eitaa logo
نسل سلیمانی
164 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین @Naslezahra
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از azadeh@
هدایت شده از azadeh@
جنایات پهلوی قسمت چهارم.mp3
4.48M
🍃🌹🍃 🔰جنایات پهلوی قسمت چهارم
هدایت شده از azadeh@
15.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 🔰از بی سوادی دوران پهلوی تا رشد علمی در
هدایت شده از azadeh@
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰رسانه های غربی اصرار دارند که ملت ایران از اعتقادات دینی و احساسات انقلابی رویگردان شده اند! 🍃🌹🍃 🔸۲۲ بهمن میشه ، جمعیت ۲ برابر سال قبل میشه.
هدایت شده از رسول
🇮🇷🇵🇸 (شماره ۱۱) ⁉️ سؤال ۱۱: چرا کشور سوریه به ویژه در دوره‌ی حاکمیت خاندان اسد برای جمهوری اسلامی ایران حائز اهمیت ویژه‌ای بود و هم‌چنان نیز به لحاظ ژئوپلیتیک دارای اهمیت راهبردی هست؟ 🍃🌹🍃 🔹نظام در دوره‌ی حاکمیت خاندان اسد بدون موضوعات مرتبط با ماهیت سیاسی و شکل آن، دارای جهت‌گیری‌ها و رویکردهای خاصی بود. در بین کشورهای عربی در مواجهه با صهیونیسم، درخشان‌ترین و برجسته‌ترین سابقه را داشت. سوریه تنها کشوری است که هیچ‌یک از طرح‌های سازش را نپذیرفت و همواره نسبت به آمریکا و رژیم حالت مقابله، تهاجم، دفاع و داشت. تنها پیروزی دولت‌های عربی در جنگ‌های چهارگانه با اسرائیل (۱۹۴۸، ۱۹۵۶، ۱۹۶۷ و ۱۹۷۳) یعنی آزادسازی استان قنیطره از اشغال و تصرف اسرائیلی‌ها متعلق به سوریه بود. از طرفی دیگر همواره کشور سوریه در این سال‌ها پناهگاه جریانات نهضتی و مقاومت اسلامی بود. ضمناً حافظ اسد تنها رئیس‌جمهور عربی بود که در دفاع مقدس کنار ایران ایستاد. این‌ها در مسأله‌ی نگاه ما به سوریه مهم هستند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• رسول در روبیکا👇 https://rubika.ir/rasull313 رسول در ایتا👇 https://eitaa.com/rasul313
هدایت شده از رسول
🇮🇷🇵🇸 (شماره ۱۲) ⁉️ سؤال ۱۲: کمک حیاتی سوریه به جمهوری اسلامی ایران که در بیانات رهبر معظم انقلاب هم مورد تأکید قرار گرفت، شامل چه مواردی بوده است؟ 🍃🌹🍃 🔹رهبر انقلاب در دیدار عمومی به تاریخ ۲۱ آذر ۱۴۰۳ فرمودند: «ما به دولت کمک کردیم، لکن قبل از اینکه ما به دولت سوریه کمک کنیم، در یک مقطع حساسی دولت سوریه یک کمک حیاتی هب ما کرد. این را اغلب اطلاع ندارند.» در طول دوران انقلاب اسلامی به ویژه دوران دفاع مقدس که تقریباً همه‌ی دنیا به صورت مستقیم و غیر مستقیم به جز چند کشور به کمک صدام رفتن، سوریه تنها کشوری بود که تمام‌قد از ایران دفاع و حمایت و پشتیبانی کرد. 1️⃣ حمایت سوریه در زمان اسد از مبارزان انقلاب اسلامی و تلاش سوریه برای معرفی چهره‌ی واقعی جمهوری اسلامی 2️⃣ حمایت سوریه از جمهوری اسلامی در جنگ تحمیلی 3️⃣ کمک سوریه به ایران برای دور زدن تحریم‌های تسلیحاتی 4️⃣ با حمایت موشکی سوریه از جمهوری اسلامی ایران، اولین جرقه‌های دانش موشکی بومی در کشورمان زده شد. 5️⃣ سوریه و قطع لوله‌های نفتی عراق، یکی از اقدامات بسیار مهمی که سوریه‌ی دوران حافظ اسد در جنگ تحمیلی برای حمایت از جمهوری اسلامی ایران و تحت فشار قرار دادن عراق انجام داد، قطع خط لوله نفتی عراق به دریای مدیترانه بود. حافظ اسد در وصیتش به فرزندش بشار اسد گفته بود: تو می‌توانی همیشه به ایرانیان تکیه کنی، اما هرگز به رهبران عرب اعتماد نکن، تا زمانی که با ایران هستی، هستی و هر زمانی که ایران را از دست دادی بدان که دیگر نخواهی ماند. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• رسول در روبیکا👇 https://rubika.ir/rasull313 رسول در ایتا👇 https://eitaa.com/rasul313
❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ از اتاق بیرون میروی و تأکید میکنی با چادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیز هرطور که تو میخواهی باشد. از پله ها پایین میرویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایستاده اند و گریه میکنند. تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظر میرسد علی اصغر است که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف آب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قرار بود به فرودگاه بیایند. نگاهت را در جمع میچرخانی و لبخند میزنی _ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم. همه با چشم ازت میپرسند _ کی؟....کی مهمونه؟... روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی.. زینب میپرسد _ کی قراره بیاد داداش؟ _ صبرکن قربونت برم... هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود از جا میپری و میگویی _ مهمون اومد... به حیاط میدوی و بعد از چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد _ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی _ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟...دیر که نکردم.؟ _ نه سر وقت اومدید همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت با مردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید. مرد رو بہ همه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش را میدهیم. همه منتظر توضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تا داخل بیاید.او هم کفش هایش را گوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود. راه را برایش باز میکنیم. به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید...مام میایم او میرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی _ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا... مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید _ نمیخوای بگی این کیه؟ باز چی تو سرته مادر... لبخند میزنی و رو بمن میکنی _ حاجی از رفقای حوزس...ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد منو ریحان رو بخونه!... حرف از دهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد... همگی با دهان باز نگاهت میکنیم... ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ خم میشوی و ظرف را از روی زمین برمیداری _ چیزی نشده که...گفتم شاید بعداً دیگه نشه. دستی به روسری ام میکشی _ ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسا کنی...میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم... علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد... چقدر دوســـت دارم علی! چقدر عجیب خواستنی هستی خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شڪ ندارم جز ما نیست... از اول بوده ... 💞 امن یجیب من چشمان بی همتای توست ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد
❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم. زهرا خانوم دست دراز میکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد _ علی معلومه چته؟...مادر این چه کاریه؟ میخوای دختر مردم بدبخت شه؟...نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟ خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای. دو دستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت. _ آره میدونم دارم چیکار میکنم...میدونم! زهرا خانوم دو دستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین آقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟...ببین داره چیکار میکنه!...صبر نمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچار رو عقد کنه! اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که: _ والا زن چی بگم؟...وقتی عروسمون راضیه! چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم _ دختر...عزیز دلم! منکه بد تو رو نمیخوام! یعنی تو جداً راضی هستی؟...نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟ فقط سکوت میکنم و او یڪ آن میزند پشت دستش که: _ ای خدا!...جووناچشون شده آخه صدای سجاد در راه پله میپیچد که _ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟ همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هاورا پایین می آید. دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را پر میکند.