eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.4هزار عکس
12.5هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
میگفت: جنگ نرم مثل خمپاره۶۰ میمونه چون نه صدا داره نه سوتــ ! فقط وقتی متوجه میشےکه دیگه رفیقت نه میاد نه @Shahidhojatrahimi
هادی در هر فعالیتی كه وارد می شد بهترين نظرات را ارائه می كرد. در مسائل به خاطر تجربه در و ۸۸ بسيار مسلط بود. از طرفی ديدگاه های او به جهت تجربه فعاليت در بسيار موثر بود. @Shahidhojatrahimi
🔰 🌸می‌گفت: یکی از بهترین راه‌های بچه‌ها به و برنامه‌ها، است. 🌺با شروع فعالیت‌های تابستانی، یکی از زمین‌های ورزشگاه را مهیا کرد. از آن به بعد هر هفته داشتیم. 🌼خیلی افراد با این روش جذب و شدند. 🌷 🆔 @shahidhojatrahimi
🔰همسر شهید مدافع حرم حجةالاسلام #سید_اصغر_فاطمی_تبار از #امیدیه 🔻مهربان بود. یک ماه اول زندگیمان که #ماه_رمضان بود بیشتر روزها سحری درست می کرد و با هم میخوردیم؛ عادت هم داشت که تا من نمیآمدم سر سفره بنشینم، دست به غذا نمیزد. میگفت: خانم شما اول بفرمایید بنشینید بعد با هم میخوریم. ده سال #طلبه بود؛ ولی سختش بود لباس #روحانیت را بپوشد. میگفت: مسئولیت دارد. خودش را قابل لباس پیامبر نمیدانست. خیلی مراقب رفتارش بود؛ چون میگفت: من در مقابل این لباس مسئولم، باید احترامش را حفظ کنم. نمیگذاشت نمازهایش را من ببینم. میرفت در یک اتاق دیگر که اتفاقا خیلی هم گرم بود، در را میبست و #نماز میخواند. خیلی هم نمازهایش طول میکشید. با بچه های کم سن و سال دوست میشد تا به سمت #مسجد جذبشان کند. سید دلسوز و فداکار بود. هر کسی از سید اصغر کمک میخواست، دریغ نمیکرد؛ بعضی وقت ها که کسی پول لازم داشت اگر خودش هم نداشت، سعی میکرد از جایی برایش فراهم کند. به رهبری و مقام ولی فقیه هم علاقه داشت و هم احترام قائل بود. اگر در خانه دراز کشیده بود و یک دفعه تلویزیون آقا را نشان می داد، سید اصغر بلند میشد و مینشست. 🆔 @shahidhojatrahimi
به روایت #همسر شهید #رضا_رستمی مقدم: 🔶️حاج "رضا" کسی بود که نماز شبش را ترک نمی کرد من با اینکه  28 سال با وی زندگی  کردم  ندیدم که رضا یک بار #نماز_جمعه اش را ترک بکند  و شب های پنجشنبه تا صبح بیدار بود  و سر سجاده می  نشست و به دعا و ذکر خدا مشغول بود. همیشه #غسل_جمعه را به جا می آورد... حضور مستمر در #مسجد داشت و موذن مسجد بود، او یک #ولایتمدار با تمام معنا بود. 🔶️همسر من برای حضرت #امام_خمینی و #امام_خامنه_ای سینه چاک بود. @Shahidhojatrahimi
#همسرانه💔 مهدی جان امشبـ🌓 میخواهم از #سلما برایت بگویم؛ از بزرگ شدن سلما، که لحظه لحظه اش، #تصور کنار تو💞 بودن بود... ⇜از روزی که یاد گرفت #بابا بگوید و دلم لرزید💓 و گونه هایم شوره زار باران شد😭 ⇜از روزی که از #تو نشان خواست و چمدانت💼 را نشانش دادم یا روزی که خواست #قبر کوچکی داشته باشد که در خیال💭 کودکیش تورا آنجا بجوید ⇜یک‌روز سر سفره بی هوا گفت برای بابا مهدی #صلوات، و همه مات ماندیم و باریدیم😢 ⇜یک روز در خیابان عکست📸 را دید و با #افتخار نشانت می داد و فریاد میزد #بابامهدی من... ⇜آن روز که #چادر سر کردو چقدر جایت خالی بود تا دستان کوچکش رابگیری و به #مسجد ببریش... مثل آرزویت💖 من با همه اینها #چهار_سال را چهار قرن گذراندم😔 #شهید_مهدی_ثامنی_راد #شبتون_شهدایی 🌙 @shahidhojatrahimi
