eitaa logo
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
2.2هزار دنبال‌کننده
31.5هزار عکس
12.5هزار ویدیو
106 فایل
❣🍃بسم رب خادم الشهداء🍃❣ 🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ﴿شهیدحجت الله رحیمے♡﴾️🕊
مشاهده در ایتا
دانلود
باور کردنی نیست ولی حقیقت دارد 📌خاطره‌ای از ۱۸ سال اسارت سیدالاسراء، شهید سرلشگر خلبان ، اولین اسیر ایرانی در جنگ تحمیلی بود و آخرین اسیری که آزاد شد و مدتی بعد به فیض عظیم رسید!!! 🔸وقتی بازگشت از او پرسیدند: این همه سال انفرادی را چگونه گذراندی؟ او گفت: برنامه ریزی کرده بودم و هرروز یکی از خاطرات گذشته‌ام را‌ مرور می‌کردم. 🔸سال‌ها در سلول‌های انفرادی بود و با کسی ارتباط نداشت؛ قرآن کریم را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می‌دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود. 🔸حسین می‌گفت: از هیجده سال اسارتم ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم‌صحبت می‌شدم! 🔸بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود! عید سال ۷۴ بود. سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می‌خورد می‌خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد. دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت‌ها از این مسئله خوشحال بودم. 🔸این را هم بگویم که من مدت ۱۲ سال (نه ۱۲ روز یا ۱۲ ماه) در حسرت دیدن یک برگ سبز و یک منظره بودم. حسرت ۵ دقیقه آفتاب را داشتم... شهید 🕊🌹 @shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️️ | خاطره‌ای عجیب از رزمنده‌ی جانباز دفاع مقدس 🔹این خاطره یکی از عجیب‌ترین خاطرات تاریخ جنگ است. به خاطر اینها باید جنگید. نباید خسته شد. این انقلاب راحت به ثمر ننشسته... خون دل ها خورده شده تا این امانت به ما رسیده... آیا امانتداران خوبی هستیم؟ 👌🌹 @shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️خاطرات باور نکردنی یک جانباز در محضر مقام معظم رهبری ✓ باورنکردنی ولی واقعی... @shahidhojatrahimi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلم کوتاه شهیدانه زیستن از مجموعه خرده روایت ها خاطرات شهید غلامرضا نوروزی نژاد 💔 شهید 🕊🌹 @shahidhojatrahimi
🌷 خاطرات همت: 🌿 برای سرکشی به بچه ها آمد توی سنگر. می دانستم چند روز است چیزی نخورده. آن قدر ضعیف شده بود که وقتی کنار سنگر می ایستاد، پاهاش می لرزید. وقتی داشت می رفت، گفتم: حاجی جون! بیا یه چیزی بخور. بی اعتنا نگاهم کرد گفت:خدا رزق دنیا رو روی من بسته. من دیگه از دنیا سهم غذا ندارم و از سنگر رفت بیرون. @shahidhojatrahimi
🌹 به او گفتم:《 سید! حرفی، صحبتی، چیزی!》 گفت:《 ان شالله بریم، سالم برگردیم؛ به حق فاطمه زهرا، پیروزی‌ از آن ما باشه. طلوع نزدیکه.》 اشک در چشمانش حلقه زده بود. ادامه داد:《 ان شاالله بچه‌ها، رزمنده‌ها همه بیان، بسیجی ها؛ جاشون خیلی خالیه.》 گفتم:《 شهید نشی تا ما برگردیما.》 مکثی کرد و گفت:《 تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.》 📚 کتاب مرتضی ‌و مصطفی ، خاطرات خودگفته‌ی شهید مرتضی عطایی @shahidhojatrahimi
هنگام خداحافظی ابومهندس با یکی از خادمین مسجد مقدس جمکران که در زمان دفاع مقدس هم حضور داشتند، وارد صحبت شد و به بیان خاطرات آن زمان پرداختند. در لحظه‌ای که ابومهدی می‌خواست از این خادم که الان فوت کرده اند، جدا شوند گفت دعا کنید من شهید شوم، دعا کنید به نحوی شهید شوم که نتوانند بدن من را تشخیص دهند. . . . شادی روحش صلوات
بخون رفیق👇 اومد بهم گفت:میشه ساعت ۴ صبح بیدارم کنی تا داروهامو بخورم....❓ ساعت ۴ صبح بیدارش کردم تشکر کرد🙂 بلند شد از سنگر رفت بیرون... بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت اما نیومد.... نگرانش شدم رفتم دنبالش دیدم یه قبر کنده! توش نماز شب میخونه زار زار گریه میکنه...😭 بهش گفتم:مرد حسابی تو منو نصف جون کردی.... می‌خواستی نماز شب بخونی چرا به من دروغ گفتی مریضم و میخوام داروهامو بخورم...!! برگشت گفت:خدا شاهده من مریضم 💔 من ۱۶ سالمه ....🙂 چشمام مریضه ....🚶‍♂ چون توی این ۱۶ سال امام زمان (عج) رو ندیده..💔 دلم مریضه ...🚶‍♂ بعد ۱۶ سال هنوز نتونستم با خدا ارتباط بر قرار کنم💔 گوشام مریضه ...😔🚶‍♂ هنوز نتونستم یه صدای اللهی بشنوم....💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چه کربلا نرفته ها که کربلایی اند.. بخشی از خاطرات همسر شهید جواد کیخا که در حادثه تروریستی سوم آبان ماه در زاهدان به شهادت رسید.
نـــمــاز شــب✍نماز شب در سیره ی سردار شهید محمود اخلاقی شهید عصر عاشورا... 🔸زمستان سردی بود شبها لوله آب یخ می بست نیمه شب بود که از خواب بیدار شدم محمود کنار شیر آب بود. 🔸دقیق که شدم دیدم چند تکه مقوا زیر شیر آب آتش زده با همان آب غسل کرد و همانجا مشغول به نماز شب شد سهم من هم از پشت پنجره اشک هایی بود که می ریختم. ✅راوی: پدر شهید کتاب نذر قبول؛ کتاب خاطرات شهید محمود اخلاقی..
سال ۱۳۵۹ بود. برنامه‌ی بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان صبح، کار بچه‌ها تمام شد. ابراهیم بچه‌ها را جمع کرد. از خاطرات کردستان تعریف می‌کرد. خاطراتش، هم جالب بود هم خنده دار. بچه‌ها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچه‌ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه‌هایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه‌ها، همان ساعت می‌رفتند، معلوم نبود برای نماز بیدار می‌شدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه‌ها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود. شهیدابراهیم هادی ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ آنهاچفیه‌داشتند، تــــوچــــادرداری...! آنان‌چفیه‌می‌بستندتابسیجی‌واربجنگند، توچادرمی‌پوشی‌تازهــــرایی‌زندگی‌کنی... آنان‌چفیه‌راخیس‌می‌کردندتا نفس‌هایشان آلوده‌ی‌شیمیایی‌نشود، توچــــادرمی‌پوشی‌تا ازنفس‌های‌آلوده‌دورباشی... آنان‌موقع‌نمازشب‌باچفیه‌صورت‌خودرا می‌پوشاندندتاشناسایی‌نشوند، توچــــادرمی‌پوشی‌تا ازنگاه‌های‌حرام‌پوشیده‌باشی... آنان‌باچفیه‌زخم‌هایشان‌رامی‌بستند، تووقتی‌چادری‌می‌بینی‌ یادزخم‌پهلوی‌مادرمی‌اُفتی... آنان‌سرخی‌خونشان‌را به‌سیاهی‌چادرت‌امانت‌داده‌اند، توچــــادرسیاهت‌را محکم‌می‌پوشی‌تاامانتدارخوبی‌باشی...
🌹... همیشه می گفت: «بعد از توکـل به خـدا، توسل به اهل بیت (ع) حـلال مشکلات است.» به همین خاطر هم به دعای توسل علاقه زیادی داشت. حتی زمان عقدکنان خواهرش، پیشنهاد کرد که بعد از مراسم، دعـای توسـل بخوانیم. البته به مزاق بعضی ها خوش نیامد؛ اما کوتاه هم نیامد و رفت در زیر زمین خانه به تنهایی شروع کرد به خواندن دعـای توسـل. 🌹 کشف پیکر مطهرش هم با دعـای توسـل همراه شد. شهید غلامی عادتش این بود هر وقت بدن شهیدی را پیدا می کرد، ابتدا برایش زیارت عاشورا می خواند بعد بدن را بیرون می آورد. 🌹 آن روز کنار پیـکر علیرضا؛ هر چه گشت زیارت عاشورا را در مفاتیح پیدا نکرد؛ اصلا گویا چنین دعایی از اول وجود نداشته؛ بعد گفت: «هــر چـه شهــدا بخـواهـند.» و اتفاقی شروع کرد به خواندن دعـای توسـل. 📚 مسـافر کـربلا / نشـر شهید هـادی زندگینامه و خـاطرات
به پدر و مادرشان بسیار احترام می‌گذاشتند خودم حس می کردم عاملی که حمید آقا را لایق شهادت کرد، احترامی بود که برای والدین خود داشتند مثلاً یک بار که ایشان تصادف کرده بودند و برایشان میسر نبود که از بسترشان تکان بخورند، مادرشان که تماس می‌گرفتند به نشانه احترام وضعیت خود را تغییر می‌دادند اگر خوابیده بودند می‌نشستند و اگر نشسته بودند می‌ایستادند... ✍خاطرات همسر بزرگوار
خاطرات 🌸🌷 راوے: {دوست شهید} شغل دوممان در محلہ این بود کہ مسجد محل را هر سہ روز تنظیف مےکردیم و دستمزد کارگران از اهداکنندگان جمع‌آورے مےشد و در این ماه، ، پول خودش را قبل از شہادتش بہ کارگران اهدا کرده بود..!❤🌸
🌹 ارادت شهید علی اصغر حاجی غلام زاده به حضرت زهرا (س) 🥀 تا روضه حضرت زهرا (س) را می شنید به هم می ریخت. می گفت: تنهاترین چیزی که طاقتش را ندارم روضه حضرت زهرا(س) است. شب عملیات والفجر هشت، وقتی غواص های لشکر برای اعلام وضعیت به طرف جزیره ام الرصاص رفتند؛ خبری از آنها نشد، علی اصغر پیش قدم شد برای آوردن خبر. آخرین خبر، خبر خودش بود. با دشمن درگیر شده بود. صدایش از توی بی سیم می آمد. آخرین کلام کلامش سه بار سلام به حضرت زهرا (س) و نوای سوزناک مادر بود. راوی: هم رزم شهید کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)
🌹 یکی از بچـه ها اسمش اسـرافیل بـود؛ کم سن و سال و خوش خنده. به راننده ماشین حمل غذا گفت: «داداش! خواستی بـری عقب، محـبت کن جنــازه ما را هم با خـودت ببـر!.» لقـمه توی دهانمـان بود؛ خنـده مان گـرفت. تویوتا، غذای بچـه ها رو پخش کرد و دور زد. 🌷 داشت برمی گشت که یکدفعه یک خمپـاره خورد بغل اسرافیل؛ ظرف غذایم را پرت کردم و شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم. وسط گردوخاک دویدم طرف اسرافیل؛ ترکـش به شـاهرگش خورده و درجـا تمـام کـرده بود. 🌷 چند تا از بچـه های دور و برش، غرق خون و زخمـی و پخـش و پلا بودند. پیکـر اسـرافیل و زخمیهـا را بـا همــان تویوتـا فرستادیم عقـب. برگشتم همانجــا؛ زمین از خــون خیس بـود. 📚 کوچه نقاش ها / راحله صبـوری خـاطـرات صلـواتی هدیه کنیم به ارواح مطـهر شهـدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطرات شنیدنی سردار حاج قاسم سلیمانی از مادرشان و بیان جایگاه مادر...
🌹 به او گفتم:《 سید! حرفی، صحبتی، چیزی!》 گفت:《 انشالله بریم، سالم برگردیم؛ به حق فاطمه زهرا، پیروی از آن ما باشه. طلوع نزدیکه.》 اشک در چشمانش حلقه زده بود. ادامه داد:《 ایشالله بچه‌ها، رزمنده‌ها همه بیان، بسیجی ها؛ جاشون خیلی خالیه.》 گفتم:《 شهید نشی تا ما برگردیما.》 مکثی کرد و گفت:《 تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.》 📚 کتاب مرتضی ‌و مصطفی ، خاطرات خودگفته‌ی شهید مرتضی عطایی
🌹سال ۱۳۵۹بود.برنامه ی بسیج تا نیمه شب ادامه یافت.دو ساعت مانده به اذان صبح کار بچه ها تمام شد. ابراهیم بچه ها را جمع کرد.از خاطرات کردستان تعریف میکرد. خاطراتش هم جالب بود هم خنده دار. بچه ها را تا اذان بیدار نگه داشت. بچه ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه هایشان رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت: اگر این بچه ها، همان ساعت میرفتند معلوم نبود برای نماز بیدار میشدند یا نه، شما یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه ها را تا اذان صبح نگهدارید که نمازشان قضا نشود. 🌷شهید ابراهیم هادی🌷 یاد امام و شهدا با صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 حاج قاسم خاطرات جبهه را تعریف می‌کنند و شهید زاهدی اشک می‌ریزند ...
