خـــادم الشــღـدا:
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃
#فرازے_از_وصیت_نامہ
خواب دیدم . خواب #کربلا را ،
حضرت از ضریح مبارک بیرون آمد و فرمودند :
"تو هم مال این دنیا نیستی خودت را صاف کن ، اعمالت را صاف کن ، بیا پیش ما ..." .
اگر به زیارت کربلا رفتید سلام مرا به آقا برسانید و بگویید : . "ارباب غریبم ، دلم برایتان تنگ شده بود ،
ولی دیدم پاسبانی از حریم خواهر و دخترتان برمن واجب تر است ..."
راستی به جای من سفر مشهد بروید که خیلی دلم تنگ است. .
#شهید_علی_امرایی🌷
#بہ_مناسبت_سالگرد_شهادت
#یڪ_تیر
#داستان_واقعی
شاید خیلیا بدونین..
شاید ندونین..
یه روز یه پسر 19ساله ...
که خیلیم پاک ️ بوده ساعت دوازده شب ..
باموتور توی تهران پارس بوده..
داشته راه خودشو میرفته..
که یهو میبینه یه ماشین با چندتا پسر..
دارن دوتا دخترو به زور سوار ماشین میکنن..
تو ذهنش فقط یه ️چیز اومد...
ناموس..
ناموس کشورم ایران..
میاد پایین...
تنهاس..
درگیر میشه..
چند نفر به یه نفر..
توی درگیری دخترا سریع فرار میکنن و دور میشن..
میمونه علی و...هرزه های شهر..
تو اوج درگیری بود که یه چاقو صاف میشینه رو شاهرگ گردنش..
میوفته زمین..
پسرا درمیرن..
خیابان خلوت..شاهرگ..تنها...دوازده شب..
پیرهن سفیدش سرخ سرخه..
مگه انسان چقد خون داره..
ریش قشنگش هم سرخه..
سرخ و خیس..
اما خدا رحیمه..
یکی علی رو میبره بیمارستان...
اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه..
تا اینکه بالاخره ..
یکی قبول میکنه و ..
عمل میشه...
زنده میمونه
اما فقط دوسال بعد از اون قضیه..
دوسال با زجر...
بیمارستان...خونه.. بیمارستان..خونه..
میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده..
میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار..
بش میگه علی...اخه به تو چه؟ چرا جلو رفتی؟
میدونی چی گفت؟
گفت حاجی فک کردم دختر شماست...
ازناموس شما دفاع کردم..
جوون پر پر شده مملکتمون....
علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت..
رفت که تو خواهرم..
اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت...
گفت خداااااا...
من از این گله دارم...
داری جوابشو بدی...؟؟
#شهید_علی_خلیلی🌷
#شهید_غیرت
#شهید_امربه_معروف
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
📝 اونجا بود که دیدمش 👌
مشغول پارو کردن برف های مسیر خوابگاه تا مسجد
هوا انقدر سرد بود که رو پا نمیشد بند شد
از حال و روزش پرسیدم
باهمون تبسم همیشگیش گفت : جاده رو صاف می کنم تا رزمنده ها راحت تر بتونند به خونه خدا برسند و با معشوقشون راز و نیاز کنند. ❤️
چشمام بهش خیره بود و نگاش می کردم ✌️
رفیق بازی با شــ❤️ـهدا رو بلدی ؟
رفیق آســــ🕊ـمـونیتو پیدا کن ...
#شهید_رجب_غلامی
خمپاره امد صافـ خورد ڪنار سنگر
حاج همتــ گفت: بر محمد و آل محمد صلواتـ
نگاهش ڪردم انگار هیچ چیزی نمیتوانستـ تڪانش دهد...
"دلمـ از این ایمانها میخواهد"🍃✌️
#شهدا
التــماس تفکـر
⚠️ #تلنگر
از فردا دیگه گناه نمی کنم✋️
دیگه سیگار نمیکشم❗️
بدهی هام رو صاف میکنم✋️
از فردا بیشتر به بزرگترا سر می زنم❗️
فکر کردی به اینکه شاید فردایے نباشه؟!
