری و تنهایی و همه دعاهای اجابت نشده از خدا کینه داشتم
ولی وقتی بقول تو اتفاقی به این ندرت رخ میده و خدا مادرم رو بهم برمیگردونه
پس اینهمه سال بغض من عوضی بوده
مهمتر از اون اگر مادرم گم نمیشد، من هیچ وقت اینجا نبودم، هیچ وقت پیداش نمیکردم!
هیچ وقت شجاعت پذیرش حقیقت رو پیدا نمیکردم
نمیدونم شاید چون بقول تو همیشه فقط یه سکانس از این فیلم رو میبینم همیشه معترضم
ولی حال الانم میگه نه بی مادری نه هیچ غم دیگه ای ارزش اینهمه سال قهر و دوری رو نداشت
من خودمو تلف میکردم!
قطرات اشکش رو مثل مروارید از صورت برمیداشت و تماشا میکرد:
خیلی سال بود اینطور راحت گریه نکرده بودم
چقدر امشب حالم خوبه
رو کرد به من: تبریک میگم... تو بردی!
پوزخندی زدم:
من؟! من خودم بازنده بلامنازع این بازی ام!
چقدرم کیف میکنم وقتی هربار کیش و مات میشم!
من نه...
خودش برد
میدونی کتی تا نخوان کسی رو بپذیرن میلی به وجود نمیاد
تو هم اول خواسته شدی و بعد خواستی!
نگاهش برگشت سمت حرم:
من این نگاه رو حس میکنم
باور کن اینجا همش حس میکنم نظاره گری هست و به ما محیطه
هیچ جای دیگه ای توی دنیا این حس رو نداشتم
فقط اینجا...
چرا انقدر خاصه؟!
_گفتم که اینجا شاهده
اباعبدالله بزرگترین سهم رو برداشته و راحتترین راه ارتباطی رو ساخته
_اگر نبود... آدمایی مثل من کجا به یقین میرسیدن؟!
_برای همینم هست
بخاطر ما...
خیلی هزینه کرده برای کمک به ما
آهی کشیدم:
خیلی حسین، زحمت ما را کشیده است...
صدای اذان از ماذنه وزید و عطرش کوچه رو پرکرد
با لبخند رو کردم بهش:
اولین نماز عمرت مبارک
حالا کجا میخوای وضو بگیری؟
_دارم! گرفتم...
ابروهام بلند شد: پس جدی جدی خیلی وقته که مطمئنی!
*
چقدر لحظه خداحافظی، دل کندن و برگشتن سخته
پشت میکنی که دیگه بری اما باز انگار نمیتونی و برمیگردی تا یکبار دیگه دل سیر تماشاش کنی
میدونی دیرت شده اما چه فایده
این علم غیر نافع هیچ کمکی بهت نمیکنه برای دل کندن
مدام چشمهات پر و خالی میشن و زیر لب میگی: نکنه بار آخر باشه؟
تو رو خدا بازم بتونم بیام
کلی حرف رو دلت هست که هنوز بهش نزدی
یعنی وقت نشده
اصلا وقتی میبینیش فراموششون میکنی و موقع رفتن همه با هم به ذهنت هجوم می آرن
چقدر خوبه که مطمئنی هر چی از دلت بگذره میفهمه و میدونه
وگرنه حتما در توضیح اینهمه حرف به زحمت می افتادی
اونهم دم رفتن وقتی که وقت تنگه!
برای همه چیز و همه کس باید دعا کنی و دست پر بری
اونقدر هم دورش بگردم دستش بازه که هر چی طلب میکنی دستت پر نمیشه و باز احساس میکنی کم بود
آخرش هم میگی اصلا من نمیدونم خودت هر چی صلاح میدونی بهم بده
من بهترینها رو میخوام!
همه چیز رو باهم...
و بعد به هر بدبختی که هست دل میکنی و میری
و دلتنگی از همون لحظه آغاز میشه تا دیدار بعدی...
زیارت، قصهی عجیبی داره...
