🔵گزاره های معرفتی-سیاسی درسیرۀ حضرت فاطمه زهرا(س)
♦️الف- سیره #سیاسی حضرت صدیقۀ طاهره(س)
1️⃣-حضور عملی درصحنۀ نبرد با غاصبان:
در این نبرد، از نامردان و مسلمان نمایانی چون مغیره، قنفذ و سرانشان، سیلی،تازیانه و لگدخورده بین در و دیوار ،مسمار به سینهاش رفت و... !😭
2️⃣-تبیین نظری ولایت:
حضرت فاطمه زهرا(س) در موقعیتهای مختلف،به تشریح اهمیت ولایت اهلبیت(ع) و غصب شدن این منصب الهی پرداختند.یکی از معروفترین بیانات حضرت، خطبه فدکیه در مسجدالنبی(ص)است که در عصر خلافت ابوبکر ایراد نمودند.
3️⃣-گریه دفاعی-سیاسی:
گریههای حضرت زهرا(ع) درواقع مبارزه منفی با دستگاه غاصب خلافت بود.در این شیوه به نحوی با برخی از مردمان نیز ارتباط گرفته حقایق را تبیین مینمودند.
🔷ب- پاره ای از گزاره های #تبیینی در سیره حضرت زهرا (س):
4️⃣ توجه دادن مردم به #قرآن و عمل به آموزههای آن «فیکُمْ... الْقُرْانُ الصَّادِقُ، بِهِ تُنالُ حُجَجُ اللَّهِ الْمُنَوَّرَةُ، ...»
5️⃣ توجه دادن مردم به نبوت و ولایت (#رهبری) و اهمیت والای آن: «...اِبْتَعَثَهُ اللَّهُ اِتْماماً لِاَمْرِهِ،...قَذَفَ اَخاهُ فی لَهَواتِها،...سَیِّداً فی اَوْلِیاءِ اللَّه»
6️⃣ گله از ناهنجاریهای فردی-اجتماعی عصر: از قبیل ظهورنفاق (ظَهَرَ فیکُمْ حَسْکَةُ النِّفاقِ)، زبان دارزی گمراهان (نَطَقَ کاظِمُ الْغاوینَ)، ظهور افراد فرومايۀ گمنام در صحنه(نَبَغَ خامِلُ الْاَقَلّینَ) و...
7️⃣ عنایت به صبر: نَصْبِرُمِنْكُمْ عَلَى مِثْلِ حَزِّ الْمُدَى، وَ وَخْزِ السِّنَانِ فِي الْحَشَا؛ بسان خنجرى بر گلو خليده و نیزهای بر دل فرونشسته در مقابل ناگواریها صبر میکنیم.
همانگونه که امام علی (ع) در خطبه سوم نهجالبلاغه به این امر اشاره فرموده: «خار در چشمش و استخوان درگلوبرد باری کردم،... صبری سخت و طولانی که بزرگتران را فرسوده و کوچکتران را پیر میکند...»
8️⃣و...
#شهیدۀ_ولایت
اَلسَّلامُ عَلَيک اَيتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ،
┅┅┅┅🍃🇵🇸❤🇮🇷🍃┅┅┅┅┄
🇮🇷https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
پوستر چاپی شهید
ساخته شده توسط گروه فرهنگی و رسانه ای شهید رضا جان نثار حسینی
https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
داستان زندگی: آفتاب بر شانه های خاک
در دوازدهم خرداد سال ۱۳۶۲، در کوچهای باریک و آشنا به نام قاسم صباغ در محله قدس تبریز، کودکی چشم به جهان گشود که بعدها نامش با آرامش، تقوا و ایثار گره خورد؛ رضا جاننثار حسینی.
رضا در سایهسار کار و مسئولیت پدر، کودکیاش را در مناطق نظامی گذراند؛ جایی که صدای قدمهای سربازان و نوای اذان مسجدهای کوچک و ساده، بخشی از زندگی روزمره بود. هنوز قد و قامتی نگرفته بود که یاد گرفت احترام یعنی چه، ادب یعنی چه، و چطور میتوان با یک نگاه آرام دل دیگران را آرامتر کرد.
از همان کودکی، آرامشی عجیب در نگاهش موج میزد. با خواهران کوچکش بازی میکرد، میخندید و خانه را از شادی لبریز میکرد. مادر اما سهم بزرگتری در ساختن روح او داشت؛ او بود که رضا را با قرآن مانوس کرد. ابتدا آیهها را فقط تکرار میکرد، اما کمکم فهمید این کلمات، دروازهای به جهانی دیگرند. آنقدر خواند و آموخت که صدایش چون نسیم بهاری در مراسم مدرسه و دانشگاه میپیچید و دلها را نرم میکرد. قاریان بزرگ جهان اسلام، استادان پنهان او بودند؛ عبدالباسط، شحات انور، مصطفی اسماعیل… صدای رضا کمکم شبیه آنان شد؛ پرطنین، روشن و پر از روح.
فرزند دوران جنگ بود. بزرگ میشد و در گوشش هنوز سرودهای انقلابی و حماسی میپیچید. مداحیها، نوحهها، روایتهای رزمندگان، از او جوانی ساخت که خود را «سرباز امام عصر» میدانست. باهوش بود، مؤدب بود، محبوب بود و در میان فامیل، مرجع پرسشهای دینی. هر پرسشی که دریافت میکرد، اگر شک داشت، رها نمیکرد تا از ریشه حقیقت را بیابد؛ گویی در وجودش چراغی روشن بود که او را به سمت دانایی میبرد.