"امروزت رو از دست نده"
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#پیش_گویی_شهادت
شهیدسجادمرادی
شهیدی که حقا و انصافا خیلی شجاع و نترس بود و با شروع شدن اعزام به سوریه قصد رفتن کرد ...بعد از شهادت رفقایش همچون
شهیدمحسن حیدری
شهیدمسلم خیزاب
و آخرین رفیق و همرزم بسیجی اش شهیدحمیدرضادائی تقی حال و هوای شهادت وجودش را فرا گرفت ...در مراسم تشییع شهید دایی تقی عقب ماشین مداحی میکرد و حجله های حمید را تزئین میکرد که بعدا عکس خودش داخل همان حجله ها خورد ...اما جالب تر از همه الهام شدن شهادتش بود که همه با خنده از آن می گذشتند..روز تشییع شهید دایی تقی به دوستش که در کنار عمویش بودند میگفت به عمویم بگو بنر من اینطوری باشد ...
جایگاه محل قرار گیری جنازه ام اینطوری باشد ...قبر من در کنار حمید باشد ...
عکس های من اینطوری باشد و...اما عموی سجاد هر بار با خنده و..رد میکرد..بعد سجاد رو به رفیقش میگه همین عموی من وقتی شهید شدم هنگام مصاحبه میاد و یقه کت خودشو صاف میکنه و آیه ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...را قرائت میکنه و از من حرف میزنه ..
روزی که جنازه سجاد برگشت ، هنگام مصاحبه همین اتفاق افتاد و رفیق سجاد در حیرت ماجرا را تعریف کردند.. یک روز در مجلس روضه یکی از رفقایش را میبیند..سجاد کمی ناراحت بود.
ازش میپرسد چرا ناراحتی سجاد میگه میخوام برم سوریه...میگه میترسی ؟ سوریه که ناراحتی نداره!!! سجاد میگه نه .. بهم الهام شده که برگشتی در کار نیست و برای فاطیما ناراحتم .
از طرفی دیگر صبح اعزام پیش پدر
شهیدحمیدرضادائی تقی رفته و از او طلب حلالیت و دعا میکند و به او میگویید راهی که من میرم برگشتی ندارد..آری..اینگونه بود که شهادت سجاد از محرم به او الهام شده بود و هر کسی می دانست لیاقتش را دارد اما کسی باور نمی کرد بتواند دوری سجاد رو تحمل کند..
#شهید_سجاد_مرادی🌷
راوی: #دوست_شهید
@Shahidhojatrahimi
|وصیت نامه شهید♥️|
#علی_امرایی
اهل بيت فرمودند:
هركس را #خدا دوست بدارد ،
ابتدا #عاشق_حسينش ميكند. 💕
بعد به #كربلا ميبردش.😢
بعد ديوانه حسينش ميكند.
بعد جانش را ميستاند
و بعد #خود_خدا خون بهايش ميشود.
آيا مرگ بهتر از اين سراغ داريد ؟؟
پس جاي نگراني نيست.
بزرگترين آرزويم شهادت
و ديگري خاك كردن بدنم در يكي از حرمين ائمه بود
و اكنون به يكي از آنها رسيدم. ولي دومي دست شماست...
خواب دیدم
خواب #کربلا را
حضرت از ضریح مبارک بیرون آمدو فرمودند:
توهم مال این دنیا نیستی، خودت را #صاف کن ، #اعمالت را صاف کن، بیا پیش ما💞
اگر به #زیارت_کربلا رفتید ؛ سلام مرا به اقا برسانید وبگویید
ارباب غریبم، #دلم_برایتان_تنگ_شده_بود😭
ولی دیدم پاسبانی از حریم خواهر ودخترتان بر من #واجب تر است
راستی به جای من سفر #مشهد بروید
که خیلی #دلم_تنگ_است💔
بدانید هرچه داریم و میخواهید به دست آورید ، از #روضه ها و#گریه بر مصیبت های #اهل_بیت است
من تمام زندگی ام را از #امام_حسین دارم.