قصه عجیبی که زائر میشنوه و دیگه هیچوقت از دل و ذهنش بیرون نمیره
*
چند بار در اتاق رو زدیم تا بازش کردن
ژانت خواب آلود از جلوی در کنار رفت و رضوان با دیدنمون توی تختش نشست: بیرون بودید؟
کجا رفته بودید سر صبحی؟
گفتم: حالا اجالتا بجمبید نمازتون قضا نشه خوش خوابای محترم!
میگم خدمتتون
هر دو با هم به سمت سرویس هجوم بردن و ناچار ژانت اول داخل رفت
رضوان برگشت سمت من: ساعت چنده؟!
چقدر مونده تا طلوع آفتاب؟!
کجا رفته بودید شما؟
گفتم: ساعت...شیش و ده دقیقه
یه بیست دقیقه ای گمونم وقت هست
با غیض گفت: ترسوندیم! فکر کردم قضا شد
از بی پنجرگی اینجا سوء استفاده میکنی!
نگفتی...
کجا بودید؟
پیش از اینکه فرصت جواب دادن بشه ژانت بیرون اومد و رضوان جاش رو گرفت
در فرصتی که نماز میخوندن از کتایون پرسیدم:
_مشکلی نداری بگم چی شده؟
شانه ای بالا انداخت به نشانه ی نمیدانم!
ولی نمیدانمش از هر میدانمی میدانم تر بود!
ذوق عجیبی داشت از دیدن حس بچه ها از شنیدن این خبر که به وضوح حس میشد
نماز رضوان که تموم شد دوباره سوالش رو تکرار کرد: میگم کجا رفته بودید؟
_ما اینجا کجا رو داریم حرم دیگه
_خب واسه چی دیشب نرفته بودیم مگه؟
نگاهی به کتایون کردم و گفتم: پ
خب کتایون گفت بریم منم گفتم باشه
گیج گفت: کتایون گفت؟ واسه چی؟
لبخندی زدم: خب میخواست اولین نمازش رو تو حرم بخونه!
واقعا هم حیف بود تو هتل میخوند!
ژانت سر خم کرد و با بهت گفت: اولین نماز
منظورت اینه که کتی نماز خونده؟
کتایون لب باز کرد: چیه بهم نمیاد؟
رضوان با ذوق بلند شد و صورتش رو بوسید:
وای عزیزم تبریک میگم
خوشبحالت چقدر امروز روز خوبیه برات ما رو هم دعا کن!
کتایون با لبخند گفت: من برا تو دعا کنم؟
چرا شما انقدر خوبید؟
رضوان با خجالت گفت: اذیتمون نکن فقط بدون اگر کسی بهت التماس دعا بگه دین شرعی داری که براش دعا کنی!
ژانت هنوز گیج بود: من نمیفهمم کتی چرا...؟
کتایون صادقانه اعتراف کرد:
بقول خودت مگه چقدر میشه منطق رو انکار کرد و نشونه ها رو ندید؟!
اینجا آدم رو از رو میبره!
منم بالاخره از رو رفتم...
***
از شدت اضطراب و دلهره روی صدای کفشهام تمرکز کرده بودم و قدمهام رو میشمردم
چشمی به اطراف چرخوندم و ترجیح دادم برای فرار از اضطراب حرف بزنم
اول رو به ژانت پرسیدم: چه حسی داری از سفر به ایران؟!
لبخندی زد: دلم میخواست اینجا رو ببینم
راستش انتظار نداشتم اینطوری باشه
_چطوری؟!
_خب
تصورم این بود که یه کشور نسبتا بی امکانات و ضعیفه ولی اینجا با فرودگاه نیویورک تفاوت چندانی نداره
رضوان پرسید: چرا این فکر رو میکردی؟!
_خب اینطوری شنیده بودم
نگاهی به کتایون انداختم: تو چه حسی داری؟
به خروجی رسیدیم و زیر تیغ تند آفتاب از فرودگاه خارج شدیم
کتایون لبخندی زد: خوشحالم
هم مامانم رو میبینم
هم ایران رو
رضا و احسان بعد از پچ پچ کوتاهی جلو اومدن و رضا رو به ما گفت: باید با دو تا ماشین بریم
نگاهی به ترکیب جمعیت انداختم و عاقلانه ترین راه رو به زبان آوردم: پس..
