eitaa logo
واحد فرهنگی رسانه‌ای،سردارشهید رضا جان نثار حسینی
484 دنبال‌کننده
262 عکس
70 ویدیو
3 فایل
یک تمدن بزرگ ،با انسان طرازش شناخته می شود و انسان طراز انقلاب اسلامی شهدا هستند
مشاهده در ایتا
دانلود
پوستر چاپی شهید ساخته شده توسط گروه فرهنگی و رسانه ای شهید رضا جان نثار حسینی https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
داستان زندگی: آفتاب بر شانه های خاک در دوازدهم خرداد سال ۱۳۶۲، در کوچه‌ای باریک و آشنا به نام قاسم صباغ در محله قدس تبریز، کودکی چشم به جهان گشود که بعدها نامش با آرامش، تقوا و ایثار گره خورد؛ رضا جان‌نثار حسینی. رضا در سایه‌سار کار و مسئولیت پدر، کودکی‌اش را در مناطق نظامی گذراند؛ جایی که صدای قدم‌های سربازان و نوای اذان مسجدهای کوچک و ساده، بخشی از زندگی روزمره بود. هنوز قد و قامتی نگرفته بود که یاد گرفت احترام یعنی چه، ادب یعنی چه، و چطور می‌توان با یک نگاه آرام دل دیگران را آرام‌تر کرد. از همان کودکی، آرامشی عجیب در نگاهش موج می‌زد. با خواهران کوچکش بازی می‌کرد، می‌خندید و خانه را از شادی لبریز می‌کرد. مادر اما سهم بزرگ‌تری در ساختن روح او داشت؛ او بود که رضا را با قرآن مانوس کرد. ابتدا آیه‌ها را فقط تکرار می‌کرد، اما کم‌کم فهمید این کلمات، دروازه‌ای به جهانی دیگرند. آن‌قدر خواند و آموخت که صدایش چون نسیم بهاری در مراسم مدرسه و دانشگاه می‌پیچید و دل‌ها را نرم می‌کرد. قاریان بزرگ جهان اسلام، استادان پنهان او بودند؛ عبدالباسط، شحات انور، مصطفی اسماعیل… صدای رضا کم‌کم شبیه آنان شد؛ پرطنین، روشن و پر از روح. فرزند دوران جنگ بود. بزرگ می‌شد و در گوشش هنوز سرودهای انقلابی و حماسی می‌پیچید. مداحی‌ها، نوحه‌ها، روایت‌های رزمندگان، از او جوانی ساخت که خود را «سرباز امام عصر» می‌دانست. باهوش بود، مؤدب بود، محبوب بود و در میان فامیل، مرجع پرسش‌های دینی. هر پرسشی که دریافت می‌کرد، اگر شک داشت، رها نمی‌کرد تا از ریشه حقیقت را بیابد؛ گویی در وجودش چراغی روشن بود که او را به سمت دانایی می‌برد. تحصیلش را با رتبه‌های بالا در دبیرستان فردوسی تبریز و در رشته ریاضی فیزیک ادامه داد. سپس در دانشگاه ارومیه برق – گرایش الکترونیک – خواند و باز هم همان آرامش، همان پایبندی به ارزش‌ها، او را به چهره‌ای اثرگذار میان دانشجویان تبدیل کرد. در بسیج دانشگاه، هم‌فکرانش او را جوانی می‌دانستند که ایمان را با عمل معنا می‌کند. پس از پایان دانشگاه، دوران سربازی را در نیروی انتظامی گذراند و سپس در سال ۱۳۸۸ به نیروی هوافضای سپاه پیوست؛ جایی که رسالت زندگی‌اش رنگ و بوی تازه‌ای گرفت. دوره افسری را در اصفهان طی کرد و دوباره به تبریز بازگشت، بی‌آنکه لحظه‌ای از ایمان و تعهدش کم شود. یک سال بعد ازدواج کرد؛ تشکیل خانواده‌ای گرم با سه فرزند—دو دختر و یک پسر—ثمره آن عشق و آرامش