📜📜📜🌿🌹﷽🌹🌿📜📜📜 ✅ ثـواب قبل از خــواب 💚رسول خدا (صلوات الله علیه و آله وسلم): «هرکس به هنگام خواب به رختخواب رود، تا زمانی که از خواب برخیزد، ثواب و مناجات به او می دهند». «کسی که با بخوابد ؛ گویا شب تا صبح بیدار (و به عبادت مشغول بوده) است.» 📚وسائل الشیعه، ج۱ ص۲۶۶ 🛌 کسی که با وضو بخوابد، بسترش تا صبح و نمـاز او است؛ و اگر کسی وضو بخوابد، تا صبح مانند است که بسترش است.» 📚مستدرک الوسائل، ج۱، ص ۴۲ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidhojatrahimi
🔰همیشه نماز مغرب‌و عشاء میرفتم مسجد ... 🔸یه شب #مسجد نماز که تموم شد اخوی احمد با بچه هایی که مکبر🎤 بودن حلقه گرفت. گفت: اقا هرکس بتونه #دعای_فرج رو خیلی قشنگ وبا حفظ بین نماز بخونه من یه جایزه🎁 خوب بهش میدم 🔹منم تا تونستم #تمرین کردم وحفظ شدم و یه روز رفتم مسجد که بین نمازها دعای فرج رو بخونم. اما دیدم #اخوی_احمد نیومده🚷 از خادم مسجد پرسیدم پس اخوی احمد کجاست ⁉️ 🔸با بغض وناراحتی گفت: احمد رفت #سوریه برا مبارزه با داعش👹 تا اومدم خونه فقط گریه کردم😭 از اون روز به بعد به عشق اخوی احمد #دعای_فرج رو میخونم و به مسجد میروم... #شهید_احمد_حاجیوندالیاسی #شهید_مدافع_حرم @shahidhojatrahimi
#ویژگی_های_اخلاقی 🔰همسر شهید مدافع حرم #علی_سعد 🔹علی اقا بسیار اهل گذشت و سخاوت بودن! به #نماز_اول_وقت اهمیت زیادی میدادن و تحت هر شرایطی نماز اول وقت خود را از دست نمیدادن و به ما هم خیلی تاکید داشتن! بدون هیچ چشم داشتی محبت میکرد و عاشق نوجوان ها بود و خیلی تلاش میکرد نوجوان های محله رو به نماز و #مسجد علاقمند کنه و خیلی جدی این هدفشو دنبال میکرد! علیِ من نیازی به اثبات کردن خودش نداشت، خوبی و مهربونی تو ذاتش بود. ۱۰دقیقه معاشرت با علی اقا برای یه عمر فراموش نکردنش کافیه، اینو با اعتقاد کامل میگم... 🆔 @shahidhojatrahimi
💠سوال ۳۹۱. آیا زن ها بهتر است نماز را در مسجد بخوانند یا در خانه؟ ✅جواب:فضیلت خواندن نماز در مسجد مختص مردان نیست. @shahidhojatrahimi
این دقت‌ها را رقم می زند هنوز آفتاب کامل غروب نکرده بود . مثل همیشه پدرش رو به بستنِ مغازه کرد می‌گفت : کار کردن وقتِ برکت نداره بریم ، بعد که برگشتیم خودم همه‌ی کارها رو می‌کنم ، اینطوری ‌که در میارین دیگه نداره و آدم رو به یه جایی می‌رسونه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahidhojatrahimi
🔻 مادر شهید 🍂 توی سن پانزده سالگی بود برای کمک به جمعه شبها میرفت بهشت زهرا🌷 توسن نوجوانی وغرور ! 🍃وقتی بهش میگفتم اذیت نمی شی بری پول💰 جمع کنی، میگفت مامان خیلی لذت داره گدایی کردن 🍂مصطفي ازهمان درحال خودسازی بود و خیلی زجرکشید💔 و اجرش رو دید. امیدوارم اون دنیا دست ماروهم بگیره ان شاالله🙏 🌺بهشت را به میدند، نه به بهانه 🌸 را اما؛ قیمتی دارد بالاتر از بهشت! برای اینکه خود بشود بهای خون تو، چقدر آماده ای⁉️ @shahidhojatrahimi