رضا من و تو و ژانت با یه ماشین میریم
پسرعمو و رضوان و کتایونم با یه ماشین
سری تکون داد و با احسان به سمت تاکسی ها حرکت کردن
چند ثانیه بعد اشاره کردن جلو بریم و سوار دو ماشینی که نشان دادن شدیم
ماشینها که راه افتاد ژانت پرسید: الان میریم خونه شما؟
کاش میشد یه جا بریم و هدیه ای بخریم
متعجب با اخم کمرنگی گفتم: این حرفا چیه راحت باش
با اینکه معلوم بود از اومدن به خونه ما خوشحاله باز گفت: آخه اینجوری خجالت میکشم
لبخندی زدم: خب خجالت نکش!
خجالت نداره!
رضا از شنیدن صدای پچ پچ ما کمی سرش رو به عقب خم کرد: چیزی لازم دارید خواهر جان؟
کمی خودم رو جلو کشیدم و آهسته جواب دادم: نه عزیزم
وقتی برگشتم و به صندلی تکیه دادم هنوز ته خنده روی لبهام بود
ژانت با لبخند کمرنگی پرسید: خیلی دوستش داری؟!
عمیق گفتم: خیلی
برادر برای خواهر یه دنیای متفاوته
اونم برادری مثل رضا که همه چی تمومه واقعا
خیلی دلم میخواد یه دختر خوب براش بگیریم و سر و سامون بگیره
ژانت اما توی فکر خودش بود: تو برادر داری
خواهر داری
پدر و مادر داری
همه اینا خیلی عالی ان
قدرشون رو بدون
من خیلی دلتنگ مادر و پدرم هستم
ولی حس خواهری و برادری رو هیچ وقت درک نکردم
اصلا نمیتونم تصور کنم چه لذتی داره یه مرد همش مراقب خواهرش باشه که چی میخواد چکار داره یه وقت اذیت نشه و...
راست میگی واقعا خیلی خاصه
لب گزیدم و دستش رو گرفتم تا بغض نکنه:
_عزیزم ما مسلمانیم
همه برادر و خواهر ایمانی هستیم که از برادری و خواهری قومی و نژادی باارزش تره
میبینی که رضا نسبت به تو هم مراقبه
همه مردای مسلمان همینطوری ان
ما بهش میگیم غیرت
غیرت با تعصب خشک فرق داره
غیرت همین حس مراقبانه ست که میبینی
لبخندی زد: آره میدونم ولی..
اینکه یکی رو داشته باشی ویژه همیشه مراقب خودت باشه خب بهتره دیگه
من عمیقا این نیاز رو حس میکنم
بقول تو وقتی نیازش هست حتما منطق داره دیگه
لبخندی زدم: اونی که همیشه باید حواسش بهت باشه و پاسخ این حس تو باشه همسرته
ان شاالله به زودی...
باصدای زنگ موبایل رضا کلامم رو قطع کردم و گوشم به جوابش رفت: سلام
جانم؛
واسه ما فرقی نمیکنه
آره ولی بهشون بگو
آره آره همون
پس فعلا
تا خواستم از پشت صندلی بپرسم چی بود ژانت با صدای متحیرش نگاهم رو گرفت
متوجه شدم وارد بزرگراه شدیم و ژانت با تعجب میگفت: باورم نمیشه تهران اینجاست؟
اخم کمرنگ و همراه با لبخندی به صورتم نشست: چرا باورت نمیشه؟
نگاهش رو از شهر گرفت:
_آخه
خیلی مدرن تر از اون چیزیه که فکر میکردم
برج و پل و تونل و...
خندیدم: پس فکر میکردی ما تو غار زندگی میکنیم؟
واجب شد یه روز بریم تهران گردی!
لبخندی زد: خوبه... کلی ام عکس میگیرم
لبخندی به دوربین توی گردنش که به دست گرفته بود زدم و خودم هم به شهر خیره شدم
از روزی که رفتم کمی تغییر کرده انگار...