وپس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس... زینب جوابش را میدهد _ عقد داداشه! سجاد با شنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله آخر زمین میخورد. زهرا خانوم سمتش میدود _ ای خدا مرگم بده! چت شد؟ سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد _ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادر و باز هم بلند میخندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند _ نعخیر.مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم. فاطمه که تابحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود.لبخند کجی میزند و میگوید _ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم.گفتم بیان... زینب میپرسد _ گفتی برای چی باید بیان؟ _ نه!فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی توخونه داریم... _ عه خب یه چیزایی میگفتی یکم اماده میشدن تو وسط حرفشان میپری _ نه بزار بیان یهو بفهمن! اینطوری احتمال مخالفت کمتره 💞 ❣❤️❣❤️❣❤️❣ شوهر زینب که در کل از اول ادم کم حرفی بود. گوشه ای ایستاده و فقط شاهد ماجراست.ر وحیات زینب را دارد. هر دو هم می ایند. تو مچ دستم را میگیری و رو به همه میگویی _ من یه دو دیقه با خانومم صحبت کنم و مرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی.کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی سرم را پایین میندازم. _ ریحانه؟اول بگو ببینم ازومن ناراحت که نشدی ؟ سرم را به چپ و راست تکان میدهم. تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی _ خدارو شکر.فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی. شاید لازمه یه توضیحاتی بدم... من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم! _ میدونم... _ اگر اینجا عقدی خونده شه دلیل نمیشه که اسم منم حتماً میره تو شناسنامه ات باوتعجب نگاهت میکنم _ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه. بعدش باید رفت محضر تا ثبت شه ولی من بعد ازوجاری شدن این خطبه یہ راست میرم سوریه دلم میلرزد و نگاهم روی دستانم که بهم گره شده سر میخورد. _ من فقط میخواستم که...که بدونی دوست دارم.واقعاً دوست دارم. ریحانه الان فرصت یه اعترافه. من از اول دوست داشتم! مگه میشه یه دختر شیطون و خواستنی رو دوست نداشت؟ اما میترسیدم...نه از اینکه ممکنه دلم بلرزه و بزنم زیر رفتنم! نه!..بخاطر بیماریم! میدونستم این نامردیه در حق تو! اینکه عشقو از اولش درحقت تموم میکردم! الان مطمئن باش نمیزاشتی برم! ببین...اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی.بخاطر روند طی شده اس.اگر از اولش نشون میدادم که چقدر برام عزیزی حس میکنم صدایت میلرزد _ ریحانه..دوست نداشتم وقتی رفتم تو با این فکر برام دست تکون بدی که " من زنش نبودم و نیستم" ما فقط سوری پیش هم بودیم دوست دارم که حس کنی زن منی! ناموس منی.مال منی خانوم ازدواج قرار دادی ما تا نیم ساعت دیگه تموم میشه و تو رسماً و شرعاً...و بیشتر قلباً میشی همسر همیشگی من! حالا اگر فکر میکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو حرفهایت قلبم را از جا کنده.پاهایم سست شده. طاقت نمی آورم و روی صندلی پشت میز وا میروم. تو از اول مرا دوست داشتی..نگاهت میکنم و توواز بالای سر با پشت دستت صورتم را لمس میکنی. توان نگه داشتن بغضم را ندارم. سرم را جلو می آورم و میچسبانم به شکمت..همانطور که ایستاده ای سرم را در آغوش میگیری. به لباست چنگ میزنم و مثل بچه ها چندبار پشت هم تکرار میکنم _ توخیلی خوبی علی خیلی.. ✍ ادامه دارد
❤️ ❣❤️❣❤️❣❤️❣ سرم را به بدنت محکم فشار میدهی _ خب حالا عروس خانوم رضایت میدن؟ به چشمانت نگاه میکنم و با نگرانی میپرسم _ یعنی نمیخوای اسمم بره تو شناسنامه ات؟ _ چرا...ولی وقتی برگشتم!الان نه! اینجوری خیال منم راحت تره.چون شاید بر... حرفت را میخوری ، از زیر بازوهایم میگیری و بلندم میکنی _ حالا بخند تا... صدای باز شدن در می آید،حرفت را نیمه رها میکنی و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم. مادر و پدرم آمدند. به سرعت از آشپزخانه بیرون میرویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو پدر و مادر من هم میرسند. هر دو با هم سلام  و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند.وچنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایی شده. مادرم دروحالیکه کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید _ خب...فاطمه جون گفتن مراسم خاصی دارید مثل اینکه قبل از رفتن علی آقا و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی میکنی و با رعایت کمال ادب و احترام میگویی _ درسته!قبل رفتن من یه مراسمی قراره باشه...راستش... مکث میکنی و نفست را با صدا بیرون میدهی _ راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام...یه عاقد اوردم تا بین منو تک دخترتون عقد دائم بخونه!میخواستم قبل رفتن... پدرم بین حرفت میپرد _ چیکار کنه؟ _ عقد دائم... اینبار مادرم میپرد _ مگه قرار نشده بری جنگ؟... _ چرا چرا!الان توضیح میدم که... بازوپدرم بادلخوری و نگرانی میگوید _ خب پس چه توضیحی!...پسرم اگر شما خدایی نکرده یه چیزیت... بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین اقا میخورد. میدانم خونشان درحال جوشیدن است اما اگر داد و بیدار نمیکنند فقط بخاطر حفظ حرمت است و بس! بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو...حالا قضیه ای سنگین تر پیش امده. ❣❤️❣❤️❣❤️❣   لبخند میزنی و به پدرم میگویی _ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده شه.اینجوری موقع رفتن من... مادرم میگوید _ نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته و بعد به جمع نگاه میکند _ البته ببخشیدا ما اینجور میگیم.بلاخره دختر ماست.خامه... زهرا خانوم جواب میدهد _ نه! باور کنید ماهم این نگرانی ها رو داریم...بلاخره حق دارید. تو میخندی _ چیز خاصی نیست که بخواید نگران شید قرار نیست اسم من بره تو شناسنامه اش! هر وقت برگشتم اینکارو میکنیم... پدرم جوابش را میدهد _ خب اگر طول کشید...دختر من باید منتظرت بمونه؟ احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده میشود. که یک دفعه حاج آقا در چارچوب در هال می آید _ سلام علیکم!"این را خطاب به پدر و مادرم میگوید" عذرمیخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید؟ پدرم _ و علیکم السلام! حاج آقا یه چیزی میگین ها...دخترمه حاج آقا_ میدونم پدر عزیز...من تو جریان تمام اتفاقات هستم ازطرف آسید علی...ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها! قرارنیست اسمش بره تو شناسنامش که... مادرم_ بلاخره دختر من باید منتظرش باشه! حاج آقا_ بله خب با رضایت خودشه! پدرم_ من اگر رضایت ندم نمیتونه عقد کنه حاجی ... حاج آقا لبخند میزند و میگوید _ چطوره یه استخاره بگیریم... ببینیم خدا چی میگه!؟ زهرا خانوم که مشخص است ازدلحن پدر و مادرم دلخور شده .ابرو بالا میندازد و میگوید _ استخاره؟...دیگه حرفاشونو زدن... تو لبت را گاز میگیری که یعنی مامان زشته تو هیچی نگو! پدرم _ حاج آقا جایی که عقل هست و جواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟ حاج اقا_ بله حق باشماست... ولی اینجا عقل شما یه جواب داره .اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه... نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتماً استخاره بگیریم. برای همین بلند میپرانم که _ استخاره کنیدحاج آقا... مادرم چشمهایش را برایم گرد میکند و من هم پافشاری میکنم روی خواسته ام. حدود بیست دقیقه دیگر بحث و آخر تصمیم همه میشود استخاره. پدرم اطمینان داشت وقتی رضایت نداشته باشد جواب هم خیلی بد میشود و قضیه عقد هم کنسل! اما در عین ناباوری همه جواب استخاره درهر سه باری که حاج آقا گرفت "خیلی خوب در آمد " ❣❤️❣❤️❣❤️❣ ✍ ادامه دارد
🔹اردوی زیارتی راهیان عمومی نور جنوب 🔹محل اسکان :پادگان دو کوهه و اردوگاه شهید باکری 🔹تاریخ عزیمت ۱۴۰۳/۱۱/۲۷ لغایت ۱۴۰۳/۱۱/۳۰ 🔹به مدت ۴ روز ۲ روز رفت و برگشت ۲ روز اقامت 🔹هزینه اردو : یک میلیون 🔹شماره کارت جهت واریز هزینه سفرزیارتی راهیان نور عمومی به نام :زهرا آقاپور ۵۰۴۱۷۲۱۲۱۱۲۰۱۴۸۹ 🔹ثبت نام به صورت فردی و خانوادگی جهت ثبت نام به پایگاه ها و حوزه های بسیج مراجعه نمایید. حوزه ۲۶۸ محدثه_ ناحیه شهید رجایی