✍️♥️ــق 💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود. 💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!» درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم. 💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد. می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!» 💠 او با همان لهجه عربی به نرمی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟» با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.» 💠 صدای امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!» سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!» 💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم بوده و الان نماد مخالفت با شده!» و او با دروغ مرا به این کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!» 💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟» حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟» 💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد. تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد. 💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی ؟»... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️
✍️♥️ــق 💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 💠 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @shahidhojatrahimi ❤️
✍️♥️ــق 💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشه‌ای دیگر جعبه‌های ؛ نمی‌دانستم اینهمه ساز و برگ از کجا جمع شده و مصطفی می‌خواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!» تا رسیدن به خانه، در کوچه‌های سرد و ساکت شهری که از در و دیوارش می‌پاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم می‌دیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر می‌چرخد تا کسی دنبالم نباشد. 💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی‌هوشی روی همان بستر سپید افتادم. در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک می‌دید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و همین حال خرابم مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار می‌کنید؟» 💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی به این شهر آمده‌ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟» صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه می‌خواست کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!» 💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو بود...» و مصطفی منتظر همین بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟» برادرش اهل بود و می‌دانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیه‌اش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمی‌خواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش خودشون رو از مرز رسونده بودن درعا و اسلحه‌ها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!» 💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!» از چشمان وحشتزده سعد می‌فهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش می‌جنبید و مصطفی امانش نمی‌داد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو و و تظاهرات می‌کنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش می‌کشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«می‌دونی کی به زنت کرده؟» 