تو حلب شب‌ها با موتور، حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش می‌رسوند. ما هر وقت می‌خواستیم شب‌ها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش می‌رفتیم. یک شب که با حسن می‌رفتیم غذا به بچه‌هاش برسونیم چراغ موتورش روشن می‌رفت! چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص‌ها بزنند. خندید. من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم: مارو می‌زنند. دوباره خندید و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی که گفته شب روى خاکریز راه می‌رفت و تیرهاى رسام از بین پاهاش رد می‌شد نیروهاش می‌گفتن فرمانده بیا پایین تیر می‌خورى در جواب می‌گفت اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده و شهید مصطفى می‌گفت: حسن می‌خندید و می‌گفت: نگران نباش اون تیرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده. و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاق هایى براش افتاد و بعد چه خوب به شهادت رسید... راوی: شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده 💚 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📒 دفتر نقاشی! در خاطرات شهید تهرانی مقدم هست؛ میگه رفته بودیم روسیه که یه موشک خیلی پیشرفته رو تحویل بگیریم. ژنرال روسی گفت این موشک رو دیگه نمیتونید از روش بسازید. ژنرال خندید و گفت این فناوری فقط در اختیار روسیه‌س. میگه نگاش کردم و گفتم اینم میسازیم. بازم خندید... وقتی برگشتیم تهران خیلی تلاش کردم نمونه اون موشک رو بسازم اما به دَرِ بسته میخوردم. تااینکه سه روزِ تمام تو حرم امام رضا متوسل شدم به آقا تا راهی به ذهنم برسه. روز سوم احساس کردم عنایتی شد. سریع رفتم تو دفتر نقاشی دخترم شروع کردم به نقاشی کردن اون طرحی که به فکرم اومد. وقتی تو تهران عملیش کردم دیدم از مدل روس هم بهتر در اومد. امام رضا گره سخت رو تو دفتر نقاشی دختر بچه حلش میکنه! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔰 حاج حسین یکتا
«گفتم: «محسن جان! دیر میای بچه‌ها نگرانتن». لبخندی زد و گفت: «هرچی من بیشتر کار کنم، نتانیاهو کمتر خواب راحت به چشمش میاد؛ پس اجازه بده بیشتر کار کنم». معنای این حرفش را زمانی فهمیدم که شهید شد؛ وقتی که نتانیاهو توئیت زد و برای یهودی‌ها شنبه خوبی را آرزو کرد. از شنبه آرام در اسرائیل گفت؛ از شنبه بعد از محسن فخری‌زاده». ... (خاطرات همسر شهید) 🌹۷ آذر سالگرد شهادت دانشمند هسته ای شهید محسن فخری زاده
💢خودم شخصا نمی‌خواهم از کار با مقاومت دست بکشم و بازنشسته بشوم. 🔶دوست دارم در این منطقه عاقبتم ختم به شهادت شود و شهید بشوم. خیلی دوست دارم این اتفاق بیفتد. واقعا الان سه چهار سال است منتظرم. 🔷تقریبا دو سال آخر، مخصوصا بعد از شهادت شهید سلیمانی میلم به شهادت خیلی زیاد شده است. 🔶آن جمله که ایشان به ما گفت: میوه رسیده هستی و اگر بمانی می‌گندی. خیلی نگرانم کرده است. با خودم می‌گویم نکند خدای ناکرده به پوسیدگی و گندیدگی دچار شوم! 🔷در این یک سال اخیر، در این سال‌های کرونایی که پیش آمده است، خیلی نگران این هستم که نکند خدای ناکرده، به درد و بیماری کرونا یا مثلا در تصادف یا سکته [بمیرم]. 🔶بعد از چهل و دو سال هجرت و جهاد، حالا به مرگ طبیعی بمیرم، خیلی سخت است. 🔷[از خدا خواسته بودم بعد از ازدواج بچه‌هایم شهید شوم] من از گفتن این شرط پشیمانم. یعنی شرط برای خدا گذاشته بودم! 🔶آن‌ها خدا دارند. من کی هستم که این حرف‌ را بزنم. از این جهت خیلی پشیمان هستم. مرتب استغفار می‌کنم. برشی از بخش پایانی کتاب خاطرات در دست انتشار سردار سرتیپ پاسدار شهید کیومرث پورهاشمی (حاج هاشم).