صبح ها وقتے برای نـــماز بلند مےشد سر و صـــدا نمےکرد.
وقتےکہ مےفهمیدم نماز صبحش را خوانده تعجب مےکردم!
یک بار پرسیــــدم ؛
کے نماز صبح را خواندی کہ من متوجہ نشدم؟!
او هم با خنــــده گفت ؛
خـــــدا دوست نداره من سر و صدا کنم و اینهمه آدمو از خواب بیــــدار کنم.
من کنجکاو شدم بفهمم چطور بی سر و صدا برای نماز بیدار میشه!
یک شـــب زود تر بیدار شدم تا بفهمم چطوری اینکارو انجام میده.
...
بیدار شد و رفت وضــــــو بگیرہ
حتے یک لامپ هم روشـــن نکرد،
قبل از این که شیر آب را باز کند یک دستمال زیر شیر آب گذاشــــت تا صدای آب بقیه را بیدار نکند !
بعد با آرامـــــش و سکــــوت رفت یه گوشه .
تو همون تاریــــکے شروع به خواندن نماز کرد ؛الله اکــــــبر...
شهید اسماعیل سریشی
دو تا از بچههای گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند.
گفتم: 'این کیه؟'
گفتند: 'عراقی'
گفتم: 'چطوری اسیرش کردید؟ '
میخندیدند .. !
گفتند: 'از شب عملیات پنهان شده بود ..! تشنگی فشار آورده ، با لباس بسیجیها
آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود، پول داده بود! '
اینطوری لو رفته بود.
بچه ها هنوز میخندیدند ..
آژیر خطر
وقتي آژير خطر را ميزدند، من شش ساله بودم. در کنار خانوادهام به گوشهاي پناه ميبردم. هميشه در موقع خطر، چراغها را من خاموش ميکردم.
يادم هست؛ پسر همسايهمان سرباز بود و خانواده او هم پيش ما نشسته بودند. ناگهان حمله هوايي شروع شد. همه ساکت کنار ديوار ايستاده بودند. من آسمان را از گوشه پنجره تماشا ميکردم. بعد به فکر محمد و تمام سربازها افتادم. يک دفعه زدم زير گريه...
يک روز هم با خانواده خالهام به مهماني رفته بوديم. ساعت سه بعد از ظهر بود که به تهران موشک زدند. شوهر خالهام همه ما را به کنار پيادهرو برد و گفت: «گوشهايتان را بگيريد!» در همان لحظه صداي انفجار دو موشک را شنيدم. مردم به هر سو ميدويدند...
راوی: مهدی حکیمی
آخرین وداع
روز يکشنبه بود. من ودوستم براي خريدن ورقه امتحاني به مغازهاي در نزديکي مدرسهمان رفته بوديم. آن روز امتحان رياضيات کلاسي داشتيم. ناگهان صداي آژير قرمز بلند شد. من و دوستم شتابان خود را به درون مدرسه رسانديم.
مدير و ناظم تمام بچهها را به درون سالن هدايت ميکردند. يکي از همکلاسيهايم در پشت مدرسه مشغول خواندن و حل کردن تمرين رياضيات بود.
حياط مدرسه با کارگاه پشت مدرسه توسط يک در کوچک به هم مرتبط ميشد. وقتي صداي زنگ مدرسه بلند شد، وحيد از در کوچک وارد حياط مدرسه شد. هنوز وسط حياط بود که ناگهان صداي وحشتناکي برخاست.
بمب خوشه اي درآن طرف حياط مدرسه منفجر شد. ترکش بمب به وحيد خورد و سرش را از تنش جدا کرد. با ديدن اين صحنه بياختيار تنم لرزيد و اشک در چشمهايم جمع شد...
آمبولانس آمد و جنازه غرقه به خون وحيد را برد. بعد از زرد شدن آژير با ناراحتي به خانه رفتيم. من تا دو روز نتوانستم غذا بخورم. روز سوم مدرسه دوباره باز شد. وقتي به مدرسه رسيدم، در مدرسه پر از اعلاميههاي شهادت وحيد بود. به همراه معلمها و ناظم و مدير مدرسه به مسجد رفتيم و براي آخرين بار با دوستمان وداع کرديم.