💠 سعد نگاهش بین جمع می‌چرخید، دلش می‌خواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمی‌دونم، ما داشتیم می‌رفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی دارن فرار می‌کنن سمت ما، همونجا تیر خورد.» من نمی‌دانستم اما انگار خودش می‌دانست می‌گوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس می‌زد و مصطفی می‌خواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، می‌دیدی چند تا پلیس و نیروی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟» 💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه می‌کرد و او همچنان از که روی حنجره‌ام دیده بود، زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون ، چه بلایی ممکنه سر بیاد؟» دلم برای سعد می‌تپید و این جوان از زبان دل شکسته‌ام حرف می‌زد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بی‌حیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم می‌برم!» 💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینه‌تونه!» برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق شده که خون شیعه رو حلال می‌دونن! بخصوص که زنت و بهش رحم نمی‌کنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونه‌ها کمین کردن و مردم و پلیس رو بی‌هدف می‌زنن!»... ✍️نویسنده: ══════°✦ ❃ ✦°══════ @Shahidhojatrahimi ❤️
🔥 📲 🎞یادش بخير می گفت: جنگ نرم مثل میمونه!!! چون نه صدا داره نه سوت فقط وقتی متوجه میشی که :دیگه رفیقت نه میاد نه ... 🌹🌹 @shahidhojatrahimi
🔥 📲 🎞یادش بخير می گفت: جنگ نرم مثل میمونه!!! چون نه صدا داره نه سوت فقط وقتی متوجه میشی که :دیگه رفیقت نه میاد نه ... 🌹🌹 @shahidhojatrahimi
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
💛﷽💛 #کتاݕ_بخونیم 🙂🌱 #نداهاےالهےدرقیامت 🌿 #ادامہ_گفتار_اول 🍃 ♧︎︎︎✨ #پارت_سوم ✨♧︎︎︎ ﴿#ورودبھ_خا
💛﷽ 💛 🙂🌱 🌿 🍃 ♧︎︎︎✨ ✨♧︎︎︎ { !} در فتاواے فقها آمدھ است ڪھ اگر مےخواستم نماز بخوانم وهمان هنگام طلبڪارے آمد و گفت: «امروز پول مرا باید میدادی» وپول خودرا طلب کند، من حق ندارم نماز اول وقت بخوانم؛ چون وقت نماز است. تاغروب وقت دارم. بنابراین⇦اگࢪ ڪسے بھ مسجد برود و به بےاعتنا باشد،درحق دیگران ظلم ڪࢪدھ وبࢪاےاو خیلے مهم نیست.فرمود《بھ مسجد نرود.اگربرودموردلعڹ ونفرین خداست.》 البته منظور این روایت این نیست که اگر کسے مدیون است،دیگࢪبھ مسجد نرود¡بلڪھ منظور این ڪه زودتر دینش را ادا ڪند🙂✨ فکراواین نباشدڪھ من نمازخواندم تمام،خدادیگردرست مےڪند.!😶 متاسفانه امروزھ بیشترنگرانے ها از ڪسانےاست ڪھ بࢪاے نمازجماعت بھ مےروند،اما ظهربابداخلاقےبھ خانھ برمےگردند.!😑 مےگویند...⇦مانمازخودراخواندیم،دیگر خدا درست مےڪند.اگردرخانه بداخلاقےڪردیم چندان مهم نیست.(!!!) ↻این قطعامشموم این حدیث مےشود↻ •••[ بنابراین،منظوراین است ڪھ باید درصدد باشد.و الا چھ ڪسے است ڪھ مدیون نباشد؟ اگراین طوربود هیچ ڪس نبایدبھ مسجدبرود!🙄 ولے ازآنطرف اگر ڪسے بدهے داردو مےگویدمن ڪارے ندارم😐؛مهݦ نیست(😶!) خداوند مےفرماید↯ •••⇦فَأِنِّي أَلْعَنُهُ⇨••• البتھ من اورا لعنت مےڪنم؛چون نسبت بھ بےتفاوت است وبࢪاے او مهم نیست.!