بود. اما رضا هرگز نظامی بودن را فقط یک شغل نمی‌دانست. از کودکی در فضاهای امنیتی رشد کرده بود و می‌دانست که بعضی چیزها را باید در دل نگه داشت. حتی نزدیک‌ترین عزیزانش نمی‌دانستند چه مأموریت‌هایی انجام می‌دهد. وقتی در سوریه جانباز شیمیایی شد و شش ماه زیر درمان بود، باز هم لب از راز نگشود. می‌گفت: «اسرار را باید سر به مهر نگه داشت؛ این عهد یک سرباز است.» در مسیر زندگی‌اش، ساده‌زیستی انتخابش بود، نه اجبار. احترام به مردم، کمک به نیازمند، و دفاع از رهبری، مستضعفین و اسلام ناب محمدی، خط قرمزی بود که هرگز از آن عبور نمی‌کرد. رضا جان‌نثار حسینی فقط یک پاسدار نبود؛ او داستان مردی بود که آرامش را نفس می‌کشید و ایمان را زندگی می‌کرد. مردی که صدای آرام قرآنش هنوز در ذهن دوستانش می‌پیچد، و لبخند مهربانش در خاطر خانواده‌اش روشن مانده است. مردی که رفت، اما نامش، مثل آیات قرآن، در قلب‌ها جاودان شد. حاج عمار علوی https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni
روزها می‌گذشت و من هر روز فرمول‌های پیچیده‌تری روی وایت‌بورد می‌نوشتم، ولی هیچ‌کس توان حل آن‌ها را نداشت. تا روزی که حاج رضا وارد کلاس شد. با آرامش و لبخندی مهربان، نگاهی به فرمول انداخت و گفت عجب فرمولی... بچه ها گفتند حاجی اگر می تونی حلش کنی، حل کن، کسی بلد نیست این معادله را، حاج رضا شروع کرد به حل کردن. هر خطی که می‌نوشت، انگار دنیا روشن‌تر می‌شد. آن روز فهمیدم که علم و اخلاق در کنار هم چه شکوهی دارد. حاج رضا نه تنها یک استاد باسواد بود، بلکه چراغ راه ما در تاریکی‌های علمی و عملیاتی بود. وقتی فهمیدم تنها کسی که توانست فرمول پیچیده‌ام را حل کند او بود، قلبم پر از احترام و تحسین شد. روزی که خبر رفتنش را شنیدم، دنیا برایم آوار شد. اما یاد و درس‌هایش همیشه در دل ما روشن خواهند ماند. روحش شاد و یادش همیشه زنده است. ا، ک
داستان: عکسِ دزدکی رضا از آن آدم‌هایی بود که دوربین را دشمن نمی‌دانست، اما از شهرت گریزان بود؛ آن‌قدر که گاهی حس می‌کردی دوربین مزاحم خلوت معنوی‌اش می‌شود. نه اهل ژست بود، نه اهل پُز، نه عاشق دیده‌شدن. وقتی جمعی عکس می‌گرفتند، یا خودش عقب می‌رفت، یا می‌گفت: — بچه‌ها… همین شماها بس‌تان هست، من لازم نیست باشم. سال ۹۴، در یکی از مأموریت‌ها به شهر رفته بودیم تا خرید کنیم. هوا گرم بود و خیابان‌ها شلوغ. من اما حواسم به رضا بود. دیدم سرش کمی پایین است و در فکر فرو رفته. مثل وقت‌هایی که یک مسألهٔ اخلاقی یا یک تصمیم مهم ذهنش را مشغول می‌کرد. با خودم گفتم: «الان بهترین فرصت است… اگر بخواهم از او عکس بگیرم، باید همین لحظه باشد.» چند قدم از او فاصله گرفتم. دوربین گوشی را آماده کردم. یک‌جوری رفتار کردم که شک نکند. بعد با لحن معمولی و بی‌شیله‌پیله صداش زدم: — داداش رضا! منو نگاه کن! رضا سرش را بلند کرد. به