🤍••دستش قطع شد ، امّـا...
دست از یاری امامزمانش برنداشت
در کربلای چهار
مثل اربابش فرمانده بود
فرمانده قلبها
چهره نورانی اش
جز لبخند چیزی نمیگفت..:)
- شهیدحسینخرازی🌱
#شهیدانه
http://eitaa.com/shohadayegharibghazvin
باسلام و احترام ؛ بیست چارمین سالگرد رحلت آن یار سفر کرده ( سید علی اکبر ابوترابی ( ره ) بر همهٔ آزادگان عزیز تسلیت باد ؛ ببینیم در آن روزهای اول اسارت به آن بزرگوار چه گذشت ؟ چنین فرمودند مرا مستقیماً به قرارگاه پشت خط منتقل کردند پس از آن یک سرهنگ دوم که فرمانده تیپ بود به اتفاق چند افسر عراقی سوالاتی از من کردند ؛ من هم به خیال اینکه بازجویی زود تمام میشود به زبان عربی و با کلمات مختصری جواب آنها را دادم و همین مسئله باعث شد که سوالات بیشتری بکنند ؛ به آنها گفتم من یک شاگرد بزازم گشتیهای شما مرا دستگیر کردند ما در روستای مجاور شما بودیم و یک شب بیشتر در جبهه نبودم و هیچ اطلاعی از وضعیت منطقه ندارم برادر مجروحمان را که از هوش رفته بود به هوش آوردند و با تهدید از او بازجویی کردند او هم با اینکه جوان متعهدی بود برای اینکه جوابی به آنها داده باشد گفت من هیچ اطلاعی ندارم و مسئولیت من با ابوترابی است . با این سخن عراقی ها با اصرار بیشتری با من برخورد کردند و تهدید کردند که اگر صحبت نکنم سرم را با میخ سوراخ خواهند نمود بعد هم مرا تحویل سربازی دادند و او را مکلف کردند که شب مانع خوابیدن من شود . با اینکه عراقیها معمولا راست نمیگفتند ولی آن شب به وعده خودشان عمل کردند . آخر شب بود که دوباره همون سرهنگ برای بازجویی آمد هنگامی که جوابهای اول شب را گرفت میخی را روی سرم گذاشت و با سنگ بزرگی روی آن میزد که بر اثر آن در هیچ. نقطهای از سرم جای سالم نگذاشت و همه جایش شکسته و خون آلود بود . فردای آن شب ساعت ۸ صبح ما را سوار جیپی کردند و به پشت مقر فرماندهی قرارگاه بردند سرهنگ یک لیوان چای جلوی ما گذاشت و گفت این آخرین آبی است که مینوشید مگر اینکه آنچه ما میخواهیم بگوئید پس از آن مرا سینه دیوار گذاشتم و سربازها آماده آتش شدند اما بعد از تهدیدهای فراوان سرانجام دست از سرم برداشتند.
عصر همان روز به العماره منتقل شدیم در بین راه برادر مجروح بیحال داخل جیپ افتاده بود سر باز هم مراقب بود که با هم صحبت نکنیم به عنوان گریه کردن با او شروع به صحبت کردم و گفتم مطلبی که بیان کردی سعی کن دیگر تکرار نشود.
