eitaa logo
❤️ شهیدگمنام ❤️
1.9هزار دنبال‌کننده
23هزار عکس
9.8هزار ویدیو
22 فایل
السلام علیک یا فاطمة الزهرا(‌س) 🌷یادشهدا کمتراز شهادت نیست🌷 معـرفی شـ📋ـهداء،کلـ🎞ـیپ،‌مدا🎤حـی،خاطــرات شــهداء،عفاف و حجاب،بصیرت افزایی و... #‌شهیدگمنام #حاج_‌قاسم_سلیمانی کپی پست با ذکر صلوات آزاداست
مشاهده در ایتا
دانلود
#رفیق_راهم🌷 #شهیدمن❤️ رفیق‌شهید‌داری‌شهید‌شهیدت‌میکنه #شهیداحمدمحمدمشلب ❤️🌿 توتنهاکسی‌بودی‌ک‌منو‌فهمیدی😍 j๑ïท ➺ °•♡•° @shahidegomnam14 °•♡•°
در این مرداب فضای مجازی مراقبِ نگاهت باش نکند یک نگاهِ گناه روزه ی چشمت را باطل کند... چشمانت را نذر نگاه مهدی فاطمه(س) کن... 🇮🇷 @shahidegomnam14
💥ﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﺵ ﺑﺨﻮﻧﻴﺪ ﺧﻴﻠﻰ ﻋﺎﻟﻴﻪ💥 " ﺟﺎﻥ ﺑﻼﻧﮑﺎﺭﺩ” ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺍﺭﺗﺸﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺍﻧﺒﻮﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻗﻄﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﺮﮐﺰﯼ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ.. ﺍﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﮐﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ.! ﺍﺯ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺶ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﺮﮐﺰﯼ ﺩﺭ ﻓﻠﻮﺭﯾﺪﺍ... ﺑﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﻗﻔﺴﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﻭ ﻣﺴﺤﻮﺭ ﯾﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ.! ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﯼ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﮐﺘﺎﺏ .. ﺑﻠﮑﻪ ﺷﯿﻔﺘﻪ ﯼ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻬﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﻣﺪﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﺷﯿﻪ ﯼ ﺻﻔﺤﺎﺕ ﺁﻥ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ.. ﺩﺳﺖ ﺧﻄﯽ ﻟﻄﯿﻒ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﺗﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺫﻫﻨﯽ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺑﯿﻦ ﻭ ﺑﺎﻃﻨﯽ ﮊﺭﻑ ﺩﺍﺷﺖ. ﺩﺭ ﺻﻔﺤﻪ ﯼ ﺍﻭﻝ ” ﺟﺎﻥ ” ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻧﺎﻡ ﺻﺎﺣﺐ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺑﺪ : “ ﺩﻭﺷﯿﺰﻩ ﻫﺎﻟﯿﺲ ﻣﯽ ﻧﻞ " ﺑﺎ ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻭ ﺻﺮﻑ ﻭﻗﺖ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﺩﻭﺷﯿﺰﻩ ﻫﺎﻟﯿﺲ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ.. ” ﺟﺎﻥ ” ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ ﻭ ﺿﻤﻦ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺧﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ. ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺟﺎﻥ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﺸﺘﯽ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺩﻭﻡ ﻋﺎﺯﻡ ﺷﻮﺩ. ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﯾﮑﺴﺎﻝ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﺁﻥها ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺞ ﺑﺎ ﻣﮑﺎﺗﺒﻪ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ. ﻫﺮ ﻧﺎﻣﻪ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ ﻗﻠﺒﯽ ﺣﺎﺻﻠﺨﯿﺰ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺞ ﻋﺸﻖ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩ.. ﺟﺎﻥ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻋﮑﺲ ﮐﺮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ” ﻣﯿﺲ ﻫﺎﻟﯿﺲ ” ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻫﺎﻟﯿﺲ ﺍﮔﺮ ” ﺟﺎﻥ ” ﻗﻠﺒﺎ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﻞ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﺍﺵ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺑﺎﺷﺪ.. ﻭﻟﯽ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ” ﺟﺎﻥ ” ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ، ﺁﻥ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ : ۷ ﺑﻌﺪ ﺍﻟﻈﻬﺮ ﺩﺭ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﻣﺮﮐﺰﯼ ﻧﯿﻮﯾﻮﺭﮎ... ﻫﺎﻟﯿﺲ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : " ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﮐﻼﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺖ ". ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺭﺍﺱ ﺳﺎﻋﺖ ۷ ﺑﻌﺪﺍﻟﻈﻬﺮ ” ﺟﺎﻥ ” ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ که قلبش ﺭﺍ ﺳﺨﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﻣﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺍﺩﺍﻣﻪ ﯼ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺧﻮﺩ " ﺟﺎﻥ " ﺑﺸﻨﻮﯾﺪ: ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻣﯽﺁﻣﺪ، ﺑﻠﻨﺪ ﻗﺎﻣﺖ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﻃﻼﯾﯽﺍﺵ ﺩﺭ ﺣﻠﻘﻪﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ، ﮐﻨﺎﺭ ﮔﻮﺵﻫﺎﯼ ﻇﺮﯾﻔﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺭﻧﮕﺶ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﺁﺑﯽ ﮔﻞ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﺒﺰ ﺭﻭﺷﻨﺶ ﺑﻪ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺟﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.. ﻣﻦ ﺑﯽ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺍﻭ ﻗﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ، ﮐﺎﻣﻼ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺁﻥ ﻧﺸﺎﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﮐﻼﻫﺶ ﻧﺪﺍﺭﺩ.! ﺍﻧﺪﮐﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻡ، ﻟﺐ ﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﺮﺷﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻫﺴﺘﮕﯽ ﮔﻔﺖ ” ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺩﻫﯿﺪ ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻨﻢ ؟" ﺑﯽﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﯾﮏ ﻗﺪﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺲ ﻫﺎﻟﯿﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ.. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺯﻧﯽ ﺣﺪﻭﺩﺍ 50 ﺳﺎﻟﻪ ..! ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﺭﻧﮓ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﮐﻼﻫﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.. ﺍﻧﺪﮐﯽ ﭼﺎﻕ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﭻ ﭘﺎﯼ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﮐﻠﻔﺘﺶ ﺗﻮﯼ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺒﺰ ﭘﻮﺵ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﻭﺭ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺳﺮ ﯾﮏ ﺩﻭﺭﺍﻫﯽ ﻗﺮﺍﺭﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻡ. ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﺷﻮﻕ ﻭ ﺗﻤﻨﺎﯾﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﺒﺰ ﭘﻮﺵ ﻓﺮﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﻮﯾﯽ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﻋﻤﯿﻖ ﺑﻪ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺣﺶ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﮐﻠﻤﻪ ﻣﺴﺤﻮﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﻋﻮﺗﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﯾﺪﻩ ﻭ ﭼﺮﻭﮐﯿﺪﻩ ﺍﺵ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻮﻗﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﯼ ﻭ ﮔﺮﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ. ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺭﺍﻩ ﻧﺪﺍﺩﻡ، ﺑﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﺟﻠﺪ ﭼﺮﻣﯽ ﺁﺑﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻢ. ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻋﺸﻘﯽ ﺩﺭ ﮐﺎﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ، ﺍﻣﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻮﺩ، ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﮐﻨﻢ. ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﺳﻼﻡ ﺧﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﮐﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺍﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ، ﺍﺯ ﺗﻠﺨﯽ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﺗﺎﺛﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻼﻣﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﺷﺪﻡ. ﻣﻦ ” ﺟﺎﻥ ﺑﻼﻧﮑﺎﺭﺩ ” ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺷﯿﺰﻩ ﻣﯽ ﻧﻞ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺍﺯ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺷﻤﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ، ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﻡ ﺑﭙﺬﯾﺮﯾﺪ؟ ﭼﻬﺮﻩ ﯼ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﺷﮑﯿﺒﺎ ﺍﺯ ﻫﻢ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﻤﯽﺷﻮﻡ! ﻭﻟﯽ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﺒﺰ ﺑﻪ ﺗﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻫﻢ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻞ ﺳﺮﺥ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﮐﻼﻫﻢ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺷﺎﻡ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﻤﺎﺳﺖ ...! ﺍﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺳﺖ !!! ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻬﻮﺕ، ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺷﻬﻮﺕ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻌﻮﺭ، ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺭﺍ .... ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺳﺖ ... ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﻬﻮﺗﺶ ﺑﺮ ﺷﻌﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﻨﺪ ﺍﺯ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﭘﺴﺖ ﺗﺮ .. 👈 در کانال شهیدگمنام هر روز با بهترین و
#عاشقانہ💞 ممکن ز تـــ💕ـو چون نیست که بردارم دل آن به که به سودای تو بسپارم دل❤ گر من به غم تو نسپارم دل دل را چکنم بهر چه می‌دارم دل😅 💕🌸💕 #مولانا📝 #دل_جان❤ @shahidegomnam14 ❣
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ ✍شهید علی اکبر عمرانی،تاریخ شهادت ۱۳۶۱/۲/۱۰ یگان خدمتی لشگر ۲۱ خمزه سیدالشهدا عملیات بیت المقدس محل شهادت خرمشهر نحوه شهادت اصابت ترکش به سر، ‌✍شهید علی اکبر عمرانی از شهرستان تنکابن روستای مازبن سفلی درسال ۱۳۴۱ در خانواده ای متدین دیده به جهان گشود وتا آخر حیاتشان در همان روستا زندگی نمود اونیز هم چون همه فرزندان این ملت ومکتب باعشق به خاندان مظلوم پیامبر (ص)واعمه معصومین(ع)در دامان مادر بزرگوارشان پرورش یافت،شهید بزرگوار قبل از اینکه اسمش برای سربازی دربیاید به عنوان بسیجی در حوزه کریم آباد مشغول به انجام وظیفه شد تا اینکه اعزام به خدمت شد،به مدت ۱۹ ماه در پادگان مشغول خدمت بود ودر طی این مدت فقط یکبار به مرخصی برای دیدن پدر ومادر آمد وبعد از چند روزی به پادگان محل خدمتش برگشت،چندین ماه خانواده چشم انتظارش بودندولی خبری از او نبود ماهها گذشت تا خبر شهادتش را در تاریخ ۱۳۶۱/۲/۱۰ به خانواده اش رسید، ✍کلام شهید من برای دین ودفاع از وطنم وناموسم جانم را در راه خداوند میدهم،شهید علی اکبر عمرانی روحش شاد ویادش گرامی🌷 @shahidegomnam14 🕊
بچه ها اگر شهر سقوط کرد، نگران نباشید دوباره فتح میکنیم مراقب باشید ... ایمانتان سقوط نکند...✨ #_شهید_محمد_جهان_آرا #صبحتون_شهدایی🌷 🕊 @shahidegomnam14 🕊
🍁هر کسی بمیرد در حالی کہ امام زمانش را نشناختہ باشد بہ مرگ جاهلیت مرده است. ✔️وسائل الشیعه: ج16، ص246. 🕊 @shahidegomnam14 🕊