همان سمت که صدا زدم نگاه کرد. در همان لحظه دکمه را زدم. کلیک. عکسی افتاد که امروز برای من، نه فقط یک تصویر، که یک خاطرهٔ زندهٔ از نجابت یک مرد است. رضا بعد از فهمیدن ماجرا، طبق معمولِ همیشه، با همان لهجهٔ شیرین ترکی‌اش گفت: — از این کارهات دست بردار… (بو ایشلریننن ائل کوتور) نه با عصبانیت، نه با دلخوری، بلکه با لبخندی که یعنی: «این کارها مال من نیست… اما می‌دانم محبت است.» امروز که آن عکس را نگاه می‌کنم، می‌بینم که چقدر خدا خریدار بی‌ریایی‌هاست؛ آدم‌هایی مثل رضا که حتی وقتی به آسمان رفتند، عکسی از آن‌ها در دلِ رفیق مانده است… نه در قاب‌های پرزرق‌وبرق. — حاج عمار علوی A.Z
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سال نود و شش بود؛ روزی آرام و روشن که حضور حاج‌رضا و خانواده‌اش گرمایی دیگر به خانه‌مان بخشیده بود. تا زمانی که غذا مهیّا شود، دور هم نشسته بودیم و گفت‌وگویی صمیمانه و بی‌ریا میان‌مان جاری بود؛ از همان گپ‌های دلنشینی که گذر زمان را از یاد آدم می‌برد. حاج‌رضا لپ‌تاپش را هم با خود آورده بود تا کمی درباره‌ی مباحث علمی باهم کار کنیم. هنوز سخن از علم و دانشی که دوستش داشتیم به میان نیامده بود که پسر کوچک من، شیفته و بی‌تاب، دست از لپ‌تاپ برنمی‌داشت. امّا حاج‌رضا… با آن مهربانی بی‌تکلف و لبخند آرامی که همیشه بر لب داشت، نه تنها دلگیر نشد، بلکه چنان با او رفتار می‌کرد که گویی آن لحظه جز شادی یک کودک، هیچ چیز در جهان برایش مهم‌تر نبود. اکنون که سال‌ها گذشته، آن برخورد پدرانه و آن عطوفت اصیل، برای ما زیباترین خاطره شده است؛ خاطره‌ای که هرگز از یادمان نمی‌رود و هر بار یادش می‌افتیم، دل‌مان حسرت آن روز می خورد وبا حسرت می گوییم کاش آن لحظات توقف می شد اما... حاج عمار علوی
رضا از همان ابتدای ورودش به عرصه‌ی مأموریت‌های عملیاتی، چهره‌ای شناخته‌شده و قابل‌اعتماد بود. او نه‌تنها در میدان‌های داخلی و شهری، بلکه در عملیات‌های حساس مرزی و حتی مأموریت‌های برون‌مرزی نیز حضوری دائمی، مؤثر و الهام‌بخش داشت. هر جا که کار سخت‌تر می‌شد، حضور او پررنگ‌تر احساس می‌شد؛ گویی سختی‌ها برایش معنای دیگری داشتند و او را مصمم‌تر می‌کردند. روحیه‌ی آرام، بی‌هراس و باورمندیِ رضا، او را از دیگران متمایز می‌کرد. همیشه با چهره‌ای متین، رفتار سنجیده و قلبی مطمئن در دل خطر قدم می‌گذاشت. بسیاری از همراهانش می‌گفتند که رضا در اوج بحران‌ها همان‌قدر آرام بود که در زمان استراحت. هیچ نشانی از اضطراب، لرزش یا دودلی در او دیده نمی‌شد؛ انگار در دلش چشمه‌ای از اطمینان و توکل جاری بود. یکی از روایت‌های معروفی که همرزمانش بارها تعریف کرده‌اند، مربوط به همان مأموریت مرزی است؛ زمانی که هلی‌کوپتر حامل آنها در شرایطی بسیار خطرناک قرار گرفته و احتمال سقوط لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. صدای