eitaa logo
نسل سلیمانی
164 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
4.8هزار ویدیو
8 فایل
ارتباط با ادمین @Naslezahra
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ بازی در منزل ویژه ایام تعطیل فوتبال_فوتی فقط کافیه یه دایره با مقوای رسم برش بزنید و برای قشنگی طرح یک توپ رو روی اون بکشید. اون رو وسط زمین بازی تون یعنی همون جعبه یا سینی بذارید و در طرفین دو تا دروازه درست کنید حالا با فوت کردن در نی ها توپ رو به حرکت در بیارید 👈 برای بچه های کوچکتر بحث امتیاز دهی رو زیاد جدی نگیرید و از هیجان بازی لذت ببرید اما بچه های بزرگتر می تونن با محاسب
✍ خانه ی بالشتی: به کمک بالشت و پشتی و ملحفه یا چادر برای بچه هاتون خونه بسازید؛ اونا می تونن ساعت ها از بازی توی این خونه ی کوچیک لذت ببرن
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🖤🖤🖤 با سلام دوستان عزیز دیروز سالگرد شهید محسن عزیزیان که یکی از کوچه های یاخچی آباد بنام این شهید جوان وازخودگذشته میباشد شادی روحش وانشاءا...که بتونیم راهشان را ادامه بدهیم ختم صلوات گروهی گذاشتیم سهم هر نفر ۱۰۰ صلوات دوستانی که شرکت میکنن و هرتعداد که میفرستن لطفا پی وی مهدوی اطلاع دهند. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💐💐💐💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کپی‌برداری در پایتخت به یاد گوگوش!! تشابه صحنه‌هایی از سریال پایتخت به یکی از فیلم‌های پیش از انقلاب از شب گذشته در فضای مجازی حاشیه‌های زیادی ایجاد کرده است. پ.ن خشایار الوند روحت شاد نویسنده پایتخت نصف داستانو از زندگینامه یه اسیر دزدان سومالی نوشته نصفشم از رو دست فیلمهای طاغوتی و فارسی نوشته بقییه شم فحش و بدوبیراه چپونده تو فیلم بعنوان اون پایتخت دوست داشتنی هر ساله داده به خورد ملت😏😏😏 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌
🔻 بدآموزیهای جدی سریال پایتخت ۶ خیلی خیلی جدی بگیریم همه چیز خنده و شوخی نیس ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خبر خبر خبر داریم نزدیک میشیم به یکی از قشنگ ترین روز های سال😍🌹😍🌹😍🌹 چون امسال نتوانستیم تو جشن نیمه شعبان کنار هم باشیم...👌👌 میخواهیم جور دیگه کنار هم باشیم و بترکونیم😍🌹😍🌹 کسانی ک پارسال تو جشن تولد امام زمان سهیم بودن... امسال هم با هم همکاری داشته باشیم.. که شکلات و پک بهداشتی تهیه کنیم و به خانواده های نیازمند و شهدا .... تو کوچه و خیابون پخش کنیم و دل همدیگرو شاد کنیم..😍😍 انشاءا....🙏🙏🙏 شماره حساب ۶۰۳۷۶۹۱۵۸۴۹۸۷۴۶۵ صادرات بنام سیده منصوره مهدوی لطفا درصورت واریز حتما اطلاع دهید. فالله خیر حافظا وهو ارحم الراحمین
‏فیلم از طرف 008_754
14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش ی مدل بافت😍 پروانه ای
☘: ✍️ 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: