eitaa logo
واحد فرهنگی رسانه‌ای،سردارشهید رضا جان نثار حسینی
484 دنبال‌کننده
264 عکس
69 ویدیو
3 فایل
یک تمدن بزرگ ،با انسان طرازش شناخته می شود و انسان طراز انقلاب اسلامی شهدا هستند
مشاهده در ایتا
دانلود
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تهیه شده توسط واحد رسانه ای سردار شهید حاج رضا جان نثار حسینی کلیب با کیفیت در آپارات و روبیکا بار گذاری شده است https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
🎬کلیب فوق با کیفیت بالا در آپارات و روبیکا بارگذاری شده است 👇🏻👇🏻👇🏻🎥 https://www.aparat.com/v/juj5m5a
51.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولد سرکار خانم زینب جان نثار حسینی در مزار پدر بزرگوارشان تهیه شده توسط واحد رسانه ای سردار شهید حاج رضا جان نثار حسینی https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
20.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولد دختری که امید را می سازد روایت برگزاری جشن تولد دختر سرداررشید اسلام شهیدحاج جان نثار حسینی با حضور و همراهی مسئول بسیج دانش آموزی و مسئول بسیج فرهنگیان •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• http://shad.ir/BDA_Asharghi •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاج‌رضا فقط یک فرمانده نبود؛ یک معلم بی‌ادعا بود. با اینکه خودش سال‌ها در خط مقدم اطلاعاتی و شناسایی کار کرده و از هر جهت باسواد و کارکشته بود، هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد همه چیز را خودش بهتر می‌داند. هر بار جلسه‌ای تشکیل می‌شد، قبل از این‌که حرفی بزند، گوش می‌داد. دقیق… آرام… به حرف‌های جوان‌ترین نیرو تا باتجربه‌ترین فرمانده. می‌گفت: — من اگه امروز تصمیم درستی بگیرم، به‌خاطر شماست. شما چشم و گوش من تو پایگاه‌ها هستید. شما دست عملیاتی امت اسلامی هستید. من فقط پُشتیبان شما هستم، همین. و همین حرف‌ها بود که جان ما را گرم می‌کرد. هیچ‌کس در حضورش احساس کوچکی نمی‌کرد؛ چون او هر ایده، هر تحلیل و هر خبر کوچک میدانی را ارزشمند می‌دید. وقتی یکی از نیروها پیشنهادی می‌داد، حاج‌رضا با دقت در دفترچه‌اش یادداشت می‌کرد، بعد می‌گفت: — عملیات با فکر جمعی موفق میشه، نه با رأی یک نفر. همین روحیه باعث می‌شد تصمیم‌هایی که می‌گرفت، دقیق‌ترین و کم‌خطاترین باشد. پیش از کارهای عملیاتی، همه‌ی ما دورش جمع می‌شدیم؛ او آخرین آدمی بود که حرف می‌زد، اما اولین کسی بود که مسئولیت را روی دوشش می‌گذاشت. بارها دیده بودم پاسداران که تازه وارد بودند، اول از او می‌ترسیدند؛ چون عنوانش سنگین بود. اما کافی بود یک‌بار با او صحبت کنند… نگاهش، مهربانی‌اش، و اهمیت واقعی‌ای که به حرف‌هایت می‌داد، کاری می‌کرد که از جان برایش بگذری. او فرمانده‌ای بود که به جایش نمی‌نشست؛ میان نیروهایش راه می‌رفت. خودش را بالاتر از کسی نمی‌دید، و شاید همین تواضع بود که از او یک شخصیت بزرگ ساخته بود. در پادگان، همیشه می‌گفت: — من اگر تنها باشم، یک نفرم؛ اما با شما، یک مجموعه‌ام. قدرت واقعی من، شماها هستید. و ما می‌دانستیم… این مرد، با این همه فروتنی، ستون اصلی امنیت آن منطقه بود. ابراهیم قائمی