آلارم‌ها در کابین پیچیده بود، تکان‌های شدید هلی‌کوپتر هر لحظه آنان را به دیواره‌ها می‌کوبید و چهره‌ی بسیاری از نیروها رنگ باخته بود. اما در میان این آشوب، تنها کسی که هیچ تکانی نمی‌خورد، رضا بود. او با بدنی کاملاً آرام، چشمانی بسته و چهره‌ای سرشار از اطمینان، ذکر می‌گفت. لرزش دستگاه‌ها، فریادهای هشدار، و اضطراب لحظه‌ای اطرافیان کوچک‌ترین اثری بر او نداشت. همین آرامش عمیق او باعث شد بسیاری از نیروها جان دوباره بگیرند و ترسشان کمتر شود. بعدها همگی می‌گفتند: «وقتی حاج‌رضا رو دیدیم که اون‌طور آروم ذکر می‌گفت، انگار یک لحظه یادمون اومد که هنوز امید هست… همون چند ثانیه باعث شد روحیه‌مون برگرده.» این ویژگی رضا—حضور شجاعانه، دلِ آرام، و باور عمیقش—در تمام مأموریت‌هایش همراه او بود. چه زمانی که در بیابان‌های مرزی قدم می‌گذاشت، چه وقتی که در دل شهرهای شلوغ و پرخطر عملیات اجرا می‌کرد، و چه هنگامِ حضور در مأموریت‌های مهم برون‌مرزی، همیشه همین استواری و سکینه در رفتار و نگاه او دیده می‌شد. ا. ک
یک روز از روزهای سال 97، حاج رضا همراه خانواده محترمشان به خانه ما آمدند. او همیشه با دست پر به خانه‌های دوستان و آشنایان می‌آمد، اما آن روز انگار فراموش کرده بود چیزی برای هدیه بیاورد. حاج رضا گفت یه چیزی از یادم رفته زود برم بگیرم بیایم... من گفتم: "حاجی، نیازی به این همه زحمت نیست، مهم حضورشما هست که برای ما اهمیت دارد." اما حاج رضا همیشه به یاد داشت که با دست پر وارد خانه دوستانش بشود. حاج رضا به همسرش گفتند: "شما بفرمایید، من و حاجی می‌رویم و برمی‌گردیم." پس از چند دقیقه، حاج رضا با ماشین از پارکینگ خارج شد. در همین لحظه، یک پسر بچه‌ی حدود ۹،۱۰ ساله با دوچرخه‌اش به عقب ماشین زد. حاج رضا فوراً ماشین را متوقف کرد و پیاده شد. نگرانی تمام وجودش را گرفته بود که نکند به آن بچه اتفاقی افتاده و آسیبی دید. او با دقت بچه را بررسی کرد و خدا را شکر کرد که هیچ آسیبی ندیده .و حتی دوچرخه‌اش را هم بررسی کرد وآن هم آسیب ندیده بود. سپس به من گفت: "داداش، این پسر بچه را نگه دار تا من برگردم." چند دقیقه بعد حاج رضا با دست پر برگشت. یک نایلون پر از تنقلات و بستنی برای آن بچه خریده بود تا دلش را بدست بیاورد. سپس از من پرسید: "این پسر بچه پسر کی هست؟ پدرش کیه؟" من هم گفتم: "ایشان پسر حاجی فلانی است، در فلان پادگان مشغول خدمت هستند." حاج رضا گفت: "اگر روزی مشکلی پیش آمد، شماره من را به پدرش بدهید." بعد از این ماجرا، حاج رضا چند کیلو میوه از مغازه گرفت و با هم به خانه برگشتیم. وتا ساعت 11 شب مهمان ما بودند و لحظات بی‌نظیری را با هم گذراندیم. روح حاج رضا همیشه شاد باد. یادش همیشه در دل‌ها زنده است. امیدوارم راه او همیشه پر رهرو و پایدار باشد حاج عمار علوی https://eitaa.com/shahidjannesarhoseyni