راوی: یدالله محمودی
حالا تو هِی به رویِ خودِت نیاور
منم هِی به رویِ خودم نمیاورم
امّــا
یکـ روز
یکـ جایے
برای این همه نداشتنت مےمیرم
#همسر_شهید
#شهید_روح_الله_قربانی
🍃🌹🍃🌹🍃
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
حالا تو هِی به رویِ خودِت نیاور منم هِی به رویِ خودم نمیاورم امّــا یکـ روز یکـ جایے برای این همه ن
خاطرات_شهدا 🌷
💠الگو برداری از شهداء
🔰آقا روح الله واقعا توی #همسرداری بی نظیر بود😍👌چون کارش زیاد بود هر وقت #کوچکترین جای خالی ای پیدا میکرد اول برای #من وقت میذاشت.
🔰به گردش بردن و خرید کردن من خیلی اهمیت میداد☺️ و همیشه به #نحواحسنت این وظایفش رو انجام میداد
🔰معمولا عصبانی نمیشد📛 ولی اوج عصبانیت و ناراحتیش رو #باسکوت نشون میداد
🔰برای چند دقیقه ای سکوت میکرد😶 و سعی میکرد به کار دیگه ای خودش رو مشغول کنه تا #ناراحتیش فروکش کنه
و من #هیچ_وقت صدای بلندی از ایشون نشنیدم🙂
#راوی_همسرشهید
#شهید_روح_الله_قربانی
#شهادت_تاسوعای94
#بسـم_الـرب_الشـہدا
🕊گاهی خادمی شهدا سخت میشود...
🕊🕊گاهی نوشتن از شهدا بی نهایت سخت میشود...
😔گاهی دلمان صدتا چاک میشود آنجا همسر شهید گفت :غذای مورد علاقه آقاسید تا سه روز دست نزده روی گاز ماند
#همسر_شهید_سیدمحمدحسین_میردوستی
😔جان دادیم آن جا که برادر شهید گفت :لحظه تولد زینب حضور حاج محمد را زیبا درک میکردیم #برادر_شهید_محمد_بلباسی
😔مردیم زنده شدیم آنجا همسر شهید از #یادت_باشد
#یادم_هست گفت
#همسرشهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
😔گریه کردیم آنجا که #همسر_شهید_مدافع_امنیت_پویا_اشکانی با آن سن کمش از چهل دو روز امیدش برای برگشت همسرش از کما گفت
😔قلبمان در حال سکته بود آنجا که #پدر_شهید_فاطمیه_محمدحسین_حدادیان از وداع با روضه مصور علی اکبرخود گفت
😔مردیم زنده شدیم آنجا که #همسر_شهید_مدافع_وطن_کمیل_صفری_تبار از یاعلی ،یا امیرالمومنین خودش و کمیلش گفت
🌻گاهی خادم بودن سخت میشود چرا که تا چند روز هی میپرسی چگونه تحمل کردید خانواده شهدا
بیاید وفادار خون شهید باشیم
#حرف_دل
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
باید ای دل
اندکی #بهتر شویم!
یا که اصلا #آدمی دیگر شویم....!
از همین امروز...
هنگام #نماز
با خـــــدا قدری صمیمے تر شویم...!
🍃🌷🍃🌷
🔸 #نمازاول_وقت کارش بود
🔹احترام و گوش به فرمان پدرو مادرش بود
🔸تو هر کاری تمام #تلاشش رو میکرد و کم نمی گذاشت
🔹اخلاق و ادبش #زبانزد همه بود
#شهیدمدافع_حرم_عباس_دانشگر🌷
🍃🌹🍃🌹
هر وقت خواستے ...
اقتدار و صلابت ،
توام با مهربانے را
در چهره یڪ مرد ببینے
چشمــــانت را
بہ حاج ابراهیم همّت بدوز ...
#شهید_حاج_ابراهیم_همّت
#سردار_دلها
☘☘☘☘
قمر در عقرب مرداد ماه ۹۷
قمر در عقرب پدیدهٔ نجومی عبور کره ماه از زمینه صورت فلکی عقرب (کژدم) و یا از امتداد برج فلکی عقرب است که هر ماه قمری یک بار رخ میدهد و معمولا دو تا سه روز طول میکشد.
در روایتی امام صادق(علیه السلام) می فرمایند: «هر کس در هنگامی که قمر در عقرب باشد، مسافرت یا ازدواج نماید، خیری نمی بیند»
همچنین پیامبر اکرم ص فرمودند: هرکس در این ایام بر خدا توکل کند، خداوند او را یاری خواهد کرد بویژه اگر صدقه بپردازد. زیرا صدقه نحوست را از بین می برد. خواندن آیت الکرسی هم موثر است.