حاج‌رضا همیشه می‌گفت: «حق‌الناس فقط پول مردم نیست؛ احترام‌شان، نوبت‌شان، وقت‌شان، آبروی‌شان… همه‌اش حق‌الناس است.» و دقیقاً همان‌طور زندگی می‌کرد. با اینکه مسئول اطلاعات و عملیات و نفر سوم پادگان بود، از هر دری می‌توانست وارد شود. همه جا برایش باز بود. هر لحظه که لازم بود، می‌توانست بدون هماهنگی وارد اتاق سردار شود؛ از نظر قانونی و سازمانی هیچ مانعی نداشت. اما روح بزرگ او اجازه نمی‌داد از جایگاهش برای جلو افتادن استفاده کند. وقتی به دفتر سردار می‌رفت، همیشه اول با آرامش می‌گفت: — برادر ابراهیم، صف ملاقات چند نفره؟ ابراهیم عدد را می‌گفت، گاهی یک نفر، گاهی دو نفر، گاهی بیشتر. حاج‌رضا نگاهی مهربان اما جدی می‌انداخت و می‌گفت: — همان‌طور که این‌ها وقت گذاشتن و ایستادن، من هم مثل بقیه. نوبت که شد خبرم کن. گاهی می‌نشست روی صندلی‌می نشست و با همکاران که نوبت گرفته بودند خوش‌وبش می‌کرد. گاهی هم برمی‌گشت اتاقش تا کارهایش را انجام دهد و به ابراهیم می‌گفت: — وقت من رسید فقط یک زنگ بزن، مزاحم کسی نمی‌شم. همه می‌دانستند او می‌تواند از حق قانونی‌اش استفاده کند، اما نمی‌خواست. می‌گفت: — اگر امروز من با نوبت مردم بازی کنم، فردا دیگران هم همین‌طور می‌کنند. حق‌الناس همین‌جاست که گم می‌شود؛ کم‌کم، آرام‌آرام، بی‌صدا. همکاران احترامش را فقط به‌خاطر مقامش نمی‌گذاشتند؛ به‌خاطر اخلاقش، انصافش و آن قلب بزرگی که برای هیچ‌کس نابرابری نمی‌خواست. رفتار حاج‌رضا درس بزرگی بود برای همه‌ی ما: گاهی بزرگی واقعی در این نیست که جلوتر بروی… در این است که حق دیگران را پاس بداری، حتی وقتی قانون می‌گوید می‌توانی برتری داشته باشی. ابراهیم قائمی
یک صبح تابستانی بود؛ هوای جلوی سالن آموزش بوی چای دارچین می‌داد و صدای گنجشک‌ها از روی سیم‌های برق ول‌کن نبود. من و حاج‌رضا دم در آموزش ایستاده بودیم. حاج‌رضا با همان لبخند همیشگی و روحیه‌ی ایمانی‌اش، هر کدام از پاسدارهای را که از آنجا رد می‌شد با یک سلام گرم بدرقه می‌کرد. من هم که دل‌ام از شیطنت لبریز بود، گفتم: «حاجی، بابا جانبازهم، جانبازهای قدیم . از تو جانباز درنمیاد! جانباز باید وقتی عصبانی شد پای مصنوعیشو دربیاره بکوبه رو میز ادارات!» حاج‌رضا که تازه استکان چای را گذاشته بود روی میز، ناگهان زد زیر خنده. آن‌قدر خندید که ریش تکان تکان خورد. گفت: «اون موقع‌ها جانبازا هم زیاد بودن، هم عصبانی‌تر! اما الان ما به قول تو ورژن آپدیت‌شده‌ایم، قشنگ با لبخند کارمون انجام می دهم وخلاف قانون و شریعت هم نمی شود.» من که دیدم آماده است تا شیطنت بیشتری بکنم، گفتم: «حاجی از پا که جانباز نیستی لااقل عکس رادیولوژی سینه ات را همراه داشته باش اگر کارت در یک جایی گیر افتاد عکس جانبازیت را نشان بده حاج‌رضا دوباره خندید و گفت: «نه داداش، آخرش می‌خوای آبروی مارو ببری!» خنده‌ی ما دو نفر تا اتاق بغلی هم رفت. سال‌ها گذشت، اما خنده‌های آن روز حاج‌رضا هنوز در ذهنم مثل یک خاطره‌ی شیرین زنده است. مردی که با ایمانش سفت ایستاد، با شوخی‌های ما نرم خندید، و همیشه می‌گفت: «زندگی بدون خنده مثل چای بدون قند است؛ می‌شود خورد، ولی نمی‌چسبد.» — جعفر ن