برادر رضا ،یه تیکه کلامی داشت که به همه می گفت وآن هم این بود
(غفرالله لنا و لکم)
حاج عمار علوی
یکی از عادت های زیبای رضا این بود که ،هر کدام از دوستان نزدیک خود را می دید بعد از به آغوش کشیدن شانه راست او را می بوسید
حاج عمار علوی
برادر رضا در منطقه عملیاتی ،اکثرا شب ها تا صبح بیدار می ماند تا همکاران بیشتر استراحت کنند،یعنی از ساعت ۱۲تا ۶صبح
وبعد از آن می آمد برای خوابیدن
ساعت هشت صبح از تهران زنگ می زنند ،برای دریافت مطالب مورد نیاز
در طول هفته هر روز این تماسه تکرار می شد ،آخر من به رضا گفتم چرا چیزی به آنها
نمی گی که من خوابیدم ظهر زنگ بزنید
رضا با تبسم گفت اینها حتما نیاز دارند که تماس می گیرند اشکال نداره
حاج عمار علوی
https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
شوخی با رضا
سال ۹۶ بود که با خانواده محترم رضا به مشهد مشرف شدیم ،بعد از دو روز زیارت ،هر دو با خانواده به خیابان طلاب رفتیم تا برای همسرامون چادر ملی بخریم
زینب خانم دختر بزرگ آقا رضا ،که آن موقع کوچک بود ،از رضا طلب بادکنک کرد ،رضا از بادکنکی یک بادکنک خرید و پنجاه هزار تومان داد ،فروشنده ،گفت آقا لطفاً این بادکنک ها را نگه دارید تا من مابقی پول شما رابدهم ،وقتی رضا بادکنک ها را به دست گرفت ،من گفتم دیگه تمام شد ،بادکنک ها را نمی توانی زمین بزاری و من ازت یه عکس یادگاری می گیرم ،و رضا کاری جز خنده نداشت😁😜😉
حاج عمار علوی
https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
در ماموریت شیفت شب تا صبح را برای خودش انتخاب می کرد،وصبح بعد از نماز
می خوابید ولی تماس ها اجازه استراحت بیشتر از دو ساعت را به او نمی داد،وبعداز بیدار شدن به کار های مقر رسیدگی می کرد
حاج عمار علوی
https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
این آخرین عکس از حاج رضا جان نثار حسینی بود،که خستگی از افتادگی چشم هایش حس می شود ،که این اواخر یعنی دوسال آخر عمرش خوابش خیلی کم شده بود
https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
حاج رضا ،خیلی آدمی توداری بود واهل شهرتطلبی نبود و اصلاً از این کارها هم بلد نبود و کارهایش فقط برای خدا بود ،بنده که در پادگان به او از همه نزدیکتر بودم و بیش از ۱۵سال رفت و آمد داشتیم وباهم عقد اخوت هم خوانده بودیم نمی دانستم که ایشان جانباز مدافع حرم هستند تا در این اواخر که می خواست برای وام گرفتن ضامن اش شوم فهمیدم
حاج عمار علوی
https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
یازدهم خرداد ماه امسال برایش یک روان نویس خریدم و کادو پیچش کردم و به جیبم گذاشتم ،تا در اولین فرصت به داداشم بدم ،بعد از اتمام شیفتم به محوطه جلوی ستاد رفتم ،ودیدم رضا با یکی از سرداران که او هم در ۲۴خرداد شهید شد داره صحبت می کنه ،از دور به ایشان اشاره کردم وبعد از یه دقیقه پیشم آمد بعد از سلام و روبوسی ،از جیبم کادور در آوردم وبه رضا گفتم بفرما داداش ،رضا گفت این چیه ،گفتم فردا روز تولد توست به خاطره ش این هدیه ناقابل را خریدم ،رضا خیلی خوشحال شد و گفت داداش از یادم رفته بود و مرا در آغوش کشید ومن انرژی مثبتی از او حس کردم
واین روان نویس در روز شهادت پیش اش بود
حاج عمار علوی
رضا اهل مباحث علمی ،دینی،قرانی،تخصصی،اخلاقی،وغیره بود،هرموقع به دیدار خانوادگی همدیگر می رفتیم ،من یه چیزیو مطرح می کردم وبحث شروع می شد ومن فقط شروع کننده بودم و خیلی دوست داشتم فقط رضا صحبت کند ،در این عکس ،یه کتاب از علامه مصباح یزدی ،نشانش دادم ،تا از این جهت هم از ایشان استفاده کنم که ،زرنگی کردم عکس انداختم
حاج عمار علوی