کپی مجاز🦋
🌼@shahide_rahe_bagheyatallh🌼
رهبر من، آقاے من...
بهار ۸۲ سالگیتان مبارڪ 😍
👌🏻 ۲۴ تیر ماه تاریخ شناسنامه اے
تولد امام خامنه ای (حفظه الله) استــ و تاریخ دقیق تولد ایشان، ۲۹ فروردین ۱۳۱۸ هستــ .
به بهانه سالروز تولد حضرتــ آقا:❤️
هر چند همه دوستــ دارند
شما را "آقا" صدا کنند ولے ...
به جمع دانشجویان که می رسی، قامتــ "استاد" برازنده شماست😌❤️
در میان نظامیان ڪه می آیے، هیبتــ "فرماندهی" تان دل دوستان را شاد و دل دشمنانتان را می لرزاند😏
روز پدر که می آید می شوید
مهربانترین "بابا" ی دنیا 💚
روز جانباز که می شود، همه دستــ "جانباز" شما را به هم نشان می دهند ...
۹ دی که می رسد
قصه "علی" می شوید در جمل💪
🌤 راستی اصلا مهم نیستــ تاریخ تولدتان ۲۹ فروردین استــ یا ۲۴ تیر؛ همه اینها بهانه استــ آقاجان!
بهانه ایستــ ڪه ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده استــ، خدا را برای این نعمتــ شکر می گوییم...
#اللهم_احفظ
#قائدناالامام_خامنه_اے 🙏
سلامتی آقا(حفظه الله) صلواتــ 😍🌺
🌸 @shahide_rahe_bagheyatallh🌸
زمان بمبارانھاے ایران توسط صدام شبھا با چادر میخوابید
گفتم چہ ڪاریہ دخترم⁉️
گفت : باید آمادھ باشیم
اگہ از زیر آوار درمون آوردن حجابمون ڪامل باشہ!『✌️🏻🌱』
-شھیدھگلدستہمحمدیان
🌸@shahide_rahe_bagheyatallh🌸
*🌼دعای عهد🌼*
*🌼بسم الله الرحمن الرحيم
🌹اَﻟﻠّﻬُﻢَّ رَبَّ اﻟْﻨُّﻮرِ اﻟﻌَﻈﯿﻢِ وَرَبَّ اﻟﻜُﺮْﺳِﻲّ اﻟﺮَّﻓِﯿﻊِ وَرَبَّ اﻟْﺒَﺤْﺮِ اﻟْﻤَﺴْﺠُﻮرِ وﻣُﻨْﺰِلَ اﻟﺘَّﻮْرﯾﺔِ وَاﻷْﻧْﺠِﯿﻞِ وَاﻟﺰَّﺑُﻮر
وَرَب َاﻟﻈِّﻞِّ وَاﻟْﺤَﺮوُرِ وَﻣُﻨْﺰِلَ اﻟْﻘُﺮْآنِ اﻟْﻌَﻈﯿﻢِ وَرَبَّ اﻟْﻤَﻼﺋِﻜَﺔِ اﻟْﻤُﻘَﺮَّﺑِﯿﻦَ وَاﻷْﻧْﺒﯿﺎءِ وَاﻟْﻤُﺮْﺳَﻠِﯿﻦ
🌹َ اَﻟﻠّﻬُﻢَّ إِﻧّﻲ اﺳْﺄَﻟُﻚِﺑِﻮَﺟْﻬِﻚَ اﻟْﻜَﺮِﯾﻢِ وَﺑِﻨُﻮرِ وَﺟْﻬِﻚَ اﻟْﻤُﻨِﯿﺮِ وَﻣُﻠْﻜِﻚَ اﻟْﻘَﺪﯾﻢِ ﯾﺎﺣَﻲُّ ﯾﺎﻗَﯿُّﻮمُ أَﺳْﺄَﻟُﻚَ ﺑِﺎﺳْﻤِﻚَ اﻟَّﺬي اَﺷْﺮَﻗَﺖْ ﺑِﻪ ٍّاﻟﺴَّﻤﻮاتُ وَاﻷْرﺿُﻮنَ وَﺑِﺈﺳْﻤِﻚَ اﻟَّﺬي ﯾَﺼْﻠَﺢُ ﺑِﻪِ اﻷَوّﻟﻮُنَ واﻵﺧِﺮوُنَ ﯾﺎﺣَﯿّﺎً ﻗَﺒْﻞَ ﻛُﻞَّ ﺣَﻲٍّ وَﯾﺎ ﺣَﯿّﺎً ﺑَﻌْﺪَ ﻛُﻞِّ ﺣَﻲ َوَﯾﺎﺣﯿّﺎً ﺣﯿﻦَ ﻻﺣَﻲَّ ﯾﺎﻣُﺤْﯿِﻲَ اﻟْﻤَﻮْﺗﻰ وَﻣُﻤﯿﺖَ اﻷَْﺣﯿﺎءِ ﯾﺎﺣَﻲُّ ﻻ إِﻟﻪَ إِﻻّ أَﻧْﺖَ
🌹اَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺑَﻠِّﻎْ ﻣَﻮْﻻﻧﺎ اَﻹﻣﺎم َاﻟﻬﺎدِيَ اﻟْﻤَﻬْﺪِيَّ
اﻟْﻘﺎﺋِﻢَ ﺑِﺄﻣْﺮِكَ ﺻَﻠَﻮاتُ اﻟﻠّﻪِ ﻋَﻠَﯿْﻪِ وَﻋَﻠﻰ آﺑﺎﺋِﻪِ اﻟﻄّﺎﻫِﺮﯾِﻦَ ﻋَﻦْ ﺟَﻤِﯿﻊِ اﻟْﻤُﺆْﻣِﻨِﯿﻦَوَاﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﺎتِ
ﻓﻲ ﻣَﺸﺎرقِ اﻷْرْضِ وَﻣَﻐﺎرِﺑﻬﺎ ﺳَﻬْﻠِﻬﺎ وَﺟَﺒَﻠِﻬﺎ وَﺑَﺮِّﻫﺎ وَﺑَﺤْﺮِﻫﺎ
وَﻋَﻨّﻲ وَﻋَﻦْ وَاﻟِﺪَيَّ ﻣِﻦ اﻟﺼَّﻠَﻮاتِ زِﻧَﺔَ ﻋَﺮْشِ اﻟﻠّﻪِ وَﻣِﺪادَ ﻛَﻠِﻤﺎﺗِﻪِ وَﻣﺎ اَﺣْﺼﺎﻩُ ﻋِﻠْﻤُﻪُ وَأَﺣﺎطَ ﺑِﻪِ ﻛِﺘﺎﺑُﻪ
🌹ُ اَﻟﻠّﻬُﻢَّ إﻧّﻲ اُﺟَﺪِّدُ ﻟَﻪُ ﻓﻲًﺻَﺒِﯿﺤَﺔِ ﯾَﻮْﻣﻲ
ﻫﺬا وَﻣﺎ ﻋِﺸْﺖُ ﻣِﻦْ اَﯾّﺎﻣﻲ ﻋَﻬْﺪاً وَﻋﻘْﺪاً وَﺑَﯿْﻌﺔً ﻟَﻪُ ﻓﻲ ﻋُﻨُﻘﻲ ﻻ اَﺣُﻮلُ ﻋَﻨْﻬﺎ وَﻻ أَزُولُ أﺑَﺪا