⭕️هدیہ به روح مطهر شهید علی امرایی صلواتـــــ
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_وعجل_فرجهم
@Shahidhojatrahimi
شهید عبدالحسین برونسی
همسر شهید برونسی نقل می کنند:
روزی خود شهید خاطره ای را از جبهه برایم تعریف کرد و گفت:
کنار یکی از زاغه های مهماتها سخت مشغول بودیم و مهماتها را درون جعبه های مخصوص می گذاشتیم و درشان را می بستیم.
گرم کار یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه با چادری مشکی.
داشت پا به پای ما مهمات می گذاشت توی جعبه ها.
با خود گفتم : حتما از این خانمهایی است که میان جبهه.
اصلا حواسم به این نبود که هیچ زنی را نمی گذارند وارد آن منطقه بشود.
به بچه ها نگاه کردم مشغول کارشان بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند و انگار آن خانم را نمی دیدند.
قضیه عجیب برام سوال شده بود. موضوع عادی به نظر نمی رسید.
کنجکاو شدم بفهم جریان چیست. رفتم نزدیکتر تا رعایت ادب شده باشد. سینه ای صاف کرده و خیلی با احتیاط گفتم :
خانم جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشین.
رویش به طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود:
مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟
یک آن ، یاد امام حسین (سلام الله علیه) افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد.
خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست . بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم.
خانم همانطور که رویشان آن طرف بود فرمودند:
هرکس یاور ما باشد، البته ما هم یاری اش می کنیم.
خاک های نرم کوشک
❀ شهیدحجت الله رحیمی❀
🌹بسم رب الشهدا والصالحین🌹
🍃فراز هایی از وصیت نامه شهید مدافع حرم #علی_امرایی:
اهل بيت فرمودند: هركس را خدا دوست بدارد، ابتدا عاشق #حسينش می كند بعد به #كربلا می بردش بعد ديوانه حسينش می كند بعد جانش را می ستاند و بعد خود خدا خون بهايش می شود آيا مرگ بهتر از اين سراغ داريد؟؟
پس جای نگرانی نيست بزرگترين آرزويم #شهادت و ديگری خاك كردن بدنم در يكی از حرمين ائمه بود و اكنون به يكی از آنها رسيدم ولی دومی دست شماست...
خواب دیدم خواب کربلا را حضرت از ضریح مبارک بیرون آمد و فرمودند: "تو هم مال این دنیا نیستی، خودت را صاف کن، اعمالت را صاف کن، بیا پیش ما"
اگر به زیارت کربلا رفتید؛ سلام مرا به آقا برسانید و بگویید ارباب غریبم، دلم برایتان تنگ شده بود ولی دیدم پاسبانی از حریم خواهر و دخترتان بر من واجب تر است راستی به جای من سفر #مشهد بروید که خیلی دلم تنگ است...
🕊بدانید هر چه داریم و می خواهید به دست آورید از روضه ها و گریه بر مصیبت های اهل بیت است من تمام زندگی ام را از امام حسین دارم....
شهید علی امرایی در سوریه نام جهادی #حسین_ذاکر را انتخاب کرده بود، در تاریخ اول تیرماه سال ۱۳۹۴ بر اثر اصابت موشک به خودرو در شهر درعا همانند مقتدایش حضرت علی اکبر(ع)و با زبان روزه در سن ۳۰ سالگی به شهادت رسید .
🍃پیکر پاکش را در بهشت زهرا(س) قطه ۲۶ ردیف ۷۹ شماره ۱۷ به خاک سپردند...
@Shahidhojatrahimi
|وصیت نامه شهید ️|
#شهید_علی_امرایی
اهل بیت فرمودند:
هرکس را #خدا دوست بدارد ،
ابتدا #عاشق_حسینش میکند.
بعد به #کربلا میبردش.
بعد #دیوانه حسینش میکند.
بعد #جانش را میستاند
و بعد #خود_خدا خون بهایش میشود.
آیا مرگ بهتر از این سراغ دارید ؟؟
پس جای نگرانی نیست.