✅ورود : پنج شنبه ۲۵ مرداد ۹۷ ساعت ۱۳:۲۳
❌خروج: یکشنبه ۲۸ مرداد ۹۷ ساعت ۰۰:۳۰
در این ایام انجام کارهای مهم زیر کراهت دارد و بهتر است ترک شود:
خواندن عقد ازدواج
مسافرت
اقدام برای بچه دار شدن (انعقاد نطفه)
افتتاح کار و کسب و تجارت
حجامت
و...
💠 شکست خوردگان دیروز، سیاست بازان امروز شده اند.
شیوه مقدس مابی و دین فروشی عوض شده است. شکست خوردگان دیروز، سیاست بازان امروز شده اند... ولایتی های دیروز که در سکوت و تحجر خود آبروی اسلام و مسلمین را ریخته اند در عمل پشت پیامبر و اهل بیت عصمت و طهارت را شکسته اند و عنوان ولایت برایشان جز تکسب و تعیش نبوده است، امروز خود را بانی و وارث ولایت نموده و حسرت ولایت دوران شاه را می خورند.
#امام_سید_روح_الله_موسوی_خمینی
#صحیفه_امام
#امام_خمینی
صحیفه نور،جلد 21،صفحه 92_93
مورخ:1367/12/03
🌷 اللهم عجل لولیک الفرج 🌷
دوران پیش از تولد
مازندران از دیرباز همواره خاستگاه شیعیان خالص و ارادتمندان به اهل بیت عصمت و طهارت بوده است. یکی از نمودهای بارز این ارادت برپایی مجالس سوگ و سرور در شان اهل بیت (ع) بوده که نیاکان سید مجتبی در شهرستان ساری همواره طلیعه دار این محافل و مجالس بوده اند.
یکی از آنان مرحوم سید علی اکبر علمدار (پدربزرگ سید مجتبی) بود.او با احساس این نکته که در محله مسکونی آنان (بخش 8 ساری) مکانی برای اقامه محافل مذکور وجود ندارد .یکی ازاتاق های منزل خود را به این امر اختصاص داد.همین خانه به ظاهر کوچک، مدتی میعادگاه عاشقان اهل بیت (ع) و شاهد سوز و گدازهای عارفانه سوگواران اباعبدا... (ع) بود و در ماه های محرم و صفر جمعیت اندک محله را درخود جای می داد.
تولد
درفضای همین خانه که مدت ها به ذکر یا حسین (ع) و یا زهرا (س)معطر شده بود، در سحرگاه یازدهم دی ماه 1345 درست در لحظاتی که موذن،آوای دلنشین اذان صبح را سرداده بود، کودکی دیده به جهان گشود که نامش را مجتبی نهادند. بعدها عقاید،رفتار و منش مجتبی نشان داد که روح بزرگ او چگونه پیامها و برکات معنوی آن فضای ملکوتی را به خود گرفت .
سید مجتبی دومین فرزند خانواده و نخستین فرزند پسرسیدرمضان علمدار بود.
دوران تحصیل
وی تحصیلات ابتدایی را در دبستان شهید عبدالحکیم قره جه (حشمت داوری) و دوران راهنمایی را در مدرسه شهید دانش (نیما)و چند سال از دوران متوسطه را در هنرستان شهید خیری مقدم شهرستان ساری با موفقیت به پایان رساند.
اگرچه دوران تحصیلات متوسطه سید مجتبی به دلیل پیروی او از فرمان پیرجماران،خمینی کبیر و انجام تکلیف الهی ناتمام ماند و به حضور در میادین نبرد کشیده شد،اما راه سید را به سوی دانشگاهی باز کرد که در کلاس آن درس عشق و ایثار ارائه می شد و سید توانست از جمله دانشجویان ممتاز آن گردد.
اعتصاب
یک روز آمد و پرسید: «باباجان! خمس اموالت رو دادی؟!»
تعجب کردم؛ با خودم گفتم: «پسرِ دوازده _ سیزده ساله رو چه به این حرفها؟!» با اینکه پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم، حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم: «نه پسرم، ندادم؛ امسال رو ندادم».
از فردای آن روز دیگر لب به غذا نزد و دو روز به بهانههای مختلف، اعتصاب غذا کرد. وقتی خوب پاپیچش شدم، فهمیدم به خاطر همان بحث خمس بوده!
شهید مهدی کبیرزاده
کتــاب دسته یک، ص141
امــام زمـــان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
... هر کس بدون دستور ما در مال ما تصرف کند مرتکب گناه شده است و هر کـس ذرهای از مـال ما را بخورد پس گویا آتش در شکم اوست
بحـــــــــــــــارالانـــــــوار، ج53، ص 183
#خاطرات_شهدا🌷
🌸راز شهیدی که پنج انگشت سبز بر کمرش نقش بست🌸👇
🍃🌷🍃🌷
🔻به روایت از #پدر_شهید:
🌷چهل روز قبل از تولد او #خواب آقایی سبزپوش و نورانی را دیدم که مرا به #فرزند_پسر مژده داد و نام "رضا" را برای او انتخاب کرد.