🌹َاَﻟﻠّﻬُﻢَّ اﺟْﻌَﻠْﻨﻲ ﻣِﻦْ اَﻧﺼﺎرِﻩِ وَاَﻋْﻮاﻧِﻪِ وَاﻟﺬَّاﺑّﯿﻦَ ﻋَﻨْﻪُ وَاﻟْﻤُﺴﺎرِﻋﯿﻦَ إِﻟَﯿْﻪِ ﻓﻲ ﻗَﻀﺎءِ ﺣَﻮاﺋِﺠِﻪِ واﻟْﻤُﻤْﺘَﺜِﻠﯿﻦ
ُﻷواﻣِﺮِﻩِ وَاﻟْﻤُﺤﺎﻣِﯿﻦَ ﻋَﻨْﻪُ وَاﻟﺴّﺎﺑِﻘﯿﻦَ اِﻟﻰ إِرادَﺗِﻪِ وَاﻟْﻤُﺴْﺘَﺸْﻬَﺪﯾﻦَ ﺑَﯿْﻦَ ﯾَﺪَﯾْﻪ
🌹ِ اﻟﻠّﻬُﻢَّ إنْ ﺣﺎلَ ﺑَﯿْﻨﻲ وﺑَﯿْﻨَﻪ
ًاﻟْﻤَﻮْتُ اﻟَّﺬي ﺟَﻌَﻠْﺘَﻪُ ﻋَﻠﻰ ﻋِﺒﺎدِكَ ﺣَﺘْﻤﺎً ﻣَﻘْﻀِﯿّﺎً ﻓَﺄَﺧْﺮِﺟْﻨﻲ ﻣِﻦْ ﻗَﺒْﺮي ﻣُﺆْﺗَﺰِراً ﻛَﻔَﻨﻲ ﺷﺎﻫِﺮاً ﺳَﯿْﻔﻲ ﻣُﺠَﺮِّدا ﻗَﻨﺎﺗﻲ ﻣُﻠَﺒِّﯿﺎً دَﻋْﻮَةَ اﻟﺪّاﻋﻲ ﻓﻲ اﻟْﺤﺎﺿِﺮِ وَاﻟْﺒﺎدي
🌹 اَﻟﻠّﻬُﻢَّ اَرِﻧِﻲ اﻟﻄَّﻠْﻌَﺔَ اﻟﺮَّﺷﯿﺪَةَ واﻟْﻐُﺮَّةَ اﻟْﺤَﻤِﯿﺪَةَ واﻛْﺤُﻞُﻧﺎﻇِﺮي ﺑِﻨﻈْﺮَةٍ ﻣِﻨّﻲ إﻟَﯿﻪِ وَﻋَﺠِّﻞْ ﻓَﺮَﺟَﻪُ وَﺳَﻬِّﻞْ ﻣَﺨْﺮَﺟَﻪُ وَاَوُﺳِﻊْ ﻣَﻨْﻬَﺠﻪ
وَاﺳْﻠُﻚْ ﺑﻲ ﻣَﺤَﺠَّﺘَﻪُ وَاَﻧْﻔِﺬْ اَﻣْﺮَﻩ ِّوَاﺷْﺪُدْ اَزْرَﻩُ واﻋْﻤُﺮِ
🌹اﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺑﻪِ ﺑِﻼدَكَ وَاَﺣْﻲ ﺑِﻪِ ﻋﺒﺎدَكَ ﻓَﺈﻧَّﻚَ ﻗُﻠْﺖَ وَﻗَﻮْﻟُﻚَ اﻟْﺤَﻖُّ ﻇَﻬَﺮَ اﻟْﻔَﺴﺎدُ ﻓِﻲ اﻟْﺒَﺮ
وَاﻟْﺒَﺤْﺮِ ﺑِﻤﺎ ﻛَﺴَﺒَﺖْ أَﯾْﺪِي اﻟﻨّﺎسِ ﻓَﺎﻇْﻬِﺮِ
🌹 اﻟﻠّﻬُﻢَّ ﻟَﻨﺎ وَﻟِﯿَّﻚَ وَاَﺑْﻦَ ﺑِﻨْﺖِ ﻧَﺒِﯿِّﻚَ اﻟْﻤُﺴَﻤّﻰ ﺑِﺎﺳْﻢِ رَﺳْﻮﻟِﻚَ ﺻَﻠّﻰ َّاﻟﻠّﻪُ ﻋَﻠَﯿْﻪِ وَآﻟِﻪِ وَﺳَﻠّﻢَ ﺣَﺘّﻰ ﻻﯾَﻈْﻔَﺮَ ﺑِﺸْﻲءٍ ﻣِﻦَ اﻟْﺒﺎﻃِﻞِ إِﻻّ ﻣَﺰَّﻗَﻪُ وَﯾُﺤِﻖَّ اﻟْﺤَﻖَّ وﯾُﺤَﻘّﻘَﻪُ وَاﺟْﻌَﻠْﻪُ
🌹اﻟﻠّﻬُﻢًﻣَﻔْﺰَﻋﺎ ﻟِﻤَﻈْﻠﻮُمِ ﻋِﺒﺎدِكَ وَﻧَﺎﺻِﺮاً ﻟِﻤَﻦْ ﻻﯾَﺠِﺪُ ﻟَﻪُ ﻧﺎﺻِﺮاً ﻏَﯿْﺮكَ وَﻣُﺠﺪِّداً ﻟِﻤﺎ ﻋُﻄِّﻞَ ﻣِﻦْ أَﺣْﻜﺎمِ ﻛِﺘﺎﺑِﻚَ وَﻣُﺸَﯿّﺪاِﻟِﻤﺎ وَرَدَ ﻣِﻦْ أَﻋْﻼمِ دِﯾﻨِﻚَ وَﺳُﻨَﻦِ ﻧَﺒِﯿّﻚَ ﺻَﻠَّﻰ اﻟﻠّﻪُ ﻋَﻠَﯿْﻪِ وَآﻟِﻪِ وَاﺟْﻌَﻠْﻪ