😖 ••□•• در آمدھداست ڪھ خداوند متعال فرمود...↯↯↯ وَعِزَّتِی وَ جَلَالِی لَایَجُوزُنِی ظُلْمُ ظَالمِ وَ لَوْ کَفٌّ بِکَفًّ‌‌‌² بھ عزت و جلالم سوگند که ستم هیچ ستمکارے بدون ازمن نگذرد،هرچند باشد ••□•• ماگاهے تامیگوییم ، سراغ ستمگران بزرگ مےرویم.اما ظلم . خداوندفرمود:به عزت و جلال خود از ظلم ظالم نمےگذرم.حالا آن ظلم هاےبزرگ باشدیانه،همین ڪھ دست ڪسے را گرفتے و یڪ مقدار بیش ازحد فشاردادی.یڪ وقت فشاردادن ازسرمهرومحبت و دوستے است،این اشڪالے ندارد^^ ولے اگربراے اذیت دست ڪسے را گرفتے وفشاردادی،فرمود:ازاین مقدار ظلم هم نمیگذرم. 🌱✨ _________________ *¹مجموعه ورام،ج¹،ص⁵³ *²الکافی،ج²،ص⁴⁴³ ~~~~~~~~~~~~~~~~~~ ↻منابع مطالب ↻ --------------------------------‌‌‌‌‌‌‌--------------- 🙂🎈 @shahidhojatrahimi
ڪسے ڪہ بخوابه. خوابش عبادت حساب میشہ"! ومحل خوابش میشهـ ..... باوضو بخوابیمــ وثوابش رو هم هدیه ڪنیم به ❤🌱 🌺 🌸 🙏 @shahidhojatrahimi
میگفت: جنگ نرم مثل خمپاره۶۰ میمونه چون نه صدا داره نه سوتــ فقط وقتی متوجه میشےکه دیگه رفیقت نه میاد نه 🌱 @shahidhojatrahimi
🌷 رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) فرمودند: «هر کس به هنگام با به رود، تا زمانی که از خواب برخیزد، ثواب و مناجات به او می دهند». (وسائل الشیعه جلد ۱) ✅ «کسی که با بخوابد گویا شب تا صبح بیدار (و به عبادت مشغول بوده) است.» ( وسائل الشیعه، ج۱ ص۲۶۶) ✅ کسی که با بخوابد، بسترش تا صبح و نماز او است و اگر کسی بدون وضو بخوابد، تا صبح مانند مرداری است که بسترش قبرش است.» (مستدرک الوسائل، ج۱، ص ۴۲) @shahidhojatrahimi
ڪسے ڪہ بخوابه. خوابش عبادت حساب میشہ"! ومحل خوابش میشهـ ..... باوضو بخوابیمــ وثوابش رو هم هدیه ڪنیم به ❤🌱 🌺 🌸 🙏 @shahidhojatrahimi
☆∞🦋∞☆ اے فرزند آدم : 💟⇦•از تاریڪے شبـــــ میترسے، اما از عذابـــــ قبر چرا نه⁉️ ✳️⇦•در جنتـــــ میخواے داخل شوے اما در چرا نه⁉️ ✴️⇦• میدے اما به یڪ غذا چرا نه⁉️ ⇦• های متنوع جهان را میخوانے اما قرآن پاڪ را چرا نه⁉️ ⇦•براے قبولے در تمام شبـــــ بیدارے میڪشے اما براے آمادگے چرا نه⁉️ شبـــــ تا صبح ساعتها با ذوق و شوق بازے فوتبال و فیلمهای آنچنانے تماشا مے ڪنے اما براے نماز اول وقتـتــــ ذوق وشوق چرا نه ⁉️ ‎‎ ابوترابـــــ را گفتند:🌿 «چه ڪردے ڪه علے شدے؟ فرمود: نگهبان دلـــــم بودم...» «خدایا قلـــــبم را به تو مے سپارم پس در آن هیچ ڪسے جز خودتـــــ را قرار نده...» @shahidhojatrahimi
• . "شادی شهید از مسجد رفتن" "خاطره ای از زندگی سردار شهید عبدالرسول زرین" . مطالعه‌شود🔴 . @shahidhojatrahimi
اے فرزند آدم : 💟⇦•از تاریڪے شبـــــ میترسے، اما از عذابـــــ قبر چرا نه⁉️ ✳️⇦•در جنتـــــ میخواے داخل شوے اما در چرا نه⁉️ ✴️⇦• میدے اما به یڪ غذا چرا نه⁉️ ⇦• های متنوع جهان را میخوانے اما قرآن پاڪ را چرا نه⁉️ ⇦•براے قبولے در تمام شبـــــ بیدارے میڪشے اما براے آمادگے چرا نه⁉️ شبـــــ تا صبح ساعتها با ذوق و شوق بازے فوتبال و فیلمهای آنچنانے تماشا مے ڪنے اما براے نماز اول وقتـتــــ ذوق وشوق چرا نه ⁉️ ‌‎‌ @shahidhojatrahimi