🌷دو ساله بود که به همراه مادرش برای زیارت #امام_رضا.ع. به مشهد رفتیم. اطراف ضریح مطهر مشغول #دعا بودم که یکدفعه متوجه شدم دست های کوچک او به طرز عجیبی به #ضریح چسبیده است.
🌷با #نگرانی سعی کردم دست او را بکشم زیرا بقدری #محکم گرفته بود که جدا کردنش محال بود. مردم که این صحنه را دیدند به سمت او هجوم آوردند، آرام و قرار نداشتند و دست خودشان نبود، کمی طول کشید تا اورا از ضریح جدا کنیم. انگار به ضریح مطهر #قفل شده بود.
🌷 #متولی حرم کمک کرد تا او را از ضریح جدا کنیم و از میان مردم بیرون بیاوریم. همین که به خانه رسیدیم، با مادرش #لباس او را عوض کردیم. با کمال #تعجب جای #پنج_انگشت_سبز را روی کمر او دیدیم ..
🍃🌷🍃🌷
🔻نقل یک خواب به روايت از #خود_شهيد :
🌷ايشان بعد از #عمليات قدس 3 تعريف مي کردند که يکي از برادران در جبهه #خواب مي بينند که آقايي بسيار نوراني و #سبز_پوش آمدند و کنار رودخانه اي چادر زدند و به برادران فرمودند:
که برويد به #خسرواني بگوئيد بيايد.
🌷برادران همه به دنبال من گشتند و مرا پيدا کردند، بنده با آن آقا وارد #چادر شدم و بعد از ساعتي بيرون آمدم تا بقيه برادران خواستند وارد چادر شوند آقا #غيب شده بودند.
🌷صبح روز بعد آن برادر درحضور عزيزان #رزمنده خوابش را براي من تعريف کرد. بعد از دقايقي ديگرمتوجه شدم که هر کدام ازبرادران به سوي بنده مي آيند که اگر #شهيد شديد، درقيامت ما راهم #شفاعت کنيد. واين شهيد عزيز تعريف مي کردند که بسيار شرمنده شدم، زيرا آن برادران نمي دانستند که حقير آنقدر در محضر خداوند ذليل و #گناهکارم که لياقت شهادت را ندارم.
🌷 #شهيد_رضا_پورخسرواني:
✨((من طعم #شيرين مرگ را در قدس 3 چشيدم. چه شيرين است با خدا بودن، به سوي #خدا رفتن و به راه انبيا رفتن...))✨
#سردار_شهید_رضا_پورخسروانی🕊❤️
#وصیت_نامه شهید 📝
ما #انقلاب کردیم که اضطرار امام زمان(عج) را به استقرار تبدیل کنیم. و رسیدن به این هدف #هزینه دارد و هزینه آن همین در #سوریه و #عراق #شهید دادن است.
#شهید_سعید_کمالی🌷
✨💫 امام مهدی(عج):
هر یک از شما باید کاری کند،که با آن به محبت ما نزدیک شود.
بحارالانوار،ج۵ص
@shahidhojatrahimi
📎 #کلام_شهید
بعد از مدتها #کشمکش_درونی که هنوز آزارم می دهد؛ برای رهایی از این #زجر، به این نتیجه رسیده ام و آن در #یک جمله خلاصه می شود... 👆
🌷شهید امیر حاج امینی🌷
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
📎 #کلام_شهید بعد از مدتها #کشمکش_درونی که هنوز آزارم می دهد؛ برای رهایی از این #زجر، به این نتیجه ر
#خاطرات_شهدا 🌷
💠هَمون عکسِ معروف
🔸بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود😪 آتیش شدید دشمن🔥 هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای #شادی بچه ها بلند شد.
🔹برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا #سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد😃.
🔸 ۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که
یه #خمپاره پشت خاکریز خورد💥، گرد و خاک 🌫عجیبی بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست #دوربینم رو برداشتم تا ببینم چه خبره.
🔹 رفتم جلوتر که این #صحنه رو دیدم. دو تا عکس 📸ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش، یکی از صورتش (همون #عکس_معروف)
🔸 یه قطره خون رو #لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه😊 و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه #شهیدشد🌷…
📚منبع/ابروباد
#شهید_امیر_حاج_امینی