🌼ُ اﻟﻠّﻬُﻢَّ ﻣِﻤِّﻦْ ﺣَﺼَّﻨْﺘَﻪُ ﻣِﻦْ ﺑَﺄْس اﻟْﻤُﻌْﺘَﺪﯾﻦَ
🌼اﻟﻠّﻬُﻢَّ وَﺳُﺮَّ ﻧَﺒِﯿّﻚ ﻣُﺤَﻤَّﺪاً ﺻَﻠّﻰ اﻟﻠّﻪُ ﻋَﻠَﯿْﻪِ وَآﻟِﻪِ ﺑِﺮُؤْﯾَﺘِﻪِ وَﻣَﻦْ ﺗَﺒِﻌَﻪُ ﻋَﻠﻰ دَﻋْﻮَﺗِﻪِ وَارْﺣَﻢِ اﺳْﺘِﻜﺎﻧَﺘَﻨﺎ ُﺑَﻌْﺪَﻩُ
🌹اﻟَﻠّﻬُﻢَّ اﻛْﺸِﻒْ ﻫﺬِﻩِ اﻟْﻐُﻤَّﺔَ ﻋَﻦْ ﻫِﺬﻩِ اﻻُْﻣَّﺔِ ﺑِﺤُﻀُﻮرِﻩِ وَﻋﺠِّﻞْ ﻟَﻨﺎ ﻇُﻬُﻮرَﻩُ إِﻧَّﻬُﻢْ ﯾَﺮَوْﻧَﻪُ ﺑَﻌﯿﺪاً وَﻧَﺮاﻩ
ﻗﺮﯾﺒﺎً ﺑِﺮَﺣْﻤَﺘِﻚ
َ ﯾﺎ اَرْﺣَﻢَ اﻟﺮّاﺣِﻤﯿﻦ ..
🌼:پس سه مرتبه دست بر ران راست خود میزنی و در هر مرتبه میگوئی:العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان
🌹اللهم عجل لولیک الفرج
🌼دعای منتظران در عصر غیبت
اَللّهُمَّ عَرِّفْنى نَفْسکَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَكَ اَللّهُمَّ عَرِّفْنى حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنى حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دينى
💫🦋
@shahide_rahe_bagheyatallh
#امام_على(ع):
🔷🍃نيكى به والدین، بزرگترين وظيفه است....
بِرُّ الوالِدَينِ أكبَرُ فَريضَةٍ....
غررالحكم حدیث 4423
🚫 والدین = پدر + مادر
📎داستانک
- راننده تاکسی: دانشجوئی؟
- دانشجو: بله!
- راننده: وقتی زنگ میزنی خونه حتما با پدرت هم حرف بزن،
پسر من هر موقع زنگ میزنه فقط با مادرش حرف میزنه. دلم براش تنگ شده!
🌸@shahide_rahe_bagheyatallh🌸