تحصیلش را با رتبههای بالا در دبیرستان فردوسی تبریز و در رشته ریاضی فیزیک ادامه داد. سپس در دانشگاه ارومیه برق – گرایش الکترونیک – خواند و باز هم همان آرامش، همان پایبندی به ارزشها، او را به چهرهای اثرگذار میان دانشجویان تبدیل کرد. در بسیج دانشگاه، همفکرانش او را جوانی میدانستند که ایمان را با عمل معنا میکند.
پس از پایان دانشگاه، دوران سربازی را در نیروی انتظامی گذراند و سپس در سال ۱۳۸۸ به نیروی هوافضای سپاه پیوست؛ جایی که رسالت زندگیاش رنگ و بوی تازهای گرفت. دوره افسری را در اصفهان طی کرد و دوباره به تبریز بازگشت، بیآنکه لحظهای از ایمان و تعهدش کم شود.
یک سال بعد ازدواج کرد؛ تشکیل خانوادهای گرم با سه فرزند—دو دختر و یک پسر—ثمره آن عشق و آرامش بود. اما رضا هرگز نظامی بودن را فقط یک شغل نمیدانست. از کودکی در فضاهای امنیتی رشد کرده بود و میدانست که بعضی چیزها را باید در دل نگه داشت. حتی نزدیکترین عزیزانش نمیدانستند چه مأموریتهایی انجام میدهد.
وقتی در سوریه جانباز شیمیایی شد و شش ماه زیر درمان بود، باز هم لب از راز نگشود. میگفت:
«اسرار را باید سر به مهر نگه داشت؛ این عهد یک سرباز است.»
در مسیر زندگیاش، سادهزیستی انتخابش بود، نه اجبار. احترام به مردم، کمک به نیازمند، و دفاع از رهبری، مستضعفین و اسلام ناب محمدی، خط قرمزی بود که هرگز از آن عبور نمیکرد.
رضا جاننثار حسینی فقط یک پاسدار نبود؛
او داستان مردی بود که آرامش را نفس میکشید و ایمان را زندگی میکرد.
مردی که صدای آرام قرآنش هنوز در ذهن دوستانش میپیچد، و لبخند مهربانش در خاطر خانوادهاش روشن مانده است.
مردی که رفت، اما نامش، مثل آیات قرآن، در قلبها جاودان شد.
حاج عمار علوی
https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
روزها میگذشت و من هر روز فرمولهای پیچیدهتری روی وایتبورد مینوشتم، ولی هیچکس توان حل آنها را نداشت. تا روزی که حاج رضا وارد کلاس شد. با آرامش و لبخندی مهربان، نگاهی به فرمول انداخت و گفت عجب فرمولی... بچه ها گفتند حاجی اگر می تونی حلش کنی، حل کن،
کسی بلد نیست این معادله را،
حاج رضا شروع کرد به حل کردن. هر خطی که مینوشت، انگار دنیا روشنتر میشد. آن روز فهمیدم که علم و اخلاق در کنار هم چه شکوهی دارد.
حاج رضا نه تنها یک استاد باسواد بود، بلکه چراغ راه ما در تاریکیهای علمی و عملیاتی بود. وقتی فهمیدم تنها کسی که توانست فرمول پیچیدهام را حل کند او بود، قلبم پر از احترام و تحسین شد.
روزی که خبر رفتنش را شنیدم، دنیا برایم آوار شد.
اما یاد و درسهایش همیشه در دل ما روشن خواهند ماند. روحش شاد و یادش همیشه زنده است.
ا، ک
داستان: عکسِ دزدکی
رضا از آن آدمهایی بود که دوربین را دشمن نمیدانست،
اما از شهرت گریزان بود؛
آنقدر که گاهی حس میکردی دوربین مزاحم خلوت معنویاش میشود.
نه اهل ژست بود،
نه اهل پُز،
نه عاشق دیدهشدن.
وقتی جمعی عکس میگرفتند،
یا خودش عقب میرفت،
یا میگفت:
— بچهها… همین شماها بستان هست، من لازم نیست باشم.
سال ۹۴، در یکی از مأموریتها به شهر رفته بودیم تا خرید کنیم.
هوا گرم بود و خیابانها شلوغ.
من اما حواسم به رضا بود.
دیدم سرش کمی پایین است و در فکر فرو رفته.
مثل وقتهایی که یک مسألهٔ اخلاقی یا یک تصمیم مهم ذهنش را مشغول میکرد.
با خودم گفتم:
«الان بهترین فرصت است… اگر بخواهم از او عکس بگیرم، باید همین لحظه باشد.»
چند قدم از او فاصله گرفتم.
دوربین گوشی را آماده کردم.
یکجوری رفتار کردم که شک نکند.
بعد با لحن معمولی و بیشیلهپیله صداش زدم:
— داداش رضا! منو نگاه کن!
رضا سرش را بلند کرد.
به همان سمت که صدا زدم نگاه کرد.
در همان لحظه دکمه را زدم.
کلیک.
عکسی افتاد که امروز برای من،
نه فقط یک تصویر،
که یک خاطرهٔ زندهٔ از نجابت یک مرد است.
رضا بعد از فهمیدن ماجرا، طبق معمولِ همیشه،
با همان لهجهٔ شیرین ترکیاش گفت:
— از این کارهات دست بردار… (بو ایشلریننن ائل کوتور)
نه با عصبانیت،
نه با دلخوری،
بلکه با لبخندی که یعنی:
«این کارها مال من نیست…
اما میدانم محبت است.»
امروز که آن عکس را نگاه میکنم،
میبینم که چقدر خدا خریدار بیریاییهاست؛
آدمهایی مثل رضا
که حتی وقتی به آسمان رفتند،
عکسی از آنها
در دلِ رفیق مانده است…
نه در قابهای پرزرقوبرق.
— حاج عمار علوی
A.Z