بزرگترین آرزویم شهادت
و دیگری خاک کردن بدنم در یکی از حرمین ائمه بود
و اکنون به یکی از آنها رسیدم. ولی دومی دست شماست...
خواب دیدم
خواب #کربلا را
حضرت از ضریح مبارک بیرون آمدو فرمودند:
توهم مال این دنیا نیستی، خودت را #صاف کن ، #اعمالت را صاف کن، بیا پیش ما
اگر به #زیارت_کربلا رفتید ؛ سلام مرا به اقا برسانید وبگویید
ارباب غریبم، #دلم_برایتان_تنگ_شده_بود
ولی دیدم پاسبانی از حریم خواهر ودخترتان بر من #واجب تر است
راستی به جای من سفر #مشهد بروید
که خیلی #دلم_تنگ_است
بدانید هرچه داریم و میخواهید به دست آورید ، از #روضه ها و #گریه بر مصیبت های #اهل_بیت است
من تمام زندگی ام را از #امام_حسین دارم..
@Shahidhojatrahimi
﷽
#رمان_دختر_شینا
#زندگے_نامه
همسر شهید ابراهیمی هژبر
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_یازدهم
🔷🔶🌷🔹
💞 همون شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس رو سراغ نداشتم به زنش گفته باشه تکیه گاهم باش.😌❤️
🌺 من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برام حرف زد؛ از خیلی چیزا، از خاطراتِ گذشته، از فرارای من و دلتنگیای خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدنِ من میومده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، 💕
امّا یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشه، گفت: «مثل اینکه اومده بودی رختخواب ببری!»
🔷 راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی اون یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودن. کشیک می دادن مبادا برادرهام سر برسن.😊
🌷 ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهام تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکنه. حالا خیالم راحت شد. با خیالِ آسوده میرم دنبال کارهای عقد و عروسی.»🎊🎉
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم....
💍 در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرن. مردم بعد از برداشتِ محصولاتشون آستین بالا می زنن و دنبال کارِ خیرِ جوون ها میرن.
🗓دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبحِ زود آماده شدیم برای جاری کردنِ خطبه عقد به دمق بریم. اون وقت دمق مرکزِ بخش بود.
🔸صمد و پدرش به خونمون اومدن. چادر سرکردم و به همراهِ پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخِ گوشم برام دعا خوند.
من تَرکِ موتورِ پدرم نشستم و صمد هم تَرکِ موتورِ پدرش.
دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحبِ محضرخانه پیرمردِ خوش رویی بود.
شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت رو توی هَچَل نینداز.»😊
🔵 ما به این شوخی خندیدیم؛ امّا وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدونِ عکس خطبه عقد رو جاری نمی کنه، اوّل ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوارِ موتورها شدیم و برگشتیم قایش.
❇️ همه تعجب کرده بودن چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم.
🚌 موتورها رو گذاشتیم خونه. سوارِ مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.عصر بود که رسیدیم.
پدرِ صمد گفت: «بهتره اوّل بریم عکس بگیریم.» 📸
🌳 همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود.
⛲️ وسطِ میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسطِ این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود.
عکاسِ دوره گردی توی میدان عکس می گرفت.
🔸 پدرِ صمد گفت: «بهتره همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد.
🔷 عکاس به من اشاره کرد تا روی پیتِ هفده کیلویی روغنی، که کنارِ شمشادها بود، بنشینم.
عکاس رفت پشتِ دوربینِ پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش رو توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا رو نگاه کن.»
من نشستم و صاف و بی حرکت به دستِ عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیرِ پارچه سیاه بیرون اومد و گفت: «نیم ساعت دیگه عکس حاضر می شه.»
کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدرِ صمد عکس ها رو گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»⁉️😕
🔸پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دخترِ من که این شکلی نیست.»
➖ عکاس چیزی نگفت. اون داشت پولش رو می شمرد؛
🌺🌷 امّا پدرِ صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوبه عروسِ من، هیچ عیبی نداره.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرفِ خونه دوستِ پدرِ صمد. شب رو اونجا خوابیدیم.
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
✍ ادامه دارد ...
@shahidhojatrahimi
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•