او هم واقعا مردانگی کرد و آنچه را که گفته بود حتی برای یک بار هم تکرار نکرد
هنگام غروب در العماره همان سرهنگ آمد و پس از اذیت و تهدید فراوان دو باره مرا کنار دیوار گذاشت و فرمان آتش داد . یک و دو را گفت ولی صبر کرد و سه را نگفت و تا فردا صبح به من مهلت داد. شب به مدرسهای که قرنطینه اسرا بود تحویل داده شدیم و همان سرهنگ از یک ستوان سوم خواست که از ما بازجویی کند . و به او گفت شب نباید بخوابد و باید اطلاعات را به ما بدهد. سرهنگ که رفت او گفت مثل اینکه اهل نمازی برو وضو بگیر و نمازت را بخوان ؛ من هم وضو گرفتم و نمازم را خواندم و دیدم که ماهی پلو زیادی که اگر دو نفر هم میخوردند سیر میشدند برایم آورد پشت سرش هم یک لیوان چای شیرین ؛ صبح زود هم بیدارم کرد و به جای بازجویی با چای و بیسکو ئیت از من پذیرایی کرد و چون کمی فارسی میدانست با من صحبتهایی کرد بدون اینکه بازجویی در میان باشد . ساعت ۱۰ صبح سرهنگ آمد و آن افسر یک احترام نظامی برای او گذاشت و گفت از سر شب تا حالا از او بازجویی میکنم جز اینکه میگوید من یک شاگرد بزاز هستم چیز دیگری نگفته است و اطلاعاتی هم ندارد در نتیجه سرهنگ از بازجویی بعدی منصرف شد . و خود این افسر عصر همان روز مرا تا بغداد برد و به وزارت دفاع تحویل داد ؛ ( در بین راه به من گفت من شما را میشناسم و نجاتت دادم از شما میخواهم که برای من دعا کنید . و این خاطره زیبا را چنین ادامه دادند ؛ در پاییز ۶۷ وقتی که دسته جمعی از اردوگاه تکریت به زیارت کربلا مشرف شده بودیم در حرم امام حسین ( ع ) بچهها حال عجیبی داشتند و من هم در جمع آنها بودم که متوجه شدم یه افسر عراقی مرا صدا میزند جلو رفتم او از من پرسید . ابو ترابی مرا میشناسی؟ در جواب گفتم نه . گفت من همان افسری هستم که ۸ سال پیش جان تو را نجات دادم ؛ تعریف دوم حاج آقا از آن افسر عراقی و وقتی که در سال ۶۹ برادران آزاده به ایران باز گشتند عراقیها ما را نگه داشتند و به عنوان متهم به قرنطینه بردند. همون افسر عراقی مجدداً با یک تیمسار که دومین افسر سیاسی عراقی بود در مقابل ۱۵ اسیر ایرانی ( که اونجا بودیم ) به همراه ۱۰ تا ۱۵ افسر عراقی دیگر به دیدن ما آمد صورت مرا بوسید و گفت ما به امام خمینی و تمام علاقه مندان ایشان احترام میگذاریم و امروز مملکت شما به رهبری آیت الله خامنهای توانست برقدرتها غلبه کند. اینجا بود که متوجه شدم که او سید هاشمی است و
شیعه می باشد و نسبت به امام و انقلاب ما علاقمند است ؛
در ضمن این خاطره زیبا برگرفته از کتاب خستگی ناپذیر است ؛ که مولفش رحمانیان می باشد
http://eitaa.com/shohadayegharibghazvin
✅ علت عقب ماندگی،دین نیســت،
فهم غلط از دین است!
مثلا فهم نادرست از انتظار فرج،
باعث تنبلی و ســکون میشود و
انسان و جامعه را از رشـد باز می دارد؛
اما وقتــی انتظار سازنده باشد حــرکت
و تمدنسازی شکل مــیگیرد...
«شهید مرتضی مطهری🕊🌹»
#شهیدانه
http://eitaa.com/shohadayegharibghazvin
مۍگفت؛
بہجاۍاینڪہعڪسخودتونوبزاریـد
پروفایلتابقیہبادیدنشبہگناهبیافتن؛
یہتلنگرقشنگبذاریدڪھبادیدنش
بهخودشونبیان'!📮🌿
#شہیدابومھدیالمھندس
http://eitaa.com/shohadayegharibghazvin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"صوت الشهدا ۵۹۵
در محضر شهدا🕊
شهید حاج قاسم سلیمانی: مدیر باید خلاق باشد، نوآور باشد، مبتکر باشد، از دل بحران خلاقیت ایجاد کند.
بحران را دور بزند، بحران را سرکوب کند، بحران را به ضد بحران تبدیل کند...
اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
http://eitaa.com/shohadayegharibghazvin
دشمنان نمیدانند و نمیفهمند ڪه
ما براے شهادت مسابقه میدهیم
و وابستگے نداریم و اعتقاد ما
این است ڪه از سوے خدا آمدهایم
و به سوے او میرویم!
.
#شهید_حسین_همدانی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/shohadayegharibghazvin