🌹شهــــــدا نفسشــاڹ همــ در راه اهـــل بیتــــــ بـــود.....😍
#شهید_حجت_الله_رحیمی 🕊
#شهید_حسین_معز_غلامی 🕊
@shahidhojatrahimi
🌸 #حدیث 🌸
پیامبر اڪرم صلی الله علیہ وآلہ می فرمایند :
یا علی !
ساعتی در خدمت عیال بودن
از هزار سال عبادت بهتر است .
📙جامع الاخبار ص 102
🌹 @shahidhojatrahimi
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
📺مصاحبه زیبا با شهيد مدافع حرم #عارف_کایدخورده حدود یکسال پیش از شهادتش
🔰ایشان متولد ۷۱ اصالتا اهل #دزفول؛ ساکن #آبادان؛ دانشجوی رشته روانشناسی دانشگاه آزاد اسلامی #تنکابن؛ که در ۲۸ آبان ۹۶ در عملیات آزادسازی #البوکمال در شرق #سوریه بدست تروریستها به شهادت رسید و آسمانی شد...
🆔 @shahidhojatrahimi
💠بسم الله الرحمن الرحیم
♦️ تقویم _ روز
▪️دوشنبه
۱۷ دی ۱۳۹۷
۳۰ ربیع الثانی۱۴۴۰
۷ ژانویه ۲۰۱۹
🌷حضرت علی (ع):
با مردم به گونهای رفتار کنید که اگر از دنیا رفتید، بر شما گریه کنند، و اگر زنده بودید با اشتیاق به سوی تو آیند.
📚نهج البلاغه، حکمت ۷۰
🆔 @shahidhojatrahimi
💠 امام خامنه ای ( حفظه الله):
بصیرت یعنی شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیله ای که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناخت ها؛ بصیرت است.
همیشه با یک سلاح نمی شود مبارزه کرد. در همه میدانها با یک سلاح نمی شود رفت. کدام سلاح را به کاربیندازیم؟ دشمن کجا است؟؟
🆔 @shahidhojatrahimi
💖 #اخلاق_شهدایی 💖
اون شب بہ سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند . 😴
ولی ما او را نمی شناختیم .
هنگام خواب گفتیم :
« پتو نداریم برادر !!! » 🙂
گفت : « ایرادی نداره ... »
یڪ برزنت زیر خود انداخت و خوابید .
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد و گفت :
« برادر خرازی شما جلو بایستید . »
و ما تازه فهمیدیم 😥 ڪه او فرمانده لشگر حاج حسین خرازی بود ...
👈 سردار شهید حاج حسین خرازی– فرمانده لشگر امام حسین (ع) ♥️
🆔 @shahidhojatrahimi
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_ششم
🔶 وقتی دید به این راحتی نمی تونه من رو به حرف دربیاره، اونم دیگه حرفی نزد.
🔹 از فرصت استفاده کردم و به بهونه کمک به خدیجه رفتم و سفره رو انداختم. غذا رو هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد: «تو برو پیشِ "صمد" بشین با هم حرف بزنید تا من کارها رو انجام بدم»،
⭕️ امّا من زیرِ بار نرفتم، ایستادم و کارهای آشپزخانه رو انجام دادم. "صمد" تنها مونده بود. سرِ سفره هم پیش خدیجه نشستم.
بعد از شام، ظرف ها رو جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم.
🌷 "صمد" به خدیجه گفته بود: «فکر کنم "قدم" از من خوشش نمیاد. اگه اوضاع این طوری پیش بره، ما نمی تونیم با هم زندگی کنیم.»
✳️ خدیجه دلداریش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعیه. کمی که بگذره، به تو علاقه مند می شه. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.»
صمد بعد از اینکه چاییش رو خورد، رفت...
🔺به خدیجه گفتم: «ازش خوشم نمیاد. کچله.»
خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همینه ... دیوونه؟! مثل اینکه سربازه. چند ماه دیگه که سربازیش تموم بشه، کاکُلش در میاد.»☺️
🔹 بعد پرسید: «مشکل دوم؟!»
گفتم: «خیلی حرف می زنه.»😐
🎗خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره داره. صبر کن تو که از لاکَت درآیی و رودربایستی رو کنار بذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگه اجازه حرف زدن نداره.»😊
از حرفِ خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سرِ حرف و شوخی رو باز کرد و تا دیروقت بیدار موندیم و گفتیم و خندیدیم.
🌺 چند روز بعد، مادرِ "صمد" خبر داد می خواد به بیاد خونمون 😶
عصر بود که اومد؛ خودش تنها، با یه بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه رو گرفت و گذاشت وسطِ اتاق و به من اشاره کرد برم و بقچه رو باز کنم.
🔸 با اکراه رفتم نشستم وسطِ اتاق و گرهِ بقچه رو باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدومشون خوشم نیومد...! 😏
🔴 بدون اینکه تشکر کنم، همون طور که بقچه رو باز کرده بودم، لباس ها رو تا کردم و توی بقچه گذاشتم و اون رو گره زدم.❌
🔷 مادرِ صمد فهمید؛ امّا به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگیم که قشنگه و خوشم اومده، امّا من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.🚫
مادرِ "صمد" رفته بود و همه چیز رو براش تعریف کرده بود.😒
🌹 چند روز بعد، "صمد" اومد...
کلاه سرش گذاشته بود تا بی موییش پیدا نباشه.
یک ساک هم دستش بود👝
تا من رو دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک رو داد دستم و گفت: «قابلی نداره.»😊🎁
💢 بدون اینکه حرفی بزنم، ساک رو گرفتم و دویدم طرفِ یکی از اتاق های زیرزمین.
💖 دنبالم اومد و صدام کرد. ایستادم. دمِ درِ اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو رو به خدا از من فرار نکن... ببین این برگه مرخصیمه. به خاطرِ تو از پایگاه مرخصی گرفتم. اومدم فقط تو رو ببینم....»❣
📄 به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سوادِ خوندن و نوشتن نداشتم، چیزی از اون سر درنیاوردم.
🌼 انگار "صمد" هم فهمیده بود، گفت: «مرخصیمه. یک روز بود، ببین یک رو کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمونم و تو رو ببینم. خدا کنه کسی نفهمه. اگه بفهمن برگه مرخصی ام رو دست کاری کردم، پدرم رو درمیارند.»
😰 می ترسیدم در این فاصله کسی بیاد و ببینه ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق.
🔹 نمی دونم چرا نیومد تو. از همون جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیفِ منو مشخص کن. اگه دوستم نداری، بگو یک فکری به حالِ خودم بکنم....»😔
🍃 باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. اون اتاق دری داشت که به اتاق دیگه ای باز می شد. رفتم اون یکی اتاق. "صمد" هم بدون خداحافظی رفت... ساک دستم بود.
✍ ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
@Shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
شهدا عاشق اند
معشوقشان خداست
شاگردند
معلمشان #حسین (ع)است...
معلم اند...
درسشان #شهادت است
مسلح اند سلاحشان #ایمان است
مسافرند، مقصدشان لقاءالله است
مستحکم اند، تکیه https://eitaa.com/shahidhojatrahimi
تلنگر❗️
بعضیا بندِ روسریشونو بازکردن رفتن جلو #دوربین
واسه لایک😓
بعضیاهم بند پوتینشونو بستن رفتن رو مین
واسه خاک...😔💔
#شهـدا_شـرمندهایم...
@shahidhojatrahimi🌹