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃ 🌹 آمدن توپخانه قوچان تقریبا به یک رویای بسیار زیبا تبدیل شده بود و هنوز هم در خاطره تلخ بسیاری از رزمندگان خرمشهری هست . همه شرایطی که در جنگ در خرمشهر داشتیم حاکی از این بود که اگر پشتیبانی توپخانه ای می داشتیم, به هیچ وجه نیروهای نظامی عراق نمی توانستند پیشروی و پیشرفتی در شهر داشته باشند . اذهان همه ما درگیر علت یابی این نکته بود که چرا ما سلاح سنگین نداریم و یا چرا توپخانه ها نمی آیند . در پاسخ به این سوال می گفتند : که تز جنگی بنی صدر به عنوان فرمانده کل قوا تز جنگی اشکانیان است . نکته ای که ما متوجه نمی شدیم این بود که چرا نگاهی به تز های جنگی معاصر نمی شود . و تز جنگی اشکانیان آن هم مربوط به قرن های پیش را باید در دستور کار داشته باشیم . خوب حالا این تز جنگی چه بود و چیست ؟ بنی صدر می گفت : اشکانیان خاک را می دادند و در جنگ عقب نشینی می کردند . و زمان را می خریدند . و بعد سر حوصله به دشمن حمله می کردند !!!!؟؟؟؟ شب سه آبان پشت بیسیم صدایی شنیده می شد که می گفت از پروانه به کلیه واحدها ... از پروانه به کلیه واحدها .... یحیی غضبان زاده گفت : فریدون بیا با تو کار داره ، گفتم ما پروانه نداشتیم . پروانه کیه دیگه ... نکنه عراقی ها کانال ما رو پیدا کردند . یحیی خندید و گفت نه بابا میگه فرمانده اتاق جنگه !!!!! گفتم خوب حالا چی میگه ....گفت : حرفهای بدون کد و رمز هم میزنه .... گفتم دیگه بدتر ... حالا حرفش چیه ... گفت میگه از خرمشهر بیایید بیرون .. ما می خواهیم شهر رو بمبارون کنیم ... گفتم : خوب بمبارون کنند به ما چکار دارند .. .. ما که در آخرین کوچه ، یعنی عشایر و کنار پل هستیم ... آنها می توانند همه جا رو بزنند .... گفت ول کن نیست و مدام میگه شهر رو باید ترک کنید ... قانع نشدم و با فرماندهی خودمون تماس گرفتم ... که گفت : متاسفانه و بدبختانه تصمیم اینه که هیچ کس در شهر نباشه . چاره ای نیست ... بچه ها رو از شهر بیار بیرون ... البته این حرفها بین ما به صورت کد و رمز رد و بدل شد .... اینجا بود که مقاومت 45 روزه ما به پایان رسید .... و تز جنگی اشکانیان را با اشک و درد متوجه شدیم ... دو بار دیگر هم تز های جنگی دیگری مطرح شد ... که غیر نظامی ها یعنی مردم و سپاه از جنگ خارج شوند و بگذارند ارتش جنگ نظامی خودش را بکند ... و اصولا جنگ مال نظامی هاست ... مردم و غیر نظامی ها که بلد نیستند بجنگند به خانه هایشان برگردند .... البته خانه ما دست عراقی ها بود و نمی دانستیم با این تز کجا باید برویم !!!!؟؟؟؟ که نتیجه چنین تفکری شکست مفتضحانه و از دست دادن تعداد زیادی تانک و خودرو زرهی و غرق شدن نیروها در رودخانه کرخه کور بود . ....که بعدها به کرخه نور تبدیل شد ..... تا اینکه تز جنگی عوض شد . و مردم ایران وارد جنگ و مدیریت آن شدند ... در گروهان ها جایی فرمانده نیروی ارتشی بود و معاون سپاهی یا بسیجی و در جای دیگر فرمانده سپاهی یا بسیجی و معاونش ارتشی بود . ترکیبی از نیروهای ارتش و بسیج شکل گرفت و اولین نتیجه های آن آزاد سازی بستان و شکستن حصر آبادان بود ....و تز جنگی هم این بود ..... که خون بر شمشیر پیروز است ...... یادمان نرود درسی که از جنگ خرمشهر فرا گرفتیم این است ....که این اراده و حضور و نقش پر رنگ مردم و خون شهدا در کل تاریخ است که پیروز است و نه موشک و تانک و ابزار های نظامی .... 🕊 @shahidegomnam14 🕊
-مَرآ خآنُمم خَطآب نَكُن -مگر نميدآنى مَرضِ قَلبى دآرَم 💙 -اَمّآ...👐 -نظرَم عوَض شُد جآنآ 👻 -خَطآب كُن 🗣 -اين لَقَبِ شيرين 😻✨ -اَرزشِ مُردَن هَم دآرَد ⚰️❄️ 💙❣💙 @shahidegomnam14
♥️😎 🌹🍃 💞یه زوج مذهبے باید👇 🍃 یه زوج مذهبے باید لباساشونو با هم ستــ ڪننـ💑 🍃یه زوج مذهبے باید اسمـ فرزندشون از اسامے اهل بیتــ باشہ👨👩👧👦 🍃 یه زوج مذهبے باید باهمـ برن هیئت 🍃 یه زوج مذهبے باید اربعیـن باهمـ پیاده برن ڪربلا💚 🍃یه زوج مذهبے باید پنج شنبه ها به شهـدا سر بزنن(ڪهفـ الشهدا ، معراج الشہدا ، ڱلزار شهـدا)👌 🍃 یه زوج مذهبے ،روز عشقشونـ سالروز ازدواج امیرالمومنین و حضرت زهـراستــــ💖 💙❣💙 @shahidegomnam14
#شهادت داستان #ماندگارے آنانـے استـ ڪه دانستنـد #دنیـا جاے #ماندن نیستـ @shahidegomnam14🕊