جولان سگها در زمین بازی کودکان
🔹«از ترسمان به پارک نمیرویم، چرا که بیشتر محل جولان سگها است. به یکباره میبینید که بعداز ظهر، تعداد قابل توجهی سگهایشان را میآورند که در پارک بازی کنند آن هم در زمین بازی کودکان» این را یک مادر تهرانی میگوید که ۲ پسر ۸ و ۴ ساله دارد.
🔹چند روزی است که انتشار عکس و فیلم از حضور سگهای در زمین بازی کودکان در فضای مجازی چرخیده است.
🔹در این زمینه یکی از کاربران مجازی با منتشر کردن عکس سگش حین تاب بازی در یک پارک این گونه نوشت که به مامانم و بابام گفتم تا بر میگردم مراقب بچم (سگم) باشید، فکر کنید پسرخودتونه، «پا شدن بردنش پارک تاببازی»!
🔹یا مادر نیکان که از گزند هجوم سگها در زمین بازی کودکان در پارک در امان نبوده است، این گونه ناراحتیاش را با انتشار پستی در فضای مجازی بیان میکند که «هموطن این رسمش نیست....این حق را دارم که بخواهم سگت توی زمینی که برای بازی بچهها تعریف شده نیاوری».
🔹اگر میخواهید در جریان تاب بازی سگها در زمین بازی کودکان قرار بگیرید، ادامۀ گزارش را اینجا بخوانید
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رسول در روبیکا👇
https://rubika.ir/rasull313
رسول در ایتا👇
https://eitaa.com/rasul313
موافقت مجلس با تمدید ۶ ماهۀ دورۀ ششم شوراها
🔹نمایندگان، در جریان بررسی اصلاح موادی از قانون انتخابات شوراهای شهر و روستا، با پیشنهاد تعویق ۶ ماهه موعد برگزاری دوره هفتم انتخابات شوراهای شهر و روستا موافقت کردند.
🔹در صورت تایید مصوبه از سوی شورای نگهبان، برگزاری دوره هفتم انتخابات شوراها و انتخابات میاندورهای مجلس دوازدهم در ۵ حوزه انتخابیه تبریز، نقده، بندرانزلی، بستان آباد و بندرعباس ۶ ماه به تعویق خواهد افتاد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رسول در روبیکا👇
https://rubika.ir/rasull313
رسول در ایتا👇
https://eitaa.com/rasul313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بیاعتناییِ ساکنان جنوب لبنان به تانک مرکاوای صهیونیستها که مسیر بازگشت به خانههایشان را بسته
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رسول در روبیکا👇
https://rubika.ir/rasull313
رسول در ایتا👇
https://eitaa.com/rasul313
#مدافع_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
❤️ #هوالعشـــق
_ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم...
فاطمه از همان بالا میگوید.
_ با ماشین ببر خب...هوا...
حرفش را نیمه قطع میکنی...
_ اینجوری زودتر میرسم...
به حیاط میدوی و من همانطور که به سختی کش چادرم را روی چفیه میکشم نگاهی به مادرت میکنم که گوشه ای ایستاده و تماشا میکند.
_ ریحانه؟...اینایی که گفتید..با دعوا...راست بود؟
سرم را به نشانه تأسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم.
❤️
پرستار برای بار آخر دستم را چک میکند و میگوید:
_ شانس آوردید خیلی باز نشده بودن...نیم ساعت دیگه بعد ازتموم شدن سرم، میتونید برید.
این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالای سرم ایستاده ای و هنوز بغض داری.حس میکنم زیادی تند رفته ام...زیادی غیرت را برخت کشیده ام.هر چه است سبک شده ام...شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود!
روی صندلی کنار تخت مینشینـے و دستت را روی دست سالمم میگذاری...
باتعجب نگاهت میکنم.
آهسته میپرسی:
_ چند روزه؟...چند روزه که...
لرزش بیشتری به صدایت میدود...
_ چند روزه که زنمی؟
آرام جواب میدهم:
_ بیست و هفت روز...
لبخند تلخی میزنی...
_ دیدی اشتباه گفتی! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهت میکنم.ازمن دقیق تر حساب روزها را داری!
_ ازمن دقیق تری!
نگاهت را به دستم میدوزی.بغضت را فرو میبری...
❣❤️❣❤️❣❤️❣
نتیجه ی همه #استخاره ها #خیر است
اگر به نیت تو وا شوند #قـــرآن_ها💗
❣❤️❣❤️❣❤️❣
بغضت را فرو میبری...
_ فکرکنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهے از زیر حرف در بروی!اما من مصمم بودم برای اینکه بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده درخاطر تو بهتر مانده تا من!
_ نگفتی چرا؟...چطور تو از من دقیق تری؟...تو حساب روزا!فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی!خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند. #خانـــوم_من!
ادامه میدهی...
_ میخوای بدونی چرا؟...
با چشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود...
_ اره!...حدسشو میزدم!جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.دستت را سمت صورتم مےآوری ،چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه!
باورم نمیشد.توعلی اکبر منی؟
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات به آهسته پایین می آیند و روی پیرهنت میچکد. به من و من می افتم.
_ ع...علی...علی اکبر...خون!
و با ترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را از زیر چونه ام برمیداری و میگیری روی بینی ات...
_ چیزی نیست چیزی نیست!
بلند میشوی و از اتاق میدوی بیرون.
بانگرانی روی تخت مینشینم...
💞
موتورت را داخل حیاط هل میدهی ومن کنارت آهسته داخل می آیم...
_ علی مطمئنی خوبی؟...
_ آره!...از بی خوابی اینجوری شدم! دیشب تا صبح کتاب میخوندم!
بانگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم...
زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشمهایش از غصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیری، خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویی..
_ من هر چی گفتم تأیید میکنی باشه؟!
_ باشه!!...
فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی!
آرام وارد راهرو میشوی و بعد هم هال...یا شاید بهتر است بگویم سمت اتاق بازجویی!! زهرا خانوم لبخندی ساختگی بمن میزند و میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکتر چی گفت؟
دستم را بالا میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست! دوباره بخیه خورد.
✍ ادامه دارد
#مدافع_عشق
#قسمت_سی_و_پنجم
❤️ #هوالعشـــق
چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را میگیرد...
_ بیا بشین کنار من...
و اشاره میکند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشینم و تو ایستاده ای درانتظار سوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد!
زهرا خانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند
_ ریحانه مادر!...دق کردم تا برگردید...
چندتا سوال ازت میپرسم.
نترسو راستشو بگو!
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم
_ وا مامان!ازچی بترسم قربونت بشم.
چشمهای تیره اش را اشک پر میکند...
_ بہ من دروغ نگو همین
دلم برایش کباب میشود
_ من دروغ نمیگم...
_ چیزایی که گفتید...چیزایی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟
از استرس دستهایم یخ زده .میترسم بویی ببرد.دستم را از دستش بیرون میکشم. آب دهانم را قورت میدهم
_ بله!میخواد بره...
تو چند قدم جلو می آیـے و میپری وسط حرف من!
_ ببین مادر من! بزار من بهت...
زهرا خانوم عصبی نگاهت میکند
_ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت!
رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد
_ تو ام قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تأیید تکان میدهم
اشک روی گونه هایش میلغزد.
_ گفتی توی حرفات قول و قرار...چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟
دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد!
_ ما...ما...هیچ قول و قراری..فقط....فقط روز خواستگاری...روز..
تو باز هم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویی...
_ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری آخه!؟
_ علی!!! یکبار دیگه چیزی بگی خودت میدونی!!!
با اینکه همه تنم میلرزد و از آخرش میترسم. دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش میکنم...
_ مامان جون!...چیزی نیست راست میگه!... روز خواستگاری...علی اکبر...گفت که دوست داره بره و با این شرط ...با این شرط خواستگاری کرد...
منم قبول کردم!همین!
_ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن...اینا چی؟؟؟
گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی...
_ مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین!
زهرا خانوم ازجا بلند میشود و باچند قدم بلند بہ طرفت مےآید...
_ همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضیه؟؟ با این وضعی که براش درست کردی!؟چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقت با تو عقد کرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! کسی که میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشه! نه اینکه دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهر بازی؟...
ازجایم بلند میشوم و سمتتان مےآیم.
✍ ادامه دارد
#مدافع_عشق
#قسمت_سی_و_ششم
❤️ #هوالعشـــق
زهرا خانوم بشدت عصبیست. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم
_ مامان ترو خدا آروم باش..
.چیزی نیست!دست من ربطی به علی اکبر نداره. من....من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت و جنگ باشه....من...
برمیگردد و باهمان حال گریه میگوید:
_ دختر مگه با بچه داری حرف میزنی؟عزیزدلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه...این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه ... بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه!
_ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود. میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد:
_ آره دارم میبینم چقد بفکرته!
_ هست!هست بخدا!!...فقط...فقط...تا امشب فکرمیکرد روشش درسته! حالا...درست میشه...دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم...
تو دستهایت را از پشت دور مادرت حلقه میکنی...
_ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم که هنوز اینجام....حق باشماست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده .
نگاهت میکنم. باورم نمیشود از کسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته... اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز را از یاد میبرم...چیزی که بہ من میگوید مقصر تو نیستی! ومن اشتباه میکنم!
زهرا خانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود...بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند.باتعجب آهسته میپرسم
_ همیشه اینقد زود قانع میشن؟
_ قانع نشد!یکم آروم شد...میره فکر کنه! عادتشه...سخت ترین بحثا با مامان سرجمع ده دیقس... بعدش ساکت میشه و میره تو فکر!
_ خب پس خیلیم سخت نبود!!
_ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
_ حداقل خوبه قضیه ازدواج سوری رو نفهمیدن!..
لبخند معناداری میزنی ، پیرهنت را چنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو میکشی...
_ اره! من برم لباسمو عوض کنم...بدجور خونی شده! 💞
❣❤️❣❤️❣❤️❣
✍ ادامه دارد
هدایت شده از التجا (دوستداران امام زمان)
✨ نور اعجابانگیزِ پدر امیرالمومنین علیهالسلام در روز قیامت...
👈 متن کامل روایت
#حضرت_ابوطالب
@Elteja
هدایت شده از رسول
#احکام_سیاسی ۲۲
⁉️ آیا سوگند جلاله توسط هادی سیاسی در حین سخنرانی به منظور اثبات مسألهای، جایز است؟
🔴 اشکال ندارد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رسول در روبیکا👇
https://rubika.ir/rasull313
رسول در ایتا👇
https://eitaa.com/rasul313
هدایت شده از رسول
⚙️ رهبر انقلاب: وظیفه یک کشور مورد تحریم، چشم دوختن به ظرفیت داخلی خود است. ۱۴۰۳/۱۱/۳
⚙️ #بخش_خصوصی #پیشگامان_پیشرفت
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رسول در روبیکا👇
https://rubika.ir/rasull313
رسول در ایتا👇
https://eitaa.com/rasul313
هدایت شده از رسول
📹 رهبر انقلاب ، در پایان مراسم روضه شهادت امام کاظم علیهالسلام در جمع مسئولان ستاد مرکزی اعتکاف:
✏️ در برنامههای اعتکاف کاری کنید که روحیه معنوی در میان جوانان تثبیت بشود
✏️ حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی امروز یکشنبه ۷ بهمنماه ۱۴۰۳، در پایان مجلس روضهی شهادت امام کاظم علیهالسلام که با حضور مسئولان ستاد مرکزی اعتکاف برگزار شد، بر اهمیت تثبیت حالات معنوی اعتکاف در جوانان تأکید کردند.
🔹️رهبر انقلاب در این مراسم پس از ارائه گزارش حجتالاسلام والمسلمین سیّدعلیرضا تکیهای مسئول ستاد مرکزی اعتکاف کشور ضمن تشکر از دستاندرکاران مراسم اعتکاف امسال گفتند:
✏️ «دستتان درد نکند؛ خدا خیرتان بدهد انشاءاللّه؛ خدا قبول کند از شما این زحمتی را که کشیدید و اعتکاف را رواج دادید. اعتکاف در زمان ما اصلاً نبود، خیلی معمول نبود. در مشهد که من اصلاً ندیده بودم هیچ کس اعتکاف کند. در قم، در مسجد امام [حسن عسکری (علیه السّلام)]، در آن شبستان بالا، شاید مثلاً پنج شش تا از این بینِ ستونها را پرده میکشیدند و در هر پردهای دو نفر یا سه نفر از طلبهها آنجا معتکف میشدند. در همهی قم که منحصر میشد به همان مسجد امام [حسن عسکری (علیه السّلام)]، مجموعاً شاید مثلاً ۲۰ نفر یا ۲۵ نفر معتکف میشدند. [امّا حالا] اینهمه جوان، اینهمه مرد، زن، نوجوان، در همه جای کشور، در همهی مساجد، [معتکف میشوند؛] این نعمتِ خیلی بزرگی است.
✏️ منتها کاری کنید که این جوانی که سه روز میآید آنجا توجّه پیدا میکند و حال و توسّل و تضرّع و تغییر در او به وجود میآید ــ قهراً [اینجوری است] دیگر؛ جوانها زود [اُنس میگیرند] ــ این بماند، این تثبیت بشود؛ یعنی این حالت، ثبات پیدا کند. خب مثلاً پای منبر آقا مینشینیم، تا نشستهایم خوب است، تأثیر [دارد]؛ امّا بعد که رفتیم بیرون باید بماند آن مطلب، آن روحیه، آن حالت، آن اجتناب از گناه، تا وقتی که باز یک مطلب دیگری پیش بیاید که طبعاً باز تقویت کند. لذا در برنامههای اعتکاف، این نکته را باید در نظر گرفت.» ۱۴۰۳/۱۱/۷
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رسول در روبیکا👇
https://rubika.ir/rasull313
رسول در ایتا👇
https://eitaa.com/rasul313
هدایت شده از رسول
📢 حضور این همه جوان در اعتکاف نعمت بزرگی است
✏️ رهبر انقلاب: زمان ما اصلاً نبود، معمول نبود خیلی اعتکاف. در مشهد که اصلاً من ندیده بودم هیچکس اعتکاف کند...
✏️ مجموعاً شاید در همهی قم که همان منحصر میشد به مسجد امام [حسن عسکری علیهالسلام]، شاید بیست نفر، بیست و پنج نفر، معتکف میشدند.
✏️ [امروز] این همه جوان، این همه مرد، زن، نوجوان، در همه جای کشور، در همهی مساجد، این خیلی نعمت بزرگی است. ۱۴۰۳/۱۱/۰۷
🔍 متن بیانات رهبر انقلاب در پایان مراسم روضه شهادت امام کاظم علیهالسلام در جمع مسئولان ستاد مرکزی اعتکاف👇
khl.ink/f/59119
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
رسول در روبیکا👇
https://rubika.ir/rasull313
رسول در ایتا👇
https